كشف حقايق

مشخصات كتاب

تأليف: علي آل محسن

ترجمه: اكبر ترابي شهرضايي

ناشر : مشعر

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

مقدمه

حمد و سپاس بى كران، خداى جهانيان را و درود و سلام او بر بهترين خلق و شريف ترين بندگانش، محمد (ص) و اهل بيت پاكش عليهم السلام، و لعنت هميشگى خداى متعال بر دشمنان آنها تا روز قيامت.

مدتى پيش كتابچه اى كوچك با نام

«هذه نصيحتي إلي كلّ شيعي»(1)منتشر شد.

اين كتاب، به دو علت داراى اهميت است:

اولاً نويسنده اين كتابچه، به گمان خويش، از بررسى كتاب «كافى» كه از مهم ترين و معتبرترين كتاب هاى حديثى نزد شيعۀ دوازده امامى است، به اين مطالب دست يافته است.

ثانياً نويسنده خود را در لباس انسانى اندرزگو و دلسوز كه هدايت و سعادت دين و دنيا را براى شيعه مى خواهد، نمايانده است. درحالى كه با كمى دقت در نوشته هاى آقاى جزايرى، خلاف ادعاهاى وى ثابت مى شود و من با تأمل در اين كتابچه، آن را مملو از اهانت هاى زشت، حرف هاى بيهوده، مبانى بى اساس، استدلال هاى ضعيف، مغالطه هاى آشكار، تهمت هاى ناروا و دروغ هاى تودرتو يافتم. نويسنده در اين نوشتار، دروغ و تهمت


1- اين نصحيت من است براى هر شيعى.

ص:10

را حقيقت، نيرنگ را نصيحت و گمراهى را هدايت شمرده و خود را در جامه خيرخواهان و دوست داران شيعه نشان داده است. اما در واقع از اين جايگاه، فاصله زيادى دارد.

وى بدون ارائۀ دليلى درست، شيعه را تكفير كرده، آنان را گمراه خوانده و با اين كار، مرتكب اشتباه و ستمى بس بزرگ و ناروا شده است؛ چراكه اين تكفير، طايفۀ بزرگى از مسلمانان را در برمى گيرد و ازاين رو، با سخن علما و نويسندگان زيادى از اهل سنت نيز مغايرت دارد كه گفته اند: «به خاطر گناهى نمى شود كسى از اهل قبله (1)را تكفير كرد» .

البته اين كتابچه، يكى از بى شمار كتاب ها، جزوه ها و نشرياتى است كه در چند سال اخير، به سبب اوضاع خاص سياسى حاكم بر منطقۀ خاورميانه، ضد شيعه منتشر شده است. ازاين رو بنده پس از مطالعۀ اين كتاب، نقد آن را بر خود لازم دانستم تا بدين وسيله، شبهات ايجاد شده برطرف شود و حق از باطل و صدق از كذب جدا گردد.(2)

از پروردگار والامرتبۀ خويش خواستارم كه به وسيله اين كتاب، به برادران مؤمن و دينى ام نفع رساند و در روز تنگ دستى و نياز، مرا دريابد؛ چرا كه او شنوا، نزديك و اجابت كننده است و اوست كه به سوى حق و راستى، هدايتگر است و بازگشت همه به سوى اوست. درود خدا بر محمد (ص) و آل پاكش باد.

على آل محسن


1- مقصود از اهل قبله، همۀ مسلمانان مى باشند كه به سوى يك قبله نماز مى خوانند.
2- نويسنده كتابچه «هذه نصيحتى إلى كل شيعى» فردى وهابى به نام «ابوبكر جابر جزايرى» است. البته بعيد نيست كه اين عنوان، نام مستعار و از روى تقيه باشد! دانشمند محترم، على آل محسن، نقدى بر اين كتاب با عنوان «كشف الحقايق» نوشته است كه ما در ترجمۀ آن از نويسندۀ اين كتاب با عنوان «ابوبكر جزايرى» ياد مى كنيم. مترجم

ص:11

نقد و بررسى مقدمه كتاب

مخالفت نويسنده با راه و روش بحث علمى

نويسنده كتابچه، همه مطالب كتابش را فقط به احاديث كتاب شريف «كافى» مستند كرده است؛ كتابى كه تنها يكى از مصادر و منابع استنباط احكام شرعى فرعى نزد شيعۀ دوازده امامى بوده و تأليف مرحوم ثقةالاسلام، محمد بن يعقوب كلينى (متوفاى ٣٢٩ه. . ق) است.

جزايرى مى گويد: كتاب كافى نزد شيعه، حكم پايه و اساس در اثبات مذهب آنها را دارد(1)و از مهم ترين كتاب هايى است كه شيعه در اثبات مذهب خود بر آن تكيه دارد(2)و عمده و اساس مذهب شيعه و بُنيان آنها، همين كتاب است.(3)

همچنين نويسنده تأكيد مى كند كه تمام نوشتارش حقايق علمى است كه از كتاب كافى استخراج كرده است.(4)او معتقد است اين مباحث پايه و اساس مذهب هر شيعه


1- هذه نصيحتى إلى كلّ شيعى، ص
2- همان، ص 5.
3- همان، ص 6.
4- همان، صص 4 و 5.

ص:12

است و ساختار فكرى و مذهبى او را تشكيل مى دهد و به آنها پاى بند است.

ابوبكر جزايرى، در پايان به برخى از نتايج اين بحث اشاره مى كند؛ از جمله آنها اينكه:

- شيعيان، مسلمانان را تكفير و لعن مى كنند و آنها را دشمن مى پندارد.(1)

- شيعيان، پيوسته با تمسك به امامت - كه بدعت است - عليه خلافت، توطئه و هميشه ميان مسلمانان جنگ هاى خانمان سوز برپا مى كنند.(2)آنها درپى نابودى اسلام و ايجاد تفرقه ميان مسلمانان هستند(3)و مى خواهند اسلام را كه با دين يهود و زرتشت دشمن است، سرنگون كنند تا دوباره نظام زرتشتى و آتش پرستى را كه دين اسلام سقف ها و ستون هاى آن را فرو ريخته، برپا كنند.(4)

موارد ديگرى نيز از اين قبيل تهمت هاى ناروا، لابه لاى كلام نويسنده وجود دارد كه بعداً به آنها اشاره مى كنيم.

پاسخ به گفته هاى جزايرى:

١. نويسنده اثبات نكرده كه كتاب «كافى» از جمله كتاب هاى معتبر شيعه براى اثبات اين مذهب است؛ چه رسد به اينكه ثابت كند. اين كتاب، مهم ترين كتاب براى اثبات مذهب شيعه باشد.

٢. وى ثابت نكرده كه تمام احاديث كافى يا بيشتر آن نزد شيعه صحيح است؛ حتى صحيح بودن رواياتى كه در حقايق هفت گانه كتابش به آنها تمسك نموده را نيز نزد شيعه به اثبات نرسانده است.

نويسنده، اين امور را كه بايد اثبات مى شده، تبيين نكرده است. درحالى كه زمانى


1- همان، ص ٣5.
2- همان، ص ٣4.
3- همان، ص ٣6.
4- همان، ص ٣٣.

ص:13

مطالب هفت گانه نوشتارش اثبات مى شود كه اين دو موضوع ثابت شود و روشن است كه اگر ثابت شود شيعه تمام احاديث كتاب كافى را صحيح نمى داند و در اثبات مذهبش، به ويژه در اصول عقايد، نه تنها بدان تكيه، كه اعتماد هم نمى كند، بلكه بسيارى از روايات آن را تضعيف نموده و از حجّيت و اعتبار مى اندازد، نتايجى كه وى گرفته از درجه اعتبار ساقط خواهد شد.

بنابراين جزايرى بايد قبل از هر چيز، صحت احاديثى را كه در اثبات حقايق هفت گانه اش بر آنها تكيه كرده است، ثابت كند و به كلمات علماى شيعه درباره كتاب كافى نيز استناد كند. مخصوصاً احاديث هفت گانه اى كه به آن احتجاج كرده است و ما نيز به زودى در همين نوشتار، به بيان جايگاه و منزلت كتاب كافى نزد شيعۀ اماميه مى پردازيم و سخن بزرگان شيعه را دراين باره نقل مى كنيم تا مشخص شود كه نويسنده از راه و روش بحث علمى پيروى نكرده است. بلكه بناى خود را بر لب پرتگاهى مشرف به سقوط پى ريزى كرده(1)و از اعتدال و حقيقت دور شده است.


1- اقتباس از آيه ١٠٩ سوره توبه: أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اللهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ، أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ مترجم .

ص:14

ص:15

جايگاه كتاب كافى نزد شيعه و ويژگى هاى آن

اشاره

كتاب «كافى» تأليف ثقةالاسلام، محمد بن يعقوب بن اسحاق كلينى رازى، يكى از مهم ترين كتاب هاى حديثى شيعى است كه آسياب استنباط احكام شرعى، نزد شيعه امامى، بر محور آن مى چرخد. اين كتاب، دربردارندۀ رواياتى است كه كتاب هاى ديگر ندارند و بدين جهت ارزش و جايگاه والايى دارد. مرحوم كلينى احاديث زيادى از خاندان پيامبر (ص) ، در اصول و فروع دين براى پيروان ائمه اطهار عليهم السلام به وديعت گذاشت. اين كتاب تقسيم بندى و ترتيب موضوعى بسيار نيكويى دارد و در مدت بيست سال -در زمان غيبت صغرى و در عصر نيابت نواب اربعه - تأليف شده است.

كتاب كافى شامل ٣6 كتاب و ٣٢6 باب و ١6١٩٩ حديث است كه به تنهايى، از مجموع احاديث صحاح شش گانۀ اهل سنت بيشتر است. از خصائص كتاب اين است كه نويسنده در زمان نواب اربعه حضرت مهدى (عج) زنده بوده و كتاب دربردارنده خيلى از علوم الهى است كه كتاب هاى ديگر دربردارنده اين مطالب، در اصول و فروع، نيستند.

شيعه در اعصار مختلف به آن عنايت داشته و نسخه هاى بسيارى از اين كتاب چاپ شده و شروح و حواشى فراوانى بر آن نوشته شده است. از مهم ترين و مشهورترين

ص:16

شرح ها، كتاب «مرآة العقول فى شرح اخبارالرسول» است كه در ٢6 جلد و به قلم تواناى ملا محمدباقر مجلسى صاحب مجموعۀ «بحارالانوار» (متوفاى ١١١٠ه. ق) نگاشته شده است. شرح ملاّ محمدصالح مازندرانى (متوفاى ١٠٨٠ه. ق) نيز از ديگر شروح معتبر دراين باره است.

ستايش علما از كتاب كافى

 ١ . شيخ مفيد (متوفاى  4١٣  ه. ق) مى گويد: «كتاب كافى از مهم ترين كتب شيعه و پرفايده ترين آنهاست» (1)

 ٢ . شهيد اول، محمد بن مكّى عاملى (متوفاى  ٧٨6 ه. ق) در اجازه اش به ابن خازن مى گويد: «در زمينه حديث، كتابى به مانند كتاب كافى براى اماميه نگاشته نشده و نويسنده آن شيخ ابوجعفر، محمد بن يعقوب كلينى است»(2)

 ٣ . محقق شيخ على كركى (متوفاى  ٩4٠ ه. ق) در اجازه اش به قاضى صفى الدين عيسى مى گويد:

از جمله كتاب هايى كه اجازۀ نقل روايت آن را به تو مى دهم، تمام مصنفات و رواياتى است كه شيخ امام سعيد، حافظ، محدث، ثقه و گردآورندۀ احاديث اهل بيت عليهم السلام ابوجعفر، محمد بن يعقوب كلينى، صاحب كتابى بزرگ در باب حديث به نام كافى كه مانند آن نگاشته نشده. . . و احاديث شرعى و اسرار دينى را در اين كتاب گردآورده كه در غير آن يافت نمى شود، مى باشد.(3)

 4 . شيخ ابراهيم قطيفى (متوفاى  ٩5٠ ه. ق) در اجازه اش به شيخ شمس الدين استرآبادى مى گويد: «كتاب محمد بن يعقوب كلينى (كافى) به درستى كه همچون نامش


1- تصحيح الاعتقاد، ص  55 .
2- بحارالانوار، ج ١٠٧ ، ص ١٩٠ .
3- همان، ج ١٠٨ ، ص ٧5 .

ص:17

كفايت كننده، شفاف، كامل و تمام مى باشد»(1)

 5 . فيض كاشانى (متوفاى  ١٠٩١ ه. ق) مى گويد:

اما كتاب كافى. . . اين كتاب، در بين كتب اربعه، شريف ترين، صحيح ترين و كامل ترين كتاب است؛ زيرا دربردارندۀ احاديث اصول اعتقادى نيز بوده و از زياده گويى و مطالب سست و بى پايه خالى است.(2)

 6 . ملا محمدباقر مجلسى مى گويد:

كتاب كافى از شيخ بسيار راستگو، ثقةالاسلام و مقبول نزد همگان و ستايش شدۀ خاص و عام، محمد بن يعقوب كلينى است. . . احاديث در باب اصول دين را گردآورى و ثبت و ضبط نموده و بهترين و بزرگ ترين تأليفات فرقه ناجيه (شيعه) است.(3)

 ٧ . سيد بحرالعلوم (متوفاى  ١٢١٢ ه. ق) مى گويد:

كتاب كافى كه اين عالم پيشوا - تربتش پاكيزه باد - نوشته. . . كتابى است مهم، بسيار سودمند، بى همتا، برتر از تمام كتاب هاى حديثى از جهت ترتيب مطالب، دقت در نقل و پيراستگى از خطا و دربرداشتن احاديث مربوط به اصول و فروع دين و به جهت جمع آورى بيشترين اخبار وارده از اهل بيت عليهم السلام.(4)

دلايل شهرت و جايگاه بلند كتاب كافى

بسيارى از بزرگان علما، جايگاه والاى كتاب كافى نزد شيعۀ اماميه را بدان سبب مى دانند كه اين كتاب در زمينۀ اصول و فروع دين، اخلاق و اندرز و ديگر علوم دينى،


1- بحارالانوار، ج ١٠٨ ، ص ١١4 .
2- وافى، ج ١ ، ص 6 .
3- مرآة العقول، ج ١ ، ص ٣ .
4- رجال بحرالعلوم، ج ٣ ، ص ٣٣٠ .

ص:18

احاديثى را در خود جاى داده كه در غير آن يافت نمى شود.

ميرزاحسين نورى (ره) (متوفاى ١٣٣٠ه. ق) پس از آنكه سخنى از شيخ مفيد نقل مى كند، مى گويد: «از آنجا كه كتاب كافى دربردارندۀ احاديث اصول و فروع، اخلاق، اندرزها، آداب و موضوعات ديگر است، از ديگر كتاب هاى حديثى پرفايده تر است»(1)

سيدهاشم معروف مى گويد:

علت تأليف اين كتاب، گواه است بر آنچه در ستايش كافى گفته شده است. شخصى از مؤلفش (كلينى) خواسته بود كه برايش كتابى تأليف كند تا دربردارندۀ تمام فنون و علوم دينى باشد؛ به گونه اى كه براى دانش پژوهان كافى باشد و محل رجوع جويندگان هدايت گردد و كسانى كه طالب علوم دينى و خواستار عمل نمودن بر طبق احاديث صحيح ائمۀ معصومين عليهم السلام هستند -احاديثى كه شأنيت عمل بر طبق آنها وجود دارد و به وسيله آنها، واجبات الهى و سنت هاى نبوى (ص) انجام مى گيرد - با اين كتاب بى نياز شوند.(2)

كلينى هم در اجابت خواستۀ او، كتاب كافى را در مدت زمانى طولانى (بيست سال) تأليف مى كند. مدت زمانى كه هركس به شرح حال وى پرداخته، به آن اشاره نموده است. ازاين رو كتابى جامع فراهم آمده كه محدث، فقيه، واعظ و متعلم، خود را از آن بى نياز نمى بيند.

مسلّم است كه چنين كتابى با اين همه گوناگونى در موضوعات، چشم ها را به سوى خود خيره مى كند و مورد تقدير و ستايش علما قرار مى گيرد؛ زيرا مسير دشوار بررسى و جست وجوى روايات را هموار كرده است و نياز محدث و فقيه و متكلم و. . . را با اين مجموعه برطرف مى كند.

علاوه بر اين، مؤلف اين كتاب فردى مطمئن و مورد اعتماد نزد علما بوده و


1- مستدرك الوسائل، ج٣.
2- كافى، ج١، ص ٨.

ص:19

داراى شهرت فراوانى است و اين جايگاه علمى و دينى باعث شده در ميان مردم نيز، شأن و مقامى والا و شايسته كسب كند(1)

از ديگر دلايل شهرت و بلندى جايگاه كتاب كافى، ترتيب و دسته بندى خوب و دقت زياد در ثبت و ضبط احاديث است كه مهم ترين دليل آن عجله نكردن مرحوم كلينى در تأليف اين كتاب است. ايشان بيست سال از عمر شريف و با بركت خود را در گردآورى اين كتاب صرف كرد و با تحمل رنج هاى فراوان، به شهرهاى زيادى سفر كرد تا مشايخ اجازه و حديث شناسان خبره را ملاقات كرده، از آنهاستفاده نمايد.

علت ديگر، هم عصر بودن ايشان با نوّاب اربعۀ امام زمان (عج) است. در آن زمان «اصول اربعمائة» كه دربردارنده احاديث و اخبار ائمۀ معصومين عليهم السلام است، متداول و در دسترس همگان بود و شايد همين دو امر باعث شد تا مرحوم كلينى بهتر بتواند روايات صحيح را در كافى گرد آورد.

احاديث صحيح و ضعيف در كتاب كافى

علماى شيعه هيچ گاه مقام و منزلتى را كه علماى اهل سنّت به كتاب هاى صحيح بخارى و مسلم بخشيده اند، به كتاب كافى و ديگر كتب حديثى نداده اند. آنها تمام احاديث بخارى و مسلم را صحيح دانسته و به صدور قطعى آنها از پيامبر (ص) حكم كرده اند. درحالى كه علماى اماميه اعتقاد دارند، برخى احاديث كافى صحيح و معتبر و بعضى ديگر ضعيف هستند و قابليت استدلال را ندارند. محقق خويى (ره) مى گويد:

صحت همۀ روايات كافى ثابت نيست. بلكه بدون ترديد بعضى از روايات كافى ضعيف هستند. فراتر آنكه بعضى از روايات كافى قطعاً از معصوم عليه السلام صادر نشده است.(2)


1- دراسات فى الحديث و المحدثين، ص ١٣١.
2- معجم رجال الحديث، ج١، ص٩٢.

ص:20

سيدمحمد مجاهد (متوفاى ١٢4٢ه. ق) مى گويد:

آنچه محققين اصحاب ما بر آن قائل اند اين است كه هرچه كلينى فرموده، حجيت ندارد. به همين سبب، آنها بر هر روايتى كه در كافى آمده، اعتماد نمى كنند و آن را نمى پذيرند. بلكه در ميان متأخرين، مشهور شده كه بسيارى از روايات كافى از جهت سند ضعيف اند. . .

و جماعتى از قدما، همچون مفيد، ابن زهره، ابن إدريس، شيخ طوسى و صدوق، گاه در بعضى از روايات كافى خدشه نيز وارد كرده اند. . . و عبارات آنها در كتاب وسائل ذكر شده است.(1)

با اين توضيح مى توان گفت كه علماى شيعه ديدگاه معتدلى درباره كتاب كافى دارند؛ نه افراط كرده اند كه بگويند تمام احاديث كافى صحيح است تا از اين جهت هم رديف قرآن - كه هيچ باطلى در آن راه ندارد - باشد؛ نه تفريط كرده اند كه بگويند روايات كافى به طور كلى اعتبار و حجيت ندارد.

سيدهاشم معروف مى گويد:

با اينكه كتاب كافى اعجاب همه را برانگيخته و همه آن را ستوده اند، كسى دربارۀ آن مبالغه نكرده؛ آن چنان كه محدثين اهل سنّت دربارۀ بخارى غلو نموده اند. و كسى ادعا نكرده كه تمام روايات كافى صحيح و بى نياز از بحث و بررسى اند، مگر عدۀ كمى از علماى متقدم كه آنها نيز از گزند انتقادات فقها و محدثين متأخر در امان نمانده اند. همچنين كسى نگفته كه كلينى از هركسى كه روايت نقل كند، وى ثقه و مورد اعتماد خواهد بود؛ چنان كه بسيارى از محدثين اهل سنّت دربارۀ بخارى چنين حرفى زده اند. بلكه بعضى از علما روايات كافى را نقد كرده و بر بعضى از آنها به دليل ضعف رجال سند يا


1- مفاتيح الاصول، ص ٣٣4.

ص:21

مرسل يا مقطوع بودن و مانند اينها اشكال كرده، آنها را از حجيت ساقط نموده اند و با اين كار، ديوار تعصب نسبت به روايات كافى را شكسته اند.(1)

بنابراين كتاب كافى مشتمل بر احاديث ضعيف و صحيح است، بلكه تعداد احاديث ضعيف از احاديث صحيح بيشتر است؛ چنان كه عدۀ زيادى از بزرگان، مانند فخرالدين طريحى (متوفاى ١٠٨5ه. ق)(2)و شيخ يوسف بحرانى (متوفاى 1186ه. ق) به نقل از بعضى اساتيد خود(3)و سيد بحرالعلوم(4)و ميرزا محمد بن سليمان تنكابنى (متوفاى ١٣١٠ه. ق)(5)و شيخ آقابزرگ تهرانى(6)ه اين حقيقت تصريح كرده اند.

طريحى مى گويد:

تمام احاديث كافى ١6١٢١ حديث است كه تعداد صحيح آنها (البته براساس اصطلاح صحيح نزد متأخرين) 5٠٧٢ حديث، حسن ١44 حديث، موثَّق ١١١٨ حديث، قوى ٣٠٢ حديث و ضعيف ٩4٨5 حديث است.

اگرچه مرحوم كلينى، چنان كه در مقدمۀ كتاب كافى بيان كرد، سعى نموده احاديثى را كه به نظرش صحيح است و انجام تكليف الهى بر مدار آنها مى چرخد، گردآورى كند. اما علماى اماميه با او هم عقيده نيستند و تمام احاديث كافى را صحيح نمى دانند. بلكه خيلى از آنها را ضعيف شمرده اند. با اين حال، كتاب كافى از مهم ترين و پرفايده ترين كتب حديثى نزد علماى اماميه است؛ زيرا بيش از 6٧٠٠ حديث معتبر در خود جاى داده است.


1- دراسات فى الحديث و المحدثين، ص ١٣٢.
2- جامع المقال، ص ١٩٣.
3- لؤلؤة البحرين، ص ٣٩4.
4- رجال السيد بحر العلوم، ج٣، ص٣٣١.
5- قصص العلماء، ص4٢٠.
6- الذريعة الى تصانيف الشيعة، ج١٧، ص٢45.

ص:22

با اين توضيحات، روشن شد كه ميان ديدگاه اهل سنّت درباره كتاب بخارى و ديدگاه شيعه درباره كتاب كافى، تفاوت زيادى وجود دارد؛ زيرا جايگاه والايى كه صحيح بخارى ميان اهل سنّت پيدا كرده، به علت اجماع علماى آنها بر صحيح دانستن تمام احاديث صحيح بخارى است.(1)برخلاف كتاب كافى و ديگر كتب حديثى شيعه كه نزد علماى شيعه چنين جايگاهى ندارد.

ازاين رو، اگرچه عده اى از حافظان حديث اهل سنّت، كتاب هاى حديثى نوشته و سعى كرده اند احاديثى را در آنها جمع آورى كنند كه به نظرشان صحيح است(2)، اما هيچ گاه اين كتاب ها، منزلت و جايگاه كتاب بخارى را پيدا نكردند؛ زيرا عالمان اهل سنت آن گونه كه بر صحت احاديث بخارى اجماع كرده اند، بر صحت احاديثى كه در ديگر كتاب هاى حديثى شان آمده است، اجماع نكرده اند. ازاين رو وضعيت كتاب كافى نزد شيعۀ اماميه همانند وضعيت كتاب «المستدرك على الصحيحين» يا «صحيح ابن حبان» و مانند اينهاست كه با وجود تلاش نويسندگانِ آنها در جمع آورى احاديث صحيح، اجماعى بر قبول تمام احاديث آنها حاصل نشده است.


1- حافظ ابونصر الوايلى سجزى مى گويد: «اهل علم فقها و غير آنها اجماع نموده اند بر اينكه اگر مردى سوگند بخورد به اينكه زنم طالق است، اگر همۀ آنچه در بخارى آمده صحيح نباشد و پيامبر ص آن را نفرموده باشد، دروغ نگفته و همه روايات بخارى صحيح و گفته پيامبر ص است و آن زن، همچنان در عقد او خواهد بود» ؛ مقدمه ابن صلاح، ص١٣. ابوالمعالى جوينى مى گويد: «اگر مردى به طلاق همسرش قسم بخورد، مشروط به اينكه آنچه در دو كتاب بخارى و مسلم به صحت آن حكم شده، همگى سخن پيامبر ص است. من او را ملزم به طلاق نمى كنم و دروغگو نمى شمارم؛ زيرا علماى مسلمين بر صحت آن دو كتاب اجماع كرده اند» ؛ صحيح مسلم با شرح نووى، ج١، ص٢٠؛ تدريب الراوى ج١، ص١٣١. ابن تيميه مى گويد: «صحيح همان است كه علماى حديث آن را قبول نموده اند؛ مانند همۀ احاديث بخارى و مسلم كه همۀ علماى اهل حديث، بر صحت تمام روايات اين دو كتاب جزم نموده اند و ساير مردم، در حديث شناسى پيرو آنها هستند» ؛ علوم الحديث، ص ٧٢.
2- مانند كتاب «المستدرك على الصحيحين» تأليف حاكم نيشابورى و «المسند الصحيح على التقاسيم و الانواع» كه به صحيح ابن حبان معروف است و همچنين «صحيح ابن خزيمه» .

ص:23

براى رفع اين مشكل ناگزيريم روايات اين كتاب هاى حديثى را با قواعد و قوانين علم درايه بسنجيم تا حديث صحيح را از غير آن تشخيص دهيم. در اين صورت حديثى را كه داراى تمام شرايط صحت باشد، صحيح، و حديثى كه آن شرايط را نداشته باشد، ضعيف مى دانيم. حتى اگر مؤلفى به صحت احاديث كتابش حكم كرده باشد، باز همين قاعده جارى است؛ زيرا اجتهاد يك مجتهد، براى ديگر مجتهدان دليل و حجت نيست.

عدم اثبات مذهب، با استناد به احاديث كتاب كافى

اين مسئله با بيان چند امر روشن مى شود:

١. در كتاب كافى احاديث صحيح و معتبر و نيز احاديث ضعيف وجود دارد. بنابراين تا شرايط صحت در حديثى وجود نداشته باشد، نمى توان به وسيلۀ آن احكام شرعى را اثبات كرد؛ تا چه رسد به اينكه با آن حديث، يك مذهب كلامى يا اصول اعتقادى اثبات شود.

٢. اصول دين با خبر واحد ثابت نمى شوند. هرچند آن خبر واحد، صحيح باشد(1)؛ چون در مسائل اعتقادى بايد قطع و يقين حاصل شود و نهايت دلالت خبر واحد، ظن است و ظن در چنين مسائلى كاربرد ندارد.

سيد مرتضى (ره) (متوفاى 4٣6ه. ق) در ضمن جواب به اين سؤال كه آيا جايز است براى شناختن احكام شرعى به رسالۀ مقنعه (تأليف شيخ مفيد) ، يا رسالۀ ابن بابويه، يا كتاب كافى و غير اينها مراجعه نمود، بيان كرد: «در اصول دين، مراجعه كردن به چنين كتاب هايى، خطا و جهل شمرده مى شود»(2)


1- خبر واحد: حديث غيرمتواتر را گويند و اختلافى نيست در اينكه بيشتر احاديث كافى خبر واحد هستند.
2- رسائل الشريف المرتضى، ج٢، ص٣٣٣.

ص:24

همچنين ايشان در مذمّت كسانى كه در هر زمينه اى به خبر واحد عمل مى كنند، مى گويد:

مگر اهل سنّت و بزرگانشان را نمى بينى كه در اصول دين، مانند توحيد و عدل و نبوت و امامت، به خبر واحد استدلال مى كنند و نزد هر عاقلى روشن است كه خبر واحد در چنين موضوعاتى حجت و دليل نيست.(1)

شيخ مرتضى انصارى (ره) (متوفاى ١٢٨١ه. ق) نيز مى گويد:

از ظاهر كلام شيخ طوسى در كتاب عدّة الاصول برمى آيد كه عدم جواز عمل به خبر واحد در اصول دين، اتفاقى و اجماعى است، فقط بعضى از غافلين از اهل حديث، غير از اين مى گويند.

از ظاهر قول سيد مرتضى كه در كتاب سرائر نقل شده نيز برمى آيد كه در اين مسئله هيچ اختلافى وجود ندارد.(2)

شهيد ثانى (ره) (متوفاى ٩66ه. ق) در كتاب «المقاصد العلية» بعد از بيان اينكه معرفت و شناخت جزئيات برزخ و معاد لازم و واجب نيست، مى گويد:

و اما رواياتى كه از پيامبر (ص) دراين باره (جزئيات برزخ و معاد) و به صورت خبر واحد به ما رسيده، تصديق و عمل بر طبق آنها واجب نيست. هرچند سند آنها صحيح باشد؛ زيرا خبر واحد، ظن آور است و مفيد يقين نيست و در جواز عمل به خبر واحد در احكام شرعيۀ ظنيه اختلاف شده؛ تا چه رسد به احكام اعتقاديۀ يقينيه. (3)

بنابراين، آنچه اعتقاد به آن واجب است، از سه طريق حاصل مى شود:

الف) ظاهر قرآن مجيد؛


1- رسائل الشريف المرتضى، ج١، ص٢١١.
2- فرائد الاصول، ج١، ص٢٧٣.
3- همان، ص٣٧١.

ص:25

ب) قول، فعل و تقرير پيامبر اكرم (ص) و ائمۀ معصومين عليهم السلام (سنت معصوم) كه به تواتر به ما رسيده باشد؛

ج) ضروريات دين اسلام.

اما اعتقاداتى كه از اين سه راه به دست نيايد، از عهدۀ مردم برداشته شده و اعتقاد به آنها واجب نيست، مگر زمانى كه علم و يقين به آنها پيدا كنند.

شيخ انصارى (ره) مى فرمايد:

اخبار به صراحت و روشنى دلالت دارد - ظهور و صراحتى كه ظاهر كلام عده اى از بزرگان علما، مانند شهيد اوّل و ثانى در «ألفيه» و شرح آن و محقق ثانى در «جعفريه» و شارح آن، نيز مى باشد - بر اينكه در شناخت و معرفت پروردگار، همين مقدار كفايت مى كند كه موجوديت خداوند، واجب الوجود بودنش و صفات ثبوتيۀ خدا را كه به دو صفت علم و قدرت برمى گردند، تصديق كرده، بپذيريم و صفاتى را كه به حدوث و نيازمندى بازگشت دارد، از او نفى كنيم و معتقد باشيم كه هرگز قبيحى از او سر نمى زند.

در شناخت پيامبر (ص) نيز كافى است كه شخص پيامبر (ص) را با نسب مخصوص به خودش بشناسيم و نبوت و راستگو بودنش را بپذيريم. در اين جهت، لازم نيست به عصمت ايشان، از ابتداى تولد تا پايان عمر، اعتقاد پيدا كنيم. . .

در شناخت ائمه (ص) همين كافى است كه آنها را به نسب معروفشان بشناسيم و ايشان را پيشوايانى هدايتگر به سوى حق بدانيم و در وجوب اعتقاد به بيش از اين مقدار، از جمله عصمت ايشان، دو نظريه وجود دارد. . .

و در تصديق به آنچه پيامبر (ص) آورده است، كفايت مى كند؛ تصديق آنچه به صورت متواتر از احوال مبدأ و معاد به ما رسيده و به آن علم پيدا شده؛ مانند تكليف به عبادات، سؤال در قبر و عذاب آن، معاد جسمانى، حساب، صراط، ميزان، بهشت و دوزخ؛ هرچند علم ما به اين موارد، علمى اجمالى باشد. . . .

ص:26

آنچه در داشتن ايمان لازم شمردم، بعدها ديدم كه از قول محقق پرهيزكار، اردبيلى، در «شرح ارشاد الأذهان» نيز نقل شده است.(1)

نتيجه گيرى

با توجه به مطالب ذكرشده مى توان گفت كه وقتى ابوبكر جزايرى در نوشتار خود (هذه نصيحتى إلى كلّ شيعى) ، كتاب كافى را مهم ترين كتابى مى داند كه شيعه در اثبات مذهبش بر آن تكيه دارد و آن را ريشۀ تشيع معرفى مى كند، از راه و روش بحث علمى پيروى نكرده است.

بنابراين نه تنها مباحث جزايرى قابل اثبات نيست، بلكه خلاف آن ثابت است؛ چون اگرچه كتاب كافى از مهم ترين كتاب هاى مورد اعتماد شيعه در زمينه استنباط احكام شرعيه است، ولى در آن احاديث ضعيفى وجود دارد كه حتى در فروع دين نيز نمى توان به آنها تمسك جست؛ چه رسد به اصول دين و اثبات مذهب. همچنان كه نمى توان به كافى يا ديگر كتب حديثى، براى اثبات مذهب و عقيده استناد كرد؛ هرچند احاديثش صحيح باشند. چرا كه در اثبات مذهب و عقيده قطع و يقين لازم است. البته در اصول و عقايد دين، به آن مقدار از احاديث كافى يا غير آن كه به حد تواتر رسيده و صدور آنها را از جانب پيامبر (ص) و اهل بيت عليهم السلام قطعى مى دانيم، مى توان تمسك جست.

علاوه بر اين، علماى شيعه صحت مذهب اماميه و درستى عقايد آن را با دليل هاى يقينى عقلى و نقلى اثبات كرده اند و در مقابل مخالفان، به احاديثى از رسول خدا (ص) استدلال مى نمايند كه در كتاب هاى مورد اعتماد مخالفان نقل شده و آنها قائل به صحت آن احاديث هستند. علماى اماميه هيچ گاه با احاديثى كه فقط در كتاب هاى شيعه آمده و مخالفان آنها را قبول ندارند، استدلال نكرده و مخالفان را به قبول آنها ملزم نساخته اند.


1- فرائد الاصول، ج١، صص٢٧٧ - ٣٨٠.

ص:27

اين راه و روش اماميه، نزد كسانى كه با كتاب هاى كلامى ايشان آشنا هستند، روشن است و هركس خواهان آگاهى يافتن بر حقيقت راه و روش شيعۀ اماميه در اصول دين است، مى تواند به اين كتاب ها مراجعه كند؛ مانند: «الاقتصاد فيما يتعلق بالاعتقاد» از شيخ محمد بن حسن طوسى؛ «كشف المراد» ، «نهج المسترشدين» ، «الباب الحادى عشر» ، «نهج الحق و كشف الصدق» و «كشف اليقين» كه همگى از آثار علامه حلى است. همچنين كتاب «الغدير» تأليف شيخ عبدالحسين امينى و كتاب «المراجعات» سيدعبدالحسين شرف الدين عاملى و. . . كه تعداد اين كتاب ها بسيار زياد است.

با وجود فراوانى چنين حقايقى در كتاب ها و سخنان علما و پرچم داران جهان تشيع، ابوبكر جزايرى براى اثبات ادعاهاى خود هيچ سخنى از آنان نقل نكرده است. وى همچنين در پى اثبات اين نبوده كه آيا حقايقى كه ادعا كرده است، همگى از احاديث صحيح شيعه برگرفته شده اند و همان احاديثى هستند كه شيعيان به مضامين آنها اعتقاد داشته و آنها را پايه و اساس مذهب تشيع مى دانند يا خير!

دليل روى نياوردن ابوبكر جزايرى به كلمات علماى شيعه نيز اين است كه آنها در كتاب هاى خود گفته اند، كتاب كافى داراى احاديث ضعيفى نيز هست كه عمل طبق آنها جايز نيست و در فروع و اصول دين نمى شود به آنها استدلال كرد و نيز تصريح كرده اند كه براى شيعه بودن، لازم نيست انسان به تمام جزئيات مباحث توحيد، نبوت، امامت و مانند اينها اعتقاد پيدا كند. بلكه آنچه لازم است اعتقاد به كليات و اساس مذهب تشيع است؛ چنان كه شرح آن گذشت.

عجيب آنكه جزايرى احاديث ضعيفى را كه به خيالش شيعه معتقد به مضامين آنهاست، انتخاب كرده و پنداشته كه با اين احاديث به حقايق استوار و محكمى رسيده است كه پايه و اساس مذهب تشيع را تشكيل مى دهند؛ با اينكه آن احاديث، علاوه بر ضعف سند، از جهت معنا نيز بر آنچه او مى گويد، دلالت نمى كنند.

علاوه بر اين، وى، چنان كه در «كشف حقيقت هفتم» روشن خواهد شد، بعضى از

ص:28

احاديث را به بدترين صورت تحريف نموده و به كتاب كافى نسبت مى دهد كه بسيار مايۀ تأسف است و روشن مى كند كه ايشان در نصيحت و پند خود به شيعه، خالص نبوده است و در ادعاهاى خود، راستگو نيست و در نقل احاديث و مطالب نيز، مورد اعتماد و امين نيست. بنابراين به گفتار او نمى توان اعتماد كرد؛ (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) ولاحول و لاقوة إلاّ بالله العليّ العظيم (وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ) .

كشف حقيقت اول

اشاره

ص:29

اشاره

ص:30

ص:31

حقيقت اول:

اشاره

بى نيازى شيعه از قرآن

جزايرى مى گويد: اهل بيت عليهم السلام و شيعيان آنان از قرآن كريم بى نيازند؛ زيرا كتاب هاى آسمانى تورات، زبور و انجيل نزد اهل بيت عليهم السلام است.

آنچه اين حقيقت را اثبات و تأكيد مى كند و شيعه را ملزم به قبول آن مى كند، بابى است كه كلينى در كتاب كافى باز كرده است با اين عنوان: «تمام كتاب هايى كه از سوى خداوند عزّوجلّ نازل شده، نزد ائمه عليهم السلام است و آنها تمام آن كتاب ها را مى شناسند؛ هرچند به زبان هاى مختلف است» . او با دو حديث كه سندش به امام صادق عليه السلام منتهى مى شود، بر اثبات اين مطلب استدلال مى كند. مضمون دو حديث اين است كه امام صادق عليه السلام انجيل و تورات و زبور را با زبان سريانى مى خوانده است.

پاسخ به ابوبكر جزايرى

حديث اول

وقتى «هشام بن حكم» با «بُرَيه» ، خدمت امام صادق عليه السلام آمدند، به حضرت موسى بن جعفر عليه السلام برخوردند. هشام داستان بريه را براى آن حضرت نقل كرد. چون پايان يافت، حضرت ابوالحسن عليه السلام به بريه فرمود: «اى بريه! علم تو به كتاب دينت تا چه حد است؟»

ص:32

گفت: «من بدان عالم و آگاه هستم» . فرمود: «تا چه حد اطمينان دارى كه معنايش را مى دانى؟» گفت: «آن را خوب مى دانم و بسيار اطمينان دارم» . سپس امام عليه السلام شروع به خواندن انجيل كرد. بريه گفت: «پنجاه سال است كه من تو را يا مانند تو را مى جستم» . پس او به خدا ايمان آورد و خوب هم ايمان آورد و زنى هم كه با او بود، ايمان آورد. سپس هشام و بريه و آن زن، خدمت امام صادق عليه السلام آمدند؛ هشام گفت وگوى ميان حضرت ابوالحسن عليه السلام و بريه را نقل كرد. امام صادق عليه السلام فرمود: ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللهُ سَميعٌ عَليمٌ(1)بريه گفت: «تورات و انجيل و كتب پيغمبران از كجا به شما رسيده است؟» امام عليه السلام فرمود:

اين كتب از آنان به ما ارث رسيده و همان طور كه آنان مى خواندند، ما هم مى خوانيم و مانند آنان بيان مى كنيم. خدا حجتى در زمين خودش نمى گذارد كه چيزى از او بپرسند و او بگويد نمى دانم.(2)

بررسى سند حديث

سند اين حديث به دليل مجهول بودن يكى از راويان به نام حسن بن ابراهيم، ضعيف است. علامه محمدباقر مجلسى دربارۀ سند اين حديث مى گويد: «مجهول است»(3)

مامقانى در ترجمه راوى مذكور مى گويد:

حسن بن ابراهيم اهل كوفه بوده و شيخ در كتاب رجالش او را از اصحاب


1- آنها فرزندان [و دودمانى] بودند كه [از نظر پاكى و تقوا و فضيلت] بعضى از بعضى ديگر گرفته شده بودند [و از كوشش هاى آنها در مسير رسالت خود آگاه است] و خداوند شنوا و داناست. آل عمران: ٣4 .
2- اصول كافى، ج ١، ص ٢٢٧. اين حديث به طور كامل در مرآة العقول، ج ٣، ص ٢5 و كتاب التوحيد، ص٢٧٠ آمده است.
3- مرآةالعقول، ج ٣، ص ٢4.

ص:33

امام رضا عليه السلام شمرده است. . . و ظاهر اين گفته اين است كه ايشان امامى است. ولى حال او بر ما مجهول است.(1)

حديث دوم

كلينى از مفضّل بن عمر نقل كرده كه مى گويد:

ما به خانه امام صادق عليه السلام آمديم و مى خواستيم اجازۀ تشرف به محضرش بگيريم. از پشت در شنيدم حضرت سخنى مى گويد كه عربى نيست و خيال كرديم به لغت سريانى است. سپس آن حضرت گريست و ما هم از گريۀ او گريستيم. آن گاه غلامش بيرون آمد و به ما اجازۀ ورود داد. ما به حضورش رسيديم. من عرض كردم: «خدا به تو خير دهد! ما آمديم كه از شما اجازۀ ورود بگيريم، شنيديم به لغتى كه عربى نيست و به خيال ما سريانى بود، سخن مى گفتيد، سپس شما گريه كردى و ما هم از گريۀ شما گريستيم» .

امام فرمود: «آرى؛ به ياد الياس پيغمبر افتادم كه از پيغمبران عابد بنى اسرائيل بود و دعاى او را مى خواندم كه در سجده مى خواند» . سپس آن دعا را پشت سر هم مى خواند كه به خدا من هيچ كشيش و جاثليق شيوا لهجه تر از او نديده بودم و بعد آن را براى ما به زبان عربى ترجمه كرد و فرمود: او در سجودش همواره مى گفت: «خدايا! آيا تو مرا عذاب مى كنى درحالى كه روزهاى گرم را براى تو تشنگى كشيدم؟ آيا تو مرا عذاب مى كنى درحالى كه براى تو رخسارم را بر خاك ساييدم؟ خدايا! آيا تو مرا عذاب مى كنى درحالى كه براى تو از گناهان دورى گزيدم؟ خدايا! آيا تو مرا عذاب مى كنى درحالى كه براى تو شب زنده دارى ها كردم؟» پس خدا به او وحى كرد: «سرت را بردار كه من تو را عذاب نمى كنم» . الياس گفت: «اگر فرمودى عذاب نمى كنى و سپس


1- تنقيح المقال، ج ١، ص ٢65.

ص:34

عذابم كردى، چه مى شود؟ مگر نه اين است كه من بندۀ تو و تو پروردگار منى؟» باز خدا به او وحى كرد: «سرت را بردار، من تو را عذاب نمى كنم و اگر وعده اى دادم، به آن وفا مى كنم»(1)

بررسى سند حديث

اين حديث نيز ضعيف است. علامه مجلسى (ره) مى گويد: «حديث دوم ضعيف است»(2)

در ضعف اين روايت، همين بس كه «سهل بن زياد» و «بكر بن صالح» و «محمد ابن سنان» در سلسله سند آن مى باشند. مشهور علما، سهل بن زياد را ضعيف مى دانند. مامقانى مى گويد:

علما دربارۀ سهل بن زياد دو دسته اند. يك دسته مى گويند ايشان ضعيف است كه اين ديدگاه نجاشى، ابن غضائرى، شيخ (در فهرست) ، علامه حلّى (در خلاصه و بعضى از كتب فقهى اش مانند منتهى و مختلف و غيره) ، ابن داوود (در رجال) ، محقق (در شرائع و مواردى هم در نهايه و معتبر) ، محقق آبى (در آنچه از كشف الرموز حكايت شده) ، سيورى (در تنقيح) ، شهيد ثانى، شيخ بهايى، صاحب مدارك، ملاصالح مازندرانى، محقق اردبيلى، سبزوارى و عده اى ديگر است؛ بلكه مشهور فقها و علماى حديث و رجال همين ديدگاه را دارند.(3)

محقق خويى مى گويد: «به هر حال، سهل بن زياد به طور قطع، يا ضعيف است يا اينكه وثاقتش ثابت نيست» .(4)


1- اصول كافى، ج١، ص٢٢٧.
2- مرآة العقول، ج٣، ص٢٨.
3- تنقيح المقال، ج٣، ص٧5.
4- معجم رجال حديث، ج٨، ص٣4.

ص:35

«بكر بن صالح» نيز فردى است كه نجاشى وى را تضعيف نموده است.(1)ابن غضائرى مى گويد: «بكر بن صالح رازى، جداً ضعيف است و روايات غريب زيادى را به تنهايى نقل مى كند» .(2)علامه در خلاصه نيز، مانند ابن غضائرى، او را تضعيف كرده است.(3)ابن داوود، او را در قسم دوم كه به افراد ضعيف اختصاص داده، آورده و وى را تضعيف نموده و سخن ابن غضائرى را نيز در تضعيف او نقل كرده است؛ چنان كه شيخ بهايى در «وجيزه» او را تضعيف كرده است.(4)

محقق مامقانى مى گويد:

ضعف بكر بن صالح ضبى رازى كه از جمله راويان امام كاظم عليه السلام است، مورد شك و انكار نيست و روايت كسانى كه با او همنام باشند، به طورى كه تمييز او از بكر بن صالح رازى ممكن نباشد نيز از درجه اعتبار ساقط است.(5)

مشهور علما، «محمد بن سنان» را نيز ضعيف مى دانند. مامقانى مى گويد: «درباره او دو ديدگاه وجود دارد: او ضعيف است و همين ديدگاه در ميان فقها و علماى رجال، مشهور است» .

مامقانى سپس قول به تضعيف او را از شيخ طوسى (در رجال و فهرست) و نجاشى و ابن عقده و ابى العباس احمد بن محمد بن سعيد و ابن غضائرى نقل مى كند. همچنين سخن شيخ مفيد را مى آورد كه دربارۀ او گفته است:

محمد بن سنان مورد طعن علما قرار گرفته و اصحاب ما در تضعيف و اتهام او


1- رجال النجاشى، ج١، ص٢٧٠.
2- تنقيح المقال، ج١، ص ١٧٨.
3- رجال علامه حلّى، ص٢٠٧.
4- تنقيح المقال، ج١، ص١٧٨.
5- همان، ص١٧٩.

ص:36

[به دروغگويى] اختلافى ندارند و هركس حال او چنين باشد، در مسائل دينى نمى توان به او اعتماد كرد.(1)

مامقانى مى گويد:

از جمله كسانى كه او را تضعيف كرده اند، محقق در جاهايى از كتاب معتبر، علامه در يك جاى كتاب مختلف و كاشف الرموز، شهيد ثانى در باب مهريه زن از كتاب مسالك، صاحب مدارك، محقق اردبيلى در مجمع الفائدة و صاحب ذخيره مى باشند و همين قول به تضعيف از كتاب معتصم، مُنتقى، مشرق الشمسين، حبل المتين، حاشيۀ ملاصالح، تنقيح، فخرى در «مرتّب مشيخۀ صدوق» و كتاب هاى ذكرى و روضه و مانند اينها حكايت شده است.(2)

محقق خويى مى گويد: «تضعيف كردن چنين بزرگانى، ما را از اعتماد بر اين شخص و عمل به روايات او بازمى دارد» .(3)

با اثبات ضعيف بودن هر دو حديث، به سُست بودن پايه و اساس حقيقت اولى كه ابوبكر جزايرى كشف كرده است، پى مى بريم.

استدلال جزايرى بر بى نياز بودن شيعه از قرآن به وسيلۀ اين دو حديث

ابوبكر جزايرى مى نويسد: هدف و مقصود مؤلف (كلينى) از آوردن اين دو حديث روشن است؛ وى درصدد بيان اين نكته است كه اهل بيت عليهم السلام و به پيروى از آنها شيعيانشان، مى توانند با علمى كه به كتاب هاى آسمانى گذشتگان دارند از قرآن كريم بى نياز باشند و اين گامى بسيار بزرگ براى جداكردن شيعه از اسلام است؛ زيرا بدون شك هركس به هر صورتى كه معتقد شود از قرآن كريم بى نياز است، از دايرۀ


1- تنقيح المقال، ج٣، ص١٢4.
2- همان، ج٣، ص١٢5.
3- معجم رجال الحديث، ج١6، ص١6٠.

ص:37

اسلام و جماعت مسلمين خارج خواهد بود.

وى سپس مى گويد: كسى كه اعتقاد داشته باشد از همۀ قرآن يا بعضى از آن، به هر نحوى از انحاء بى نياز است، در واقع مرتد شده و از اسلام خارج گشته و رشتۀ پيوند او با اسلام و مسلمين پاره شده است.

پاسخ به جزايرى: اگر از باب جدل، صحت اين دو حديث را قبول كنيم، باز هم بر آنچه جزايرى گفته دلالت نمى كنند.

پاسخ حديث اول

اين حديث نمى تواند بيانگر بى نيازى اهل بيت عليهم السلام و شيعيان آنها، به وسيله كتاب هاى گذشتگان، از قرآن كريم باشد. بلكه به روشنى دلالت دارد كه اين كتاب ها كه از طريق پيامبر (ص) به اهل بيت ارث رسيده، دست نخورده و بدون تحريف نزد آنان باقى مانده است و اهل بيت عليهم السلام با وجود اختلاف زبان، به اين كتاب ها شناخت و آگاهى دارند؛ مرحوم كلينى (ره) نيز همين مطلب را سرفصل و عنوان اين باب قرار داده است.

از ظاهر حديث برمى آيد كه حضرت موسى بن جعفر عليه السلام قسمتى از انجيل را، شايد آن جايى كه بر پيامبرى حضرت محمد (ص) دلالت مى كند، براى بُرَيه خواند تا او را ملزم به قبول اسلام كند؛ چنان كه بريه در همان جلسه اسلام آورد.

آرى! نشانه هاى پيامبر ما در تورات و انجيل آمده است و خداوند در قرآن به اين مطلب اشاره كرده است، آنجا كه مى فرمايد:

الَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتي كانَتْ عَلَيْهِم (اعراف: ١5٧)

ص:38

همانا كه از فرستاده [خدا] پيامبر «امى» پيروى مى كنند؛ پيامبرى كه صفاتش را در تورات و انجيلى كه نزدشان است، مى يابند. آنها را به معروف دستور مى دهد و از منكر بازمى دارد. اشياء پاكيزه را براى آنها حلال مى شمرد و ناپاكى ها را تحريم مى كند و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بود [از دوش و گردنشان] برمى دارد.

ابن كثير در ذيل اين آيه مى گويد:

اين صفت يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ، صفت و نشانه محمد [ (ص) ] در كتاب هاى انبياست كه امت هاى خود را به او بشارت مى دادند و به آنها دستور مى دادند كه از او پيروى نمايند و اين صفات و نشانه ها همواره در كتاب هايشان بوده و علما و احبارشان، آنها را مى دانند.(1)

وى همچنين مى گويد:

همواره پيامبران عليهم السلام صفات و نشانه هاى پيامبر اسلام [ (ص) ] را براى امت هاى خود بيان مى كردند و به آنها دستور مى دادند كه هر وقت مبعوث شد، او را پيروى و يارى نمايند.(2)

بيهقى نيز گفته است:

خداى متعال به حضرت عيسى عليه السلام فرمان داد [تا نشانه هاى او را بيان كند] و او هم مژدۀ او را به امتش داد. ازاين رو بنى اسرائيل پيامبر ما را مى شناختند، قبل از اينكه به دنيا بيايد.(3)

بنده مى گويم: «بر گفتۀ بيهقى، اين آيه نيز دلالت مى كند كه خداوند مى فرمايد: وَ إِذْ قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَني إِسْرائيلَ إِنِّي رَسُولُ اللهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ


1- تفسير القرآن العظيم، ج٢، ص٢5١.
2- همان، ج4، ص٣6.
3- دلائل النبوة، ج١، ص٨١.

ص:39

مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ»(1)

استدلال به وسيلۀ تورات و انجيل بر اهل آن ملت ها جايز است و هيچ اشكالى ندارد. دراين باره بخارى در كتاب صحيح خود، روايتى را از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گويد:

يهوديان، زن و مردى را كه با هم زنا كرده بودند، نزد پيامبر [ (ص) ] آوردند. پيامبر [ (ص) ] به آنها فرمود: «شماها با كسى كه زنا مى كند، چه مى كنيد؟» گفتند: «آنها را با آب داغ مى سوزانيم و كتك مى زنيم» . ايشان فرمود: «مگر حكم رجم را در تورات نمى يابيد؟» گفتند: «نه، چيزى در اين باره در تورات نمى يابيم» . عبدالله بن سلام به آنها گفت: «دروغ مى گوييد. اگر راست مى گوييد، تورات را بياوريد و آن را بخوانيد» . [وقتى تورات را حاضر كردند]آن معلّم يهودى كه تورات را درس مى داد، دست خود را بر آيۀ رجم گذاشت و گفت: «پس اين چيست؟» وقتى آن را ديدند، گفتند: «اين آيۀ رجم است» . آن گاه پيامبر [ (ص) ] دستور داد آن زن و مرد را در نزديكى محل جنازه ها كه نزديك مسجد بود، رجم كنند و من ديدم آن مرد زناكار، بر آن زن خم مى شد تا او را از سنگ ها حمايت كند.(2)

ازاين رو عده اى از علما، به جواز نگهدارى تورات و انجيل، بلكه هرگونه كتاب ضالّه فتوا داده اند تا در جهت واردكردن نقض يا استدلال ضد كسانى كه به آن كتاب ها اعتقاد دارند، استفاده شود. بنابراين، ممكن است اهل بيت عليهم السلام نيز به همين سبب آن كتاب ها را نزد خود نگه مى داشتند تا هنگام نياز، از آنهاستفاده كنند؛ چنان كه امام عليه السلام با


1- و به ياد آوريد هنگامى را كه عيسى بن مريم گفت: اى بنى اسرائيل! من فرستاده خدا به سوى شما هستم. درحالى كه تصديق كننده كتابى كه قبل از من فرستاده شده تورات مى باشم و بشارت دهنده به رسولى كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است. صف: 6
2- صحيح بخارى، ج6، ص46 و ر. ك: صحيح مسلم، ج٣، ص١٣٢.

ص:40

بُريه اين گونه عمل كرد. در تأييد اين مطلب، روايتى در كتاب هاى اهل سنت بدين مضون آمده است كه شيخ محمد بن على صبان مى گويد:

مهدى وقتى قيام كند، تابوت سكينه را از غارى در انطاكيه بيرون مى آورد و تورات را از كوهى در شام بيرون مى كشد و با آن بر يهود استدلال مى كند. آن گاه عدۀ زيادى از آنان اسلام مى آورند.(1)

لازم به ذكر است كه تحريفات زيادى در كتاب هاى آسمانى موجود در دست مردم وارد شده است. اما كتاب هاى پيغمبران گذشته كه نزد اهل بيت عليهم السلام است، هرچند منسوخ شده و زمان عمل به آنها پايان يافته است، خالى از ضلال و گمراهى هستند؛ زيرا خداوند جز حق، چيزى نمى گويد و بر مردم، امر باطلى نازل نمى كند.

صاحب جواهر (ره) مى گويد:

كتاب هاى پيغمبران گذشته تا زمانى كه تحريف نشده باشند، از كتب ضلال به شمار نمى آيند و منسوخ شدن آنها باعث ضلالت آنها نمى گردد و از اين جهت، بعضى از آن كتاب ها نزد ائمۀ ما عليهم السلام بوده و چه بسا به بعضى از ياران خود هم نشان مى دادند. بلكه بعضى از آن كتاب ها، مانند زبور، از بهترين كتاب هاى پند و موعظه است؛ زيرا براساس آنچه ما ديده ايم، زبور فقط شامل پند و اندرز و مانند اينهاست؛ والله اعلم.(2)

ازاين رو، امام عليه السلام در موضوع مورد بحث مى فرمايد:

همان طور كه پيامبران گذشته مى خواندند، ما هم مى خوانيم و همان گونه كه


1- اسعاف الراغبين، ص١5٠ و سيوطى در كتابش «العرف الوردى فى اخبار المهدى» كه در حاشيۀ كتاب «الحاوى للفتاوى، ج٢، ص٨١» چاپ شده، به نقل از ابوعمرو دانى در سنن خودش از ابن شوذب مى گويد: «به درستى مهدى ناميده شده براى اينكه ايشان به سوى كوهى از كوه هاى شام هدايت مى كند كه از آن تورات را بيرون مى آورد و به آن بر يهود استدلال مى كند، پس به دست ايشان جماعتى از يهود اسلام مى آورند» .
2- جواهرالكلام، ج٢٢، ص6٠.

ص:41

آنها بيان مى كردند، ما هم بيان مى كنيم؛ يعنى آنچه ما از آن كتاب ها مى خوانيم عين همان چيزى است كه انبيا عليهم السلام از آن كتاب ها مى خواندند؛ بدون هيچ گونه تحريف و تغييرى، و همان گونه كه آنان براى مردم تفسير و تأويل مى كردند، ما نيز براى مردم تفسير و تأويل مى كنيم.

از سخنان گذشته مى توان نتيجه گرفت كه هرچند ائمه اهل بيت عليهم السلام كتاب هاى پيامبران گذشته را در دست داشتند، ولى آن دسته از علوم و معارفى را به شيعيان خود مى آموختند كه خداوند متعال بر پيغمبرش (ص) نازل فرموده بود. پيامبر (ص) هم آن علوم را به دروازۀ شهر علم و گوش شنواى خويش، حضرت اميرالمؤمنين، على عليه السلام تعليم نمود و آن حضرت نيز آن علوم را به ائمۀ بعد از خود عليهم السلام منتقل كرد. شاعر چه نيكو سروده:

إذا شئت أن تبغى لنفسك مذهباً

و تعلم أن الناس فى نقل أخبار

فدع عنك قول الشافعى و مالك

و أحمد و المروى عن كعب أحبار

و وال أناساً قولهم و حديثهم

روى جدُّنا عن جبرئيلَ عن البارى(1)

***

پاسخ حديث دوم

اين حديث نيز بر آنچه جزايرى گفته دلالت نمى كند. نهايت دلالت حديث آن است كه امام صادق عليه السلام با دعاى الياس عليه السلام دعا مى كرد. اما معلوم نيست كه اين دعا در كتاب هاى آسمانى بيان شده يا امام صادق عليه السلام از پدرانش از پيامبر (ص) نقل فرموده است.

بر مبناى اين احتمال ها، حديث بر بى نيازى از كتاب خدا دلالت نمى كند؛ زيرا صِرف دعاكردن امام عليه السلام به مانند يكى از انبياى گذشته، دليل بر آن نيست كه بگوييم ايشان از


1- اگر خواستى براى خود مذهبى اختيار كنى و علم به مردم در نقل اخبار پيدا كنى، پس قول شافعى و مالك و احمد و آنچه را از كعب الأحبار نقل شده، رها كن و از كسانى پيروى كن كه گفتار و حديث آنها اين باشد كه «روايت كرد جدّ ما از جبرئيل از خداوند بارى تعالى» .

ص:42

آنچه پيامبر اسلام (ص) آورده، دست برداشته است. اگر هم بپذيريم دعايى را كه امام صادق عليه السلام مى خواند، از يكى از كتاب هاى آسمانى گرفته و براى ديگران نقل كرده است، خللى بر ادعاى ما وارد نمى شود؛ زيرا اشكالى ندارد كه امام، مطالبى در زمينۀ دعا و مانند آن را از كتاب هاى پيامبران گذشته كه دست تحريف به آنها نرسيده، براى ما بازگو كند. اين كار بسيار شايسته تر از نقل سخن يهود و نصاراست كه علماى اهل سنت آن را جايز شمرده اند.

روايتى را بخارى و ترمذى و احمد بن حنبل - كه لفظ روايت از اينهاست - و ابوداوود و عده اى ديگر، از عبدالله بن عمر نقل مى كنند كه پيامبر (ص) فرمود:

از من تبليغ كنيد هرچند به يك آيه باشد و از بنى اسرائيل هرچه نقل كنيد باكى نيست و هركسى از روى قصد و عمد بر من دروغ ببندد، جايگاه او پر از آتش شود.(1)

ابن حجر عسقلانى در توضيح اين حديث مى گويد:

در نقل حديث از آنها هيچ مشكلى نيست؛ زيرا پيامبر [ (ص) ] در ابتدا، بررسى و مطالعۀ كتاب هاى بنى اسرائيل و نقل حديث از آنها را نهى كرده بود و اين نهى، قبل از استقرار احكام اسلامى و قواعد دينى واقع شده بود تا مبادا فتنه اى رخ دهد. با از بين رفتن احتمال خطر، گشايش حاصل شد و پيامبر [ (ص) ] نقل اخبار از آنها و مطالعۀ كتاب هاى ايشان را اجازه دادند؛ چون در شنيدن اخبارى كه در زمان آنها رخ داده، عبرت هايى وجود دارد. شافعى مى گويد: «روشن است كه پيامبر [ (ص) ] دروغ گويى در نقل حديث را اجازه نداده است؛ لذا معناى


1- صحيح بخارى، ج4، ص ٢٠٧؛ سنن ابى داوود، ج٣، ص٢٢٣؛ مسند احمد بن حنبل، ج٢، صص١5٩، ٢٠٢، 4٧4، 5٠٢ و ج٣، ص46؛ سنن دارمى، ج١، ص١٣6؛ سنن ترمذى، ج5، ص4٠؛ صحيح سنن ابى داوود، ج٢، ص6٩٧؛ صحيح الجامع الصغير، ج٢، ص6٠٠؛ الإحسان بترتيب صحيح ابن حبان، ج٨، صص5٠ و 5١؛ الجامع الصغير، ج١، ص5٧٠.

ص:43

حديث مذكور چنين مى شود كه از بنى اسرائيل احاديثى را نقل كنيد كه علم به دروغ بودن آنها نداريد، و اما مطالبى را كه احتمال صحت و وقوع آن را مى دهيد اشكالى ندارد كه احاديثى از آنان دربارۀ آن نقل كنيد» . (1)

مناوى مى گويد:

مراد از «حدّثوا عن بني اسرائيل» در حديث مذكور، اين است كه قصه ها، پند و اندرزها و مانند آن را كه معنايشان روشن است، از بنى اسرائيل نقل كنيد؛ زيرا در نقل اين امور، براى خردمندان عبرت هاست. بر شما باكى نيست در نقل حديث از آنها؛ هرچند بدون سند باشد؛ چون آوردن سند به سبب فاصلۀ زمانى زياد، ممكن نيست. پس غلبۀ ظنّ به اينكه آن مطالب از آنهاست، كافى است. بله، اگر معناى آن حديث و مطلب روشن نباشد، نقل آن اشكال دارد.(2)

جزايرى مى گويد: چگونه قرائت آن كتاب هاى منسوخ و تحريف شده جايز است، حال آنكه وقتى رسول خدا [ (ص) ]، عمر بن خطاب را درحالى كه برگه اى از تورات در دستش بود، مى بيند، به تندى او را با اين گفتار سرزنش مى كند: «مگر من براى شما شريعتى نورانى و پاكيزه نياورده ام؟»

پاسخ به جزايرى: چنان كه گذشت، كتاب هاى پيامبران گذشته - كه نزد اهل بيت عليهم السلام باقى هستند - از تحريف مصون مانده است. ازاين رو، نقل مطالبى از آنها در موضوعاتى مانند دعا و موعظه جايز است؛ هرچند اين كتاب ها منسوخ شده اند. اما در اين سرزنش و نهى پيامبر (ص) (خطاب به عمر) چند احتمال وجود دارد:

الف) شايد اين ماجرا در آغاز بعثت بوده، و بعد از استقرار احكام اسلامى در جامعه، اين نهى برداشته شده است؛ چنان كه از ابن حجر نيز اين مطلب را نقل كرديم.


1- فتح البارى، ج6، ص٣٨٨.
2- فيض القدير، ج٣، ص٣٧٧.

ص:44

ب) شايد پيامبر (ص) چون مى دانست عمر مى خواهد به مضمون آن برگه كه شامل عقائد فاسد و احكام باطل يا منسوخ است، عمل كند، وى را نهى كرد. اين بدان معنا نيست كه ايشان نقل مطالبى مانند دعا، موعظه و مانند آن را نهى كرده باشد.

ج) شايد پيامبر (ص) بيم آن را داشت كه مسلمانان، به تورات و انجيلى كه در دست اهل كتاب است، توجه كنند و به چيزى از آنها اعتقاد پيدا كنند كه صحيح نيست يا به چيزى عمل كنند كه جايز نيست. ازاين رو عمر را نهى كرد تا درِ اين فتنه به سوى دين باز نشود.(1)

ابوبكر جزايرى مى گويد: هر مسلمانى به هر شكلى از اشكال معتقد شود كه از قرآن يا بعض آن بى نياز است، مرتد شده و از دايرۀ اسلام خارج است.

پاسخ به جزايرى: ما در اينكه جايز نيست يك مسلمان، قرآن مجيد را كنار گذاشته و مهجور نمايد يا معتقد باشد با وجود كتاب هاى ديگر، به قرآن نيازى نيست هيچ نزاعى نداريم؛ زيرا بحث در اين است كه آيا شيعۀ اماميه، چنان كه جزايرى گمان كرده، واقعاً معتقد است كه با وجود تورات و انجيل مى توان از قرآن بى نياز شد؟ !

البته عقيدۀ شيعۀ اماميه دربارۀ قرآن، روشن تر از آن است كه محتاج به توضيح و بيان باشد. ولى براى روشن شدن ذهن ها و پاسخ به ياوه گويان، مطالبى را از علماى بزرگ اين مذهب دربارۀ عقيده شان به قرآن، بيان مى كنيم:

١. ابوجعفر محمد بن على بن بابويه، معروف به شيخ صدوق (ره) (متوفاى ٣٨١ه. ق) مى گويد:

ما معتقديم كه قرآن، سخن خدا، وحى، فرستاده و كتاب اوست؛ باطل از پس و پيش در آن راه ندارد؛ از سوى حكيمِ عليم نازل شده، در بردارندۀ داستان هاى


1- مؤلف محترم مى توانست با استناد به حديثى كه از اهل تسنن در جواز نقل مطالب از كتاب هاى انبياى گذشته رسيده، بر جزايرى نقض كند. علاوه بر اين، با حديثى كه فقط در منابع اهل تسنن آمده است، نمى توان بر كسانى كه در صدور و صحت چنين احاديثى ترديد دارند، استدلال كرد. مترجم

ص:45

واقعى است و همانا، گفتارى قاطع و روشنگر است. اين كتاب، شوخى نيست؛ خداى تبارك و تعالى ايجادكننده، فروفرستنده، رب و متكلم به آن است.(1)

٢. شيخ محمدحسين آل كاشف الغطاء (ره) مى گويد:

شيعۀ اماميه معتقد است. . . قرآنى كه در دست مسلمانان است، همان كتابى است كه خداوند براى پيامبر (ص) نازل فرمود تا معجزۀ او باشد و به وسيلۀ آن تحدّى نمايد و همچنين براى آموزش احكام و بيان حلال و حرام باشد؛ به درستى كه در آن، هيچ كاستى و زيادتى و تحريفى نيست. اين عقيده مورد اجماع شيعه است. ٢(2)٣. شيخ محمدرضا مظفر (ره) مى گويد:

ما معتقديم كه قرآن همان وحى الهى است كه از سوى خداوند نازل شده و بر زبان پيامبر اكرم (ص) جارى گشته است؛ در آن، بيان براى هر چيزى هست و در زمينه بلاغت و فصاحت و حقايقى كه در خود دارد و معارف عاليه، معجزۀ جاويدان پيامبر (ص) است كه بشر از آوردن همانند آن عاجز است و دست تحريف و تغيير در آن راه ندارد. اين كتابى كه در ميان ماست و آن را تلاوت مى كنيم، همان قرآنى است كه بر پيامبر (ص) نازل گشته و هركس غير از اين را ادعا كند و بگويد، سنت شكن، مغالطه گر يا شبهه افكن است و بر طريق هدايت نيست. بنابراين، قرآن كلام خداست لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ (3). (فصلت: 4٢)

شگفتا كه جزايرى با انتخاب اين دو حديث از كتاب كافى و دليل دانستن آنها بر


1- عقائدالصدوق، ص ٣٠.
2- اصل الشيعة و اصولها، ص ١٣٢.
3- كه هيچ گونه باطلى نه از پيش رو و نه از پشت سر به سراغ آن نمى آيد؛ چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است، عقائدالامامية، ص ٩5.

ص:46

اينكه اهل بيت عليهم السلام و شيعيان، با وجود تورات و انجيل تحريف شده، خود را از قرآن بى نياز مى دانند، مى خواهد به نتيجه اى كه دلخواهش است، برسد؛ يعنى هركس اعتقاد داشته باشد كه با وجود كتاب هاى آسمانى، به قرآن نيازى ندارد، كافر و مرتد و از دايرۀ اسلام بيرون است و شيعيان به دلالت اين دو حديث، چنين عقيده اى دارند. ازاين رو ايشان با همين دو حديث ضعيف و نيز با معنايى كه هيچ دلالتى بر آن ندارد، شيعه را تكفير كرده و نسبت به احاديث صحيح زيادى كه كلينى (ره) در كافى در باب فضل قرآن و فضيلت قرائت و عمل به آن آورده، بى اعتنا بوده است. درحالى كه مرحوم كلينى (ره) بخشى جداگانه از كتاب كافى را به قرآن اختصاص داده و عنوان آن را «كتاب فضل القرآن» ناميده است و در آن ١٢4 حديث در موضوعات گوناگون و باب هاى متنوع به يادگار گذاشته است كه به برخى از عناوين اين باب ها اشاره مى شود:

باب فضل حامل القرآن؛ بابى در فضيلت كسى كه حامل قرآن باشد.

باب من يتعلّم القرآن بمشقّة؛ بابى در ثواب كسى كه قرآن را به سختى ياد گيرد.

باب من حفظ القرآن ثم نسيه؛ بابى در حكم كسى كه قرآن را حفظ نمايد، سپس آن را فراموش كند.

باب البيوت التى يقرأ فيها القرآن؛ بابى در فضيلت خانه هايى كه در آنها قرآن خوانده مى شود.

باب ثواب قرائة القرآن؛ بابى در پاداش قرائت قرآن.

باب قرائة القرآن فى المصحف؛ بابى در فضيلت خواندن قرآن از روى نوشتۀ قرآن.

باب ترتيل القرآن بالصوت الحسن؛ بابى در پاداش ترتيل قرآن با صداى زيبا.

باب من يظهر الغشية عند قرائة القرآن؛ بابى در حكم كسى كه هنگام قرآن خواندن، خود را به غش مى زند.

باب فى كم يقرأ القرآن و يختم؛ بابى در مدت زمانى كه قرآن خوانده و ختم شود.

باب فى أن القرآن يرفع كما أنزل؛ بابى در اينكه قرآن بالا مى رود، همان گونه كه نازل

ص:47

شده است.

باب فضل القرآن؛ بابى در فضيلت قرآن. (1)

دربارۀ فضيلت كسى كه به قرآن عمل مى كند و آن را حفظ مى نمايد، روايتى صحيح از فضيل بن يسار از امام صادق عليه السلام آمده است كه مى فرمايد: «حافظ قرآن كه بدان عمل كند، همراه فرشتگان پيغامبرِ گرامى و نيكوكردار است»(2)

از جمله رواياتى كه دربارۀ سفارش به قرائت قرآن آمده، روايت صحيحۀ حريز از امام صادق عليه السلام است كه فرمود: «قرآن، عهد و فرمان خدا با خلقش است. پس چه شايسته است كه انسان مسلمان در عهد و فرمان او بنگرد و هر روز پنجاه آيه از آن را بخواند»(3)

امام صادق عليه السلام در باب ثواب قرائت قرآن، در روايت صحيحه(4)فضيل بن يسار، مى فرمايد:

چه چيز بازمى دارد تاجرى را كه در بازار مشغول تجارت است از اينكه چون شب هنگام به خانه بازمى گردد، نخوابد تا يك سوره از قرآن بخواند و به جاى هر آيه كه مى خواند، برايش ده حسنه نوشته شود و ده گناه از او پاك گردد.(5)

مرحوم كلينى (ره) در باب «الردّ إلى الكتاب و السُنّة» رواياتى را آورده كه دلالت مى كنند، هيچ حلال و حرام و هيچ چيزى نيست كه مردم به آن احتياج داشته باشند، مگر اينكه در كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص) آمده است.


1- ر. ك: جزء دوم اصول كافى، از صص 5٩6 - 6٣4.
2- اصول كافى، ج٢، ص 6٠٣.
3- همان، ص 6٠٩.
4- صحيحه به روايتى گفته مى شود كه سند روايت با راويان عادل امامى به معصوم متصل شود. مترجم
5- اصول كافى، ج٢، ص 6٠٩.

ص:48

4٨از ديگر روايات اين دسته، صحيحۀ حمّاد است كه مى گويد: «از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود: هيچ چيزى نيست، مگر اينكه دربارۀ آن آيۀ قرآنى يا سُنتى وارد شده است»(1)

در موثّقه(2)سماعه، راوى از امام كاظم عليه السلام مى پرسد: «آيا همه چيز در كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) موجود است يا شما هم در آن، گفتارى داريد؟» حضرت فرمود: «همه چيز در كتاب خدا و سنت پيغمبرش هست»(3)

در باب «الاخذ بالسنة و شواهد الكتاب» نيز رواياتى ذكر مى كند كه انسان را ملزم به عمل كردن به احاديثى مى كنند كه موافق با قرآن مى باشند، و دربارۀ احاديثى كه مخالف با قرآن هستند، نيز حكم به دورانداختن مى كنند.

از جملۀ آن روايات، صحيحۀ ايوب بن حُر است كه مى گويد: «از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: هر موضوعى بايد به قرآن و سنت ارجاع شود و هر حديثى كه موافق قرآن نباشد، دروغى است خوش نما» . (4)

در اين باب، هشام بن حكم از امام صادق عليه السلام روايتى را نقل مى كند كه فرمود:

پيغمبر (ص) در منا سخنرانى كرده، فرمود: «اى مردم! آنچه از جانب من به شما رسيد و موافق قرآن بود، آن را من گفته ام و آنچه به شما رسيد و مخالف قرآن بود، من آن را نگفته ام»(5)

بنابراين كسى كه معتقد به اين روايات باشد، نمى تواند ادعا كند كه با وجود كتاب هاى انبياى گذشته - هرچند تحريف نشده باشند - از قرآن بى نياز است. پس مى توان نتيجه گرفت كه تمسك جُستن اهل بيت عليهم السلام و شيعيان به قرآن مجيد، اعتمادشان بر آن و استدلال كردن به وسيلۀ آن، بر كسى پوشيده نيست و انكار اين حقيقت، زورگويى آشكار و سفسطه اى روشن است.


1- همان، ج١، ص 6١١.
2- موثقه به روايتى گفته مى شود كه سند روايت با راويان ثقه به معصوم متصل شود، هرچند برخى از آنان غير امامى باشند.
3- اصول كافى، ج١، ص 5٩.
4- همان، ص 6٩.
5- همان.

ص:49

كشف حقيقت دوم

اشاره

ص:50

ص:51

حقيقت دوم:

اشاره

اعتقاد به جمع آورى و حفظ قرآن فقط توسط شيعه

[ اعتقاد به جمع آورى و حفظ قرآن فقط توسط شيعه]

اشاره

ابوبكر جزايرى مى نويسد: شيعيان اعتقاد دارند كه كسى از صحابه پيامبر [ (ص) ] قرآن را گردآورى و حفظ نكرده، مگر على و ائمه اهل بيت [ عليهم السلام ].

حديث اول

صاحب كتاب كافى اين اعتقاد را ثابت كرده و با روايتى بر آن استدلال نموده است. كلينى از جابر نقل مى كند كه مى گويد:

از امام باقر عليه السلام شنيدم كه فرمود: «جز دروغگو هيچ كس از مردم ادعا نكند كه تمام قرآن را [چنان كه نازل شده] جمع كرده است و كسى جز على بن ابى طالب عليه السلام و امامان عليهم السلام پس از وى، آن را چنان كه خداى تعالى فرستاده، جمع و نگهدارى نكرده اند» .

پاسخ به جزايرى: كلينى (ره) دسته اى از روايات را در باب «أنه لم يجمع القرآن كلّه إلا الأئمة عليهم السلام و أنّهم يعلمون علمه كلّه»(1)آورده كه يكى از آنها همان حديثى است


1- اصول كافى، ج١، ص٢٢٨، كتاب الحجة، باب «تمامى قرآن را جز ائمه عليهم السلام كسى ديگر جمع نكرده و تنها ايشان همۀ آن را مى دانند» .

ص:52

كه جزايرى در بيان حقيقت دوم بدان استناد كرده كه در سند اين حديث، «عمرو بن ابى مقدام» است كه در وثاقت او اختلاف نظر است. علامه مجلسى (ره) مى گويد: «در سند حديث اول اختلاف شده است»(1)از كلمات بزرگان ظاهر مى گردد كه بيشتر علما به تضعيف او نظر دارند.(2)

به هر ترتيب، وثاقت اين راوى با دليل محكم و مورد اعتمادى ثابت نشده است و كلام علما دربارۀ او مختلف است. ابن غضائرى در جايى او را توثيق كرده و در سخنى ديگر، وى را تضعيف نموده است.

علامه حلى در كتاب خلاصه، يك بار او را در قسم اول (مخصوص راويان موثق) و يك بار در قسم دوم (مخصوص راويان ضعيف) ذكر كرده است.(3)ابن داوود نيز در رجالش چنين عمل كرده است.(4)بنابراين به علت مجهول بودن حال اين راوى، نمى توان به حديث وى اعتماد كرد.

حديث دوم

كلينى از محمد بن حسين از محمد بن حسن از محمد بن سنان از عمار بن مروان از منخَّل از جابر از امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه حضرت فرمود: «جز اوصياى پيغمبر (ص) كسى نمى تواند ادعا كند ظاهر و باطن تمام قرآن نزد اوست» .

اين حديث نيز با وجود محمد بن سنان و منخَّل، ضعيف است. شرح حال محمدبن سنان قبلاً گذشت. اما منخّل كه نام كامل او «منخَّل بن جميل اسدى» است، بسيار ضعيف است.


1- مرآة العقول، ج٣، ص٢٠.
2- ر. ك: تنقيح المقال، ج٢، ص٣٣4 و رجال علامه، ص ٢4١.
3- رجال علامه، صص ١٢٠ و ٢4١.
4- ر. ك: تنقيح المقال، ج٢، ص ٣٢4.

ص:53

نجاشى دربارۀ او مى گويد: «وى ضعيف و روايتش فاسد است»(1)ابن غضائرى مى گويد: «او ضعيف است و در مذهبش غلو وجود دارد»(2)علامه مى گويد: «او كوفى و ضعيف است و در مذهبش غلو و مبالغه گويى وجود دارد» .

محمدبن مسعود مى گويد: «از على بن حسن(3)دربارۀ منخل بن جميل سؤال كردم، گفت: او چيزى نيست و متهم [به دروغگويى] است»(4)مامقانى مى گويد: «همه علما بر ضعف او اتفاق نظر دارند»(5)

اما ديگر روايات اين باب همگى دلالت مى كنند كه علم به تمام قرآن نزد ائمه اطهار عليهم السلام است؛ به چند نمونه از اين روايات اشاره مى كنيم:

- سلمة بن محرز مى گويد:

شنيدم امام باقر عليه السلام مى فرمود: «از جمله علومى كه به ما داده شده، علم تفسير قرآن و احكام آن و علم تغيير زمان و حوادث آن است. . .» . سپس فرمود: «اگر رازنگه دارانى يا افراد مورد اطمينانى را مى ديديم، مى گفتيم(6)و خداوند يارى رسان است» .

- عبدالاعلى مولى آل سام گويد:

شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود: «به خدا سوگند! من كتاب خدا را از آغاز تا پايانش مى دانم؛ چنان كه گويى در كف دست من است؛ در قرآن خبر آسمان


1- رجال نجاشى، ج٢، ص ٣٧٢.
2- ر. ك: تنقيح المقال، ج٣، ص ٢4٧.
3- در متن عربى على بن الحسين آمده است. ولى در مصدر آن على بن الحسن مى باشد كه مقصود از آن على بن حسن بن على بن فضال، استاد محمد بن مسعود عياشى است. مترجم
4- رجال علامه، ص ٢6١.
5- تنقيح المقال، ج٣، ص ٢4٧.
6- مجلسى در مرآة العقول، ج٣، صص ٣٢ و٣٣ مى گويد: «أوعية» جمع وعاء است. . . ؛ يعنى قلب هايى كه رازها را پنهان و محافظت مى كنند.

ص:54

و زمين و خبر گذشته و آينده است؛ خداى عزوجل مى فرمايد: بيان هر چيز در آن است»(1)

- نيز عبدالرحمان بن كثير از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: «به خدا سوگند! علم همۀ كتاب نزد ماست»(2)

- در حسنه(3)يا صحيحۀ بُريد بن معاويه آمده است:

براى امام باقر عليه السلام آيۀ شريفۀ قُلْ كَفى بِاللهِ شَهيداً بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ(4)را خواندم. حضرت فرمود: «خدا ما را قصد كرده و على عليه السلام بعد از پيغمبر (ص) ، اول ما و افضل ما و بهترين ما خاندان است»(5)

با توجه به اينكه در اينجا درصدد بيان معرفت ائمه عليهم السلام به علم كتاب خدا نيستيم، تنها به بررسى دو حديث اوّل اين باب مى پردازيم؛ احاديثى كه جزايرى، حقيقت دوم خودش را بر اساس آنها بيان كرده است.

اشكال جزايرى در دلالت اين دو حديث

اشاره

جزايرى مى گويد: اين اعتقاد كه جز ائمه اهل بيت شخص ديگرى از مسلمانان قرآن را جمع آورى و حفظ نكرده، فاسد و باطل است و هدف از اين سخن، تكفير همه مسلمانان، جز ائمه اهل بيت و شيعيان آنهاست و همين در فساد و بطلان و شرّبودن


1- الكافى، ج ١، ص ٢٢٩.
2- همان، ص ٢٣٠.
3- حسنه به روايتى گفته مى شود كه با راويان امامى به معصوم متصل شود، برخى از آنان عادل و برخى ديگر ممدوح باشند. ترديد مصنف در اينكه روايت صحيحه است يا حسنه، به علت وجود ابراهيم بن هاشم در سند حديث است كه گروهى او را توثيق كرده و گروهى او را ممدوح مى دانند. مترجم
4- بگو كافى است كه خداوند كسى كه علم كتاب [و آگاهى بر قرآن] نزد اوست، ميان من و شما گواه باشند. رعد:4٣
5- الكافى، ج ١، ص ٢٢٩.

ص:55

اين عقيده كافى است.

پاسخ به جزايرى: منظور از جمع آورى و حفظ قرآن در دو حديث ذكر شده، جمع كردن سوره ها و آيات قرآن در يك كتاب نيست. بلكه مقصود، يكى از دو معناى زير است:

معناى اول

منظور از جمع آورى و حفظ، علم به تفسير قرآن و شناخت احكام و معارف آن است. شاهد اين معنا فرمودۀ امام عليه السلام در حديث دوم است كه فرمود: «جز اوصياى پيغمبر (ص) كسى را نرسد كه ادعا كند ظاهر و باطن تمام قرآن نزد اوست» .

از اين روايت ظاهر مى شود كه اگر مراد از جمع آورى قرآن در اين حديث، جمع آورى الفاظ قرآن در يك كتاب باشد، بى شك بيشتر مسلمانان مى توانستند ادعا كنند كه تمام قرآن نزد آنهاست. اما ادعاى علم به قرآن و شناخت آيات و معانى ظاهرى و باطنى آن، همان گونه كه خداوند متعال نازل فرموده است، فقط توسط اهل بيت پيامبر عليهم السلام صورت گرفته و هيچ كس چنين ادعايى نكرده است. فرمودۀ امام عليه السلام به «ظاهر و باطن قرآن» نيز به همين مطلب اشاره دارد؛ زيرا اين اصطلاح ظاهر و باطن قرآن(1)دربارۀ معانى قرآن به كار مى رود، نه الفاظ آن و جمع كردن ظاهر و باطن قرآن، به معناى احاطه و اشراف بر معانى تمام آيات كتاب خداست. بنابراين اگر منظور از ظاهر، لفظ قرآن و مقصود از باطن، معناى آن است، در اين صورت معنا چنين مى شود: «به جز اوصياى پيغمبر (ص) هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه علم به همۀ الفاظ و معانى قرآن نزد اوست» .

اگر مراد از جمع آورى قرآن، همان جمع كردن كامل الفاظ آن در يك كتاب باشد، به هيچ وجه درست نيست كه بگوييم، جز امام على عليه السلام، ائمۀ ديگر عليهم السلام نيز قرآن را جمع


1- ظاهر: آنچه معنايش روشن باشد؛ باطن: آنچه تأويلش پنهان باشد.

ص:56

كرده اند؛ زيرا اگر حضرت على عليه السلام قرآن را جمع كرده باشد، چگونه براى ائمه ديگر ممكن مى شود جمع كردن آنچه قبلاً جمع شده است؟ !

از ظاهر احاديث برمى آيد كه همۀ روايات اين باب براى تأكيد اين حقيقت بيان شده اند كه ائمه اهل بيت عليهم السلام، تفسير قرآن و تمام معانى آن را مى دانستند و احكام قرآن را آن چنان كه خدا اراده كرده، مى شناختند و هيچ كس از اين امت نمى تواند چنين ادعايى بكند. اما معنايى كه جزايرى براى جمع قرآن بيان كرده، از اين دو حديث و ديگر احاديث اين باب فهميده نمى شود.

معناى دوم

مقصود از جمع آورى قرآن، آن چنان كه نازل شده، يعنى گردآورى آن در يك كتاب؛ به اين ترتيب كه آيات منسوخ قبل از ناسخ و آيات مكى قبل از مدنى و به ترتيب نزول آيات باشد و جمع آورى قرآن به اين صورت براى هيچ يك از امت پيامبر (ص) حاصل نشد، مگر براى حضرت على عليه السلام.

روايتى را ابن سعد و ابن ابى داوود و غير اين دو، از محمد بن سيرين نقل كرده اند كه مى گويد:

هنگامى كه پيامبر (ص) از دنيا رفت، حضرت على عليه السلام در بيعت با ابوبكر تأخير كرد. ابوبكر او را ملاقات كرد و گفت: «آيا از اميرشدن ما ناخرسندى؟» فرمود: «نه. ولى با خود سوگند خوردم كه جز براى نماز، عبا بر دوش نگذارم تا اينكه قرآن را جمع آورى كنم» . و گمان همه اين بود كه ايشان قرآن را به ترتيب نزول آيات جمع كرده است. محمدبن سيرين مى گويد: «اگر كسى دستش به آن كتاب برسد، به علم حقيقى دست يافته است»(1)


1- الطبقات الكبرى، ج٢، ص٣٣٨؛ المصاحف، ص ١6؛ تاريخ الخلفاء، ص ١٧٣؛ الإتقان فى علوم القرآن، ج ١، ص١٢٧؛ كنزالعمال، ج٢، ص 55٨؛ حلية الاولياء، ج١، ص6٧؛ الفهرست ابن نديم، ص 4١.

ص:57

سيوطى مى گويد:

ابن اشته در مصاحف، اين حديث را به صورت ديگر از ابن سيرين نقل كرده است كه در آن آمده، او (على عليه السلام) در مصحف خودش، ناسخ و منسوخ را نوشته است. ابن سيرين مى گويد: «به جست وجوى آن كتاب پرداختم و نامه اى دراين باره به مدينه نوشتم، ولى آن را نيافتم»(1)

***

لوازم مترتب بر اين دو حديث از منظر جزايرى

لازم اول: تكفير مسلمانان غير شيعه

گفتۀ ابوبكر جزايرى كه، هدف از اين اعتقاد، تكفير همۀ مسلمانان به جز ائمه اهل بيت و شيعيان آنهاست، گفتارى مردود و باطل است؛ زيرا اعتقاد به اينكه اهل بيت عليهم السلام ظاهر و باطن تمام قرآن را جمع آورى كرده اند، يعنى علم به تفسير قرآن داشته و معانى و احكام قرآن را آن گونه كه خدا اراده كرده است، فهميده اند و كسى جز آنها چنين علم و شناختى ندارد، مستلزم تكفير هيچ يك از اهل قبله نيست؛ بلكه اين مسئله از باب تمام كردن نعمت از سوى خداوند بر اين امت است كه ميان آنان امامانى هدايتگر به سوى حق و عدالت قرار داده است.

اگر هم فرض كنيم كه مراد از جمع قرآن در اينجا، همان جمع آورى الفاظ قرآن باشد، چنان كه جزايرى گمان كرده، باز هم مستلزم تكفير هيچ يك از مسلمانان نيست؛ زيرا قرآن كامل فقط نزد ائمه عليهم السلام و شيعيان آنهاست و درباره مسلمانانى كه قرآن را به صورت ناقص گرفته اند، كه بعضى از آيات يا كلمات آن افتاده است، مى توان احتمال داد كه آن مقدار نقص و افتادگى، از مسائلى باشد كه اعتقاد به آنها واجب و لازم نيست و جهل به آن، ضررى به اعتقاد يك مسلمان وارد نمى كند. اگر شناختن و اعتقادداشتن


1- الإتقان فى علوم القرآن، ج١، ص ١٢٧.

ص:58

به تمام آنچه در قرآن است، لازم بود، بر هر مسلمانى واجب مى شد كه به تمام علوم قرآن و احكام آن، علم، و به معانى آن، شناخت پيدا كرده و به مضامين آن معانى نيز معتقد گردد. درحالى كه هيچ كس چنين حرفى را نمى زند.

ابوبكر جزايرى در ادامۀ سخن خود، لوازم اين اعتقاد را، كه از ميان امت، فقط اهل بيت عليهم السلام الفاظ كامل قرآن را جمع آورى كرده اند، بيان مى كند و چون ثابت كرديم فهم جزايرى از «جمع قرآن» درست نيست، ديگر نيازى نيست كه به آن لوازم باطل پاسخ داده شود، اما براى اينكه باطل بودن آنها آشكار گردد، آنها را بيان مى كنيم.

لازم دوم: دروغگوشمردن حافظان قرآن

جزايرى مى نويسد: لازمه اين اعتقاد، دروغگوشمردن كسانى است كه جمع و حفظ قرآن را در سينه يا در مصحف خويش ادعا كرده اند؛ همانند عثمان و ابى بن كعب و زيد بن ثابت و عبدالله بن مسعود و صدها نفر ديگر از صحابۀ رسول الله [ (ص) ].

پاسخ به جزايرى: حديث مذكور به صراحت دلالت دارد بر اينكه اگر كسى جز ائمۀ اهل بيت عليهم السلام ادعا كند كه به احكام قرآن علم داشته و معانى ظاهرى و باطنى آن را، چنان كه خداوند اراده فرموده است، مى فهمد، دروغگوست. اما بر دروغگوشمردن كسى كه قرآن را در سينه حفظ كرده يا آن را در مصحف جمع كرده باشد، هيچ دلالتى ندارد. بلكه در حفظكردن قرآن به اين معنا، جاى شك و ترديد نيست؛ زيرا بسيارى از مردم، حتى نوجوانانى كه هنوز به بلوغ نرسيده اند، مى توانند آن را حفظ كنند.

آرى اگر مراد از «جمع قرآن» جمع آورى آن به ترتيب نزول آن باشد، يعنى قرارگرفتن منسوخ قبل از ناسخ و آيات مكى قبل از مدنى، در اين صورت صحيح است كه بگوييم هركس ادعاى حفظ و جمع قرآن بر اين معنا را داشته باشد، دروغگوست؛ زيرا هيچ يك از صحابۀ پيامبر (ص) جز حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام چنين كارى را نكرده و چنين علمى را دارا نيست. شاهد اين مدعا رواياتى است كه اهل تسنن نقل كرده اند.

ص:59

ابونعيم اصفهانى و ابن عساكر و عده اى ديگر، روايتى را از عبدالله بن مسعود نقل كرده اند كه مى گويد: «قرآن بر هفت حرف نازل شده و براى هر حرفى، ظاهر و باطنى است و همانا علم ظاهر و باطن نزد على بن ابى طالب عليه السلام است»(1)

اميرالمؤمنين عليه السلام بارها از اين حقيقت خبر داده است. به طورى كه در روايت ابن سعد و ابونعيم و عده اى ديگر، مى خوانيم كه حضرت على عليه السلام فرمود:

به خدا قسم! هيچ آيه اى نازل نشد، مگر اينكه دانستم دربارۀ چه چيزى و در كجا و بر نفع يا ضرر چه كسى نازل شده است. همانا پروردگارم به من دلى روشن و پرفهم و زبانى راستگو و گويا بخشيده است.(2)

در نقل ديگر، ابن سعد و عده اى ديگر، از امام على عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود: «از من دربارۀ كتاب خدا بپرسيد؛ زيرا هيچ آيه اى نيست مگر اينكه مى دانم در شب نازل شده يا در روز، در دشت نازل شده يا در كوه»(3)

لازم سوم: گمراه دانستن همه مسلمانان، غير از شيعه

جزايرى مى گويد: [و لازم مى آيد]گمراهى همۀ مسلمانان، مگر شيعيان اهل بيت؛ زيرا كسى كه فقط به بعضى از قرآن عمل كند، در كفر و گمراهى او ترديدى نيست؛ چون احتمال دارد آن قسمتى از قرآن كه به دست مسلمانان نرسيده باشد، شامل مطالبى از نوع عقايد و عبادات و آداب و احكام باشد.

پاسخ به جزايرى: ما قبلاً مقصود و مفهوم حديث را توضيح داديم و با توجه به معنايى كه براى آن شد، اين روايت هيچ گاه مستلزم كفر و گمراهى مسلمانان نمى شود. برخلاف آنچه جزايرى بيان مى كند، حتى اگر معانى حديث همان باشد كه او گمان


1- حلية الاولياء، ج ١، ص 65؛ زندگى نامه اميرالمؤمنين از تاريخ دمشق، ج٣، ص٣٢.
2- حلية الاولياء، ج١، ص 6٨؛ الطبقات الكبرى، ج٢، ص ٣٣٨.
3- الطبقات الكبرى، ج٢، ص ٣٣٨.

ص:60

كرده، باز هم لازم نمى آيد كسى از اهل قبله را تكفير كنيم. همچنين سخن وى كه مى گويد «كسى كه فقط به بعضى از قرآن عمل كند، در كفر و گمراهى او ترديدى نيست» نادرست است؛ زيرا كسى كه قرآن را به صورت ناقص دريافت كند و به آن عمل نمايد، تا جايى كه ضرورتى از دين را، كه ضرورى بودن آن معلوم باشد، انكار نكند، تكفير او جايز نيست.

دليلى هم كه جزايرى براى ادعاى خود مى آورد و مى گويد: (زيرا خدا را به تمام آنچه تشريع كرده، عبادت نكرده است) ، درست نيست؛ زيرا بر فرض كم شدن چيزى از قرآن، احتمال دارد آن افتادگى از واجبات عبادى نباشد و اگر هم از واجبات باشد، در سنت شريف نبوى بيان شده است. علاوه بر اين، كسى كه بعضى از تكاليف شرعى خود را به دليل عذرى همچون جهل به حكم و مانند آن انجام ندهد، به كفر و گمراهى متّصف نمى شود.

در پاسخ به اين قسمت از سخن جزايرى كه مى گويد: «زيرا احتمال دارد آن قسمت از قرآن كه به دست مسلمانان نرسيده، شامل عقايد و عبادات و آداب و احكام باشد» ، بايد گفت: احتمال وجود چنين مطالبى نمى تواند رافع احتمال عدم وجود آنها باشد و ممكن است آن چيزى كه بر فرض از قرآن كم شده، از نوع آداب و مستحبات باشد، نه از اصولى كه اعتقاد به آنها واجب باشد. حتى اگر بپذيريم آن نقص در قرآن، از اصولى بوده كه اعتقاد به آنها واجب است، بازهم لازم نمى آيد كسى را تكفير كنيم؛ زيرا احتمال دارد آن عقائد، در سنت متواتر پيامبر (ص) آمده باشد و مسلمانان به آنها عمل كرده باشند.

لازم چهارم: تكذيب خداوند متعال

ابوبكر جزايرى مى نويسد: لازمۀ اين اعتقاد، تكذيب خداوند متعال در آيۀ شريفۀ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ(1)است و تكذيب خداوند، بالاترين نوع كفر است.


1- بى ترديد، ما قرآن را نازل كرديم و ما به طور قطع نگهدار آنيم. حجر: ٩ .

ص:61

پاسخ به جزايرى: اين اعتقاد كه خداوند متعال، فهم معانى ظاهرى و باطنى قرآن و شناخت تمام احكام آن را به اهل بيت عليهم السلام اختصاص داده است، موجب تكذيب خداى متعال و پيامبرش (ص) نمى شود. حتى اگر بگوييم جز اهل بيت عليهم السلام هيچ كس قرآن را آن چنان كه نازل شده، جمع آورى نكرده است، باز هم اين گفته با آيۀ مباركه منافات ندارد؛ زيرا نتيجه اين مى شود كه همانا خداوند، قرآن را به وسيلۀ امامان بر حق، حفظ و نگهدارى كرده است.

اگر اين روايت ضعيف كافى، كه دلالت مى كند بر اينكه اهل بيت عليهم السلام قرآن را به معنايى كه گفتيم جمع آورى كرده اند، مستلزم تكذيب خداى متعال در آيۀ شريفۀ مذكور(1)باشد، پس روايات زيادى كه اهل سنّت نقل كرده و بر سقوط برخى كلمات، آيات و حتى سوره هايى از قرآن كريم دلالت دارد و اهل سنت آن را صحيح مى دانند چه نتيجه اى در پى خواهد داشت. آيا اين گونه روايات، مستلزم تكذيب خداوند متعال در حفظ و نگهدارى كتاب عزيز نيست؟ ! به خصوص كه اهل سنّت به وجود قرآنى غير از اين قرآن كه در دست مسلمانان است، اعتقاد ندارند!(2)در اينجا به تعدادى از اين روايات در قالب چند دسته اشاره مى كنيم:

دستۀ اول: رواياتى است كه بيانگر از بين رفتن و كم شدن تعدادى از سوره هاى قرآن است؛ مانند روايتى كه مسلم و ديگران، از ابى الاسود نقل كرده اند كه مى گويد:

ابوموسى اشعرى، قاريان بصره را طلبيد؛ سيصد نفر از آنان نزد وى آمدند. ابوموسى به آنها گفت: «شما بهترين مردم و قاريان اهل بصره هستيد. پس


1- حجر: ٩.
2- اگر كسى به وجود قرآنى غير از اين قرآن رايج اعتقاد داشته باشد، وجود رواياتى كه دلالت بر كم شدن سوره يا آياتى از قران دارد، تكذيب خداوند نخواهد بود؛ زيرا خداوند قرآن اصلى را به دست كسانى حفظ كرده است. ولى با وجود اعتقاد به اينكه قرآنى غير از اين قرآن وجود ندارد، لازمه احاديثى كه اهل سنت در كم شدن بعضى از آيات يا سوره ها نقل كرده اند اين است كه خداوند دروغ گفته و قرآنش را حفظ نكرده است. مترجم

ص:62

قرآن را زياد تلاوت كنيد؛ زيرا زمانى طولانى نخواهد گذشت كه دل هاى شما سخت مى گردد، چنان كه دل كسانى كه قبل از شما بودند سخت شد. ما سوره اى را مى خوانديم كه در طولانى و تندبودن، مثل سورۀ برائت بود كه همه آياتش را فراموش كرده ام، مگر اين مقدار از آن: لو كان لابن آدم واديان من مال لابتغي وادياً ثالثاً و لا يملأ جوف ابن آدم إلّا التراب(1)و سوره اى را مى خوانديم كه شبيه به يكى از مسبّحات(2)بود. ولى آن را فراموش كردم و فقط چند آيه از آن را حفظم: يا أيها الذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون فتكتب شهادة في أعناقكم فتسألون عنها يوم القيامة»(3)

دستۀ دوم: رواياتى كه بر كاستى سوره هاى برائت و احزاب دلالت مى كند.

حاكم [نيشابورى] و هيثمى و عده اى ديگر، از حذيفه نقل كرده اند كه گفته است: «شما يك چهارم سوره اى را مى خوانيد و آن را سورۀ «توبه» مى ناميد، درحالى كه نام آن، سورۀ عذاب است»(4)

روايتى را حاكم نيشابورى آورده و آن را صحيح شمرده و احمد بن حنبل نيز نقل كرده - كه ما از او نقل مى كنيم - و سيوطى و بيهقى و طيالسى و ديگران نيز اين حديث را از از زر بن حبيش نقل كرده اند كه مى گويد:


1- اگر براى فرزند آدم دو بيابان [پر]از مال بود به دنبال بيابان سوم مى گشت، و شكم فرزند آدم را چيزى جز خاك پر نمى كند.
2- . به سوره هايى مى گويند كه با كلمۀ «سبَّح و يسبِّح» آغاز شده باشند. [و شامل پنج سوره: حديد، حشر، صف، جمعه و تغابن است].
3- مستدرك، ج٢، ص ٣٣١؛ مجمع الزوائد، ج٧، ص ٢٨ حاكم نيشابورى مى گويد: سند اين حديث، صحيح است و بخارى و مسلم آن را نياورده اند، ذهبى نيز با حاكم نيشابورى هم نظر است. طبرانى آن را در أوسط آورده و رجال حديث، بر مبناى اهل سنت ثقه اند.
4- مستدرك، ج٢، ص ٣٣١؛ مجمع الزوائد، ج٧، ص ٢٨ حاكم نيشابورى مى گويد: سند اين حديث، صحيح است و بخارى و مسلم آن را نياورده اند، ذهبى نيز با حاكم نيشابورى هم نظر است. طبرانى آن را در أوسط آورده و رجال حديث، بر مبناى اهل سنت ثقه اند.

ص:63

مى شمارى؟» گفتم: «٧٣ آيه» . گفت: «فقط همين؟ ! من اين سوره را به مقدار سورۀ بقره ديدم و در آن، اين آيه را مى خوانديم: «الشيخ و الشيخة إذا زنيا فارجموهما البتة نكالاً من الله و الله عليم حكيم» . (1)

اين روايت با عبارت ديگرى نيز آمده است كه اُبى بن كعب گفت: «سورۀ احزاب را به چند آيه مى خوانيد؟» راوى مى گويد: «هفتاد و چند آيه» . اُبى گفت: «به درستى كه اين سوره را با رسول خدا [ (ص) ] به اندازۀ بقره يا بيشتر مى خوانديم و در آن آيۀ رجم بود» .(2)

دستۀ سوم: رواياتى است كه دلالت مى كند بر از بين رفتن آياتى از قرآن كه به چند مورد از آنها اشاره مى كنيم:

١. آيۀ رجم: بخارى، مسلم، - لفظ روايت از مسلم است - ترمذى، ابوداوود، ابن جامعه، مالك، احمد، حاكم، بيهقى، هيثمى و ديگران، از عبدالله بن عباس روايت كرده اند كه:

عمر بن خطاب درحالى كه بر منبر رسول خدا [ (ص) ] نشسته بود، گفت: «همانا خداوند، محمد [ (ص) ] را به حق برانگيخت و قرآن را بر او نازل كرد و از آنچه بر او نازل شد، آيۀ رجم بود. آن آيه را مى خوانديم و به حافظه سپرديم و فهميديم. رسول خدا [ (ص) ] رجم كرد و ما هم بعد از او رجم كرديم.

پس مى ترسم اگر بر مردم، زمان طولانى بگذرد، كسى بگويد ما آيۀ رجم را


1- پيرمرد و پيرزن هرگاه زنا كنند، پس آنها را سنگسار كنيد، البته اين مجازاتى از جانب خداست و خداوند دانا و حكيم است. مستدرك، ج4، ص ٣5٩؛ مسند احمد، ج5، ص ١٣٢؛ السنن الكبرى، ج٨، ص٢١١؛ كنز العمال، ج٢، ص4٨٠؛ مسند ابى داوود طيالسى، ص ٧٣؛ درّالمنثور، ج6، ص55٨ از عبدالرزاق در «المصنف» و طيالسى و سعيد ابن منصور و عبدالله بن احمد در «زوائد المسند» و ابن منيع و نسائى و ابن منذر و ابن انبارى در «المصاحف» و دارقطنى در «الأفراد» و حاكم و ابن مردويه و ضياء در «المختارة» نقل كرده است. اين حديثى است كه سندش صحيح است، ولى صحيح بخارى و مسلم آن را نياورده اند.
2- مسند احمد، ج 5، ص ١٣٢.

ص:64

در كتاب خدا نمى يابيم؛ آن گاه به سبب ترك واجبى كه خدا نازل فرموده، گمراه گردند. . .»(1)

طبق روايت ابى داوود، عمر مى گويد: «به خدا قسم اگر نبود كه مردم گويند: عمر چيزى را به كتاب خداى عزّوجلّ اضافه كرده، حتماً آيۀ رجم را در كتاب خدا مى نوشتم»(2)

طبق روايت موطّأ نيز عمر گفته است:

برحذر باشيد از اينكه به سبب آيۀ رجم به هلاكت برسيد، به اينكه گوينده اى بگويد: «دو حد از حدود را در كتاب خدا نمى يابيم» . به تحقيق كه رسول خدا [ (ص) ] و ما، به حكم رجم عمل كرديم و سوگند به آنكه جانم در دست اوست، اگر مردم نگويند كه عمر در كتاب خدا دست بُرد، حتماً آن را مى نوشتم:

«الشيخ و الشيخة فارجموهما البتة»(3)؛ زيرا ما آن را تلاوت مى كرديم.(4)

حاكم از ابى امامه نقل مى كند كه خاله اش به او خبر داد: رسول خدا [ (ص) ] آيۀ رجم را بر ما خواند: «الشيخ و الشيخة فارجموهما البتة بما قضيا من اللذة»(5).(6)


1- صحيح مسلم، ج٣، ص١٣١٧؛ صحيح بخارى، ج٨، صص ٢٠٨ و ٢٠٩؛ سنن ترمذى، ج4، صص ٣٨ و ٣٩؛ سنن ابى داوود، ج4، صص١44 و ١45؛ سنن ابن ماجه، ج٢، ص٣5٩؛ موطأ [ابن مالك]، ص 45٨؛ مستدرك، ج4، ص٣5٩: اين روايت را صحيح دانسته و ذهبى نيز با او هم نظر است. السنن الكبرى، ج٨، صص٢١٢ و ٢١٣؛ مجمع الزوائد، ج6، ص 5 و 6.
2- سنن ابى داوود، ج4، صص ١44 و ١45 و البانى در صحيح سنن ابى داوود، ج٣، ص ٨٣5، آن را صحيح شمرده است؛ إرواء الغليل، ج٨، ص ٣؛ زركشى در البرهان فى علوم القرآن، ج٢، ص٣6 گفته: ظاهر سخن عمر اگر نبود كه مردم مى گويند. . . تا آخر اين است كه نوشتن آيۀ سنگسار جايز است و فقط ترس از گفته مردم او را از نوشتن بازداشته است؛ چه بسا چيزى كه خودش جايز است، ولى مانعى خارجى از انجام آن جلوگيرى مى كند و اگر يك مطلب جايز باشد، لازم است ثبت شدن آن؛ زيرا ثبت شدن، شأن نوشته است.
3- پيرمرد و پيرزن [زناكار]را سنگسار كنيد.
4- موطأ، ص 45٨.
5- هرگاه پيرمرد و پيرزن زنا كنند، پس البته آنها را سنگسار كنيد به خاطر لذتى كه برده اند.
6- مستدرك [بر صحيح بخارى و مسلم]ج 4، ص ٣5٩؛ و حاكم گويد: «اين حديثى است كه سندش صحيح است و آن دو بخارى و مسلم به اين شكل نياورده اند» . ذهبى هم با او موافق است.

ص:65

٢. آيۀ دوم: اين آيه در حديثى طولانى كه بخارى از ابن عباس نقل كرده، به نقل از عمر آمده است:

يكى از آياتى كه از كتاب خدا مى خوانديم، اين بود: «أن لا ترغبوا عن آبائكم، فإنه كفر بكم أن ترغبوا عن آبائكم» در نقلى ديگر آمده است: «إن كفراً بكم أن ترغبوا عن آبائكم»(1)

٣. آيۀ سوم: بيان اين آيه، در دستۀ اول گذشت و آن، آيۀ «لو كان لابن آدم واديان من مال لابتغي وادياً ثالثاً و لا يملأ جوف ابن آدم إلا التراب»(2)

احمد بن حنبل و عده اى ديگر، روايتى را از ابن عباس نقل مى كنند كه مى گويد:

مردى نزد عمر آمد و از او كمك خواست؛ عمر پى درپى به سر و وضع او نگاه مى كرد تا نشانه هاى دست تنگى را در او بيابد. عمر به او گفت: «چقدر مال دارى؟» گفت: «چهل شتر دارم» . ابن عباس گفت: «خدا و رسولش [ (ص) ] راست گفتند: اگر براى فرزند آدم دو بيابان از طلا بود، به دنبال بيابان سوم مى گشت و شكم فرزند آدم را چيزى جز خاك پُر نمى كند و خداوند توبۀ كسى كه توبه كند، مى پذيرد» . عمر گفت: «اين چه بود كه خواندى؟» گفتم: «اين آيات را اُبى بن كعب براى من خوانده است» . عمر گفت: «پس با هم به نزد وى برويم» . وقتى پيش ابى رسيدند، عمرگفت: «ابن عباس چه مى گويد؟» ابى گفت: «رسول خدا [ (ص) ] اين چنين براى من خوانده است» . عمر گفت: «آيا آن را در مصحف نوشته اى؟» گفت: «آرى»(3)


1- از پدران خود بيزار نگرديد؛ زيرا اين براى شما كفر است كه از پدران خود بيزار باشيد؛ صحيح بخارى، ج ٨، ص٢١٠.
2- اگر براى فرزند آدم دو بيابان [پر]از مال بود به دنبال بيابان سوم مى گشت و شكم فرزند آدم را چيزى جز خاك پر نمى كند.
3- از مجمع الزوائد، ج ٧، ص ١4١؛ هيثمى مى گويد: «احمد آن را روايت كرده و رجال آن صحيح هستند» .

ص:66

روايتى را ترمذى - لفظ روايت از اوست- و احمد بن حنبل و طيالسى و حاكم نيشابورى و سيوطى و هيثمى و ديگران، از ابى بن كعب نقل كرده اند كه پيامبر (ص) به او فرمود:

همانا خداوند به من امر فرموده تا بر تو [آياتى را] قرائت كنم. پس براى او قرائت فرمود: لَمْ يَكُنِ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتاب(1)و در اين سوره چنين قرائت فرمود:

«إن ذات الدين عند الله الحنيفة المسلمة لا اليهودية و لا النصرانية من يعمل خيراً فلن يكفره»(2)و همچنين برايش قرائت فرمود: «لو أن لابن آدم وادياً من مال لابتغي إليه وادياً ثانياً و لو كان ثانياً لابتغي إليه وادياً ثالثاً و لا يملأ جوف ابن آدم إلّا التراب و يتوب الله على من تاب»(3)

دستۀ چهارم: رواياتى كه دلالت دارند كه در بعضى از آيات، كلماتى كم يا اضافه شده است؛ از جملۀ آنها، روايت بخارى است كه مى گويد:

ابودرداء از علقمه سؤال مى كند: عبدالله بن مسعود چگونه آيات وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشى وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى(4)را قرائت مى كرد؟ گفتم: الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى ، ابودرداء گفت: «همواره آنها به خاطر چيزى كه از پيامبر [ (ص) ] شنيده بودم، مرا خوار و ذليل مى كردند» (5)


1- بينه: ١.
2- اصل دين نزد خدا، دين حنيف اسلام است، نه يهوديت و نه نصرانيت؛ هركس عمل خير انجام دهد، هرگز پاداشش كفران نشود.
3- اگر براى فرزند آدم بيابانى از مال مى بود، هر آينه به دنبال بيابان دوم مى گشت و اگر بيابان دوم را مى داشت، به دنبال بيابان سوم مى گشت و شكم فرزند آدم را چيزى جز خاك پُر نمى كند و خدا توبه كسى كه توبه كند، مى پذيرد. سنن ترمذى، ج 5، ص 665، ترمذى مى گويد: «اين حديث، حسن و صحيح است» ؛ مسند احمد، ج5، ص ١٣٢؛ مسند ابى داوود طيالسى، ص ٧٣؛ مستدرك [بر صحيحين]، ج ٢، صص ٢٢4 و 5٣١؛ حاكم در دو جا مى گويد: «سند اين حديث صحيح است، ولى آنها بخارى و مسلم آن را روايت نكرده اند» . ذهبى نيز با او هم عقيده است. مجمع الزوائد، ج ٧، ص ١4٠؛ الدرّالمنثور، ج ٨، ص 6٨٨؛ تفسير القرآن العظيم، ج 4، ص5٣6.
4- الليل: ١ و ٢.
5- صحيح بخارى، ج 5، ص ٣١.

ص:67

در روايت ديگرى چنين آمده است:

پس قرائت كرد: «وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشى وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى والذَّكَرَ وَ الْأُنْثى» پس گفت: «پيامبر [ (ص) ] آن را براى من دهان به دهان (بدون واسطه) قرائت فرمود و همواره آنها [سخن] مرا رد مى كردند»(1)

از ديگر روايات، روايتى است كه حاكم و عده اى ديگر، از حضرت على عليه السلام نقل كرده اند كه ايشان قرائت فرموده است: «والْعَصْرِ و نَوائِبِ الدَّهرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْر»(2)

مسلم و عده اى ديگر، در روايتى از ابى يونس (آزادشدۀ عايشه) نقل كرده اند كه گفت:

عايشه به من دستور داد تا قرآنى براى او بنويسم و به من گفت: «هر وقت به آيۀ حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطى(3)رسيدى، به من خبر بده. وقتى به آن آيه رسيدم، به او خبر دادم، و او بر من چنين املاء كرد: «حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطى وَ صَلاةِ العَصْرِ وَ قُومُوا لِلهِ قانِتين» . عايشه گفت: «اين آيه را از رسول خدا [ (ص) ] شنيدم»(4)

دستۀ پنجم: رواياتى كه دلالت دارند معوذتين (سورۀ فلق و ناس) جزء قرآن نيستند.

در اين زمينه مى توان اشاره كرد به روايتى كه عبدالله بن احمد بن حنبل در اضافات مسندش از عبدالرحمان بن يزيد آورده است كه مى گويد: «عبدالله بن مسعود، معوذتين


1- صحيح بخارى، ج 5، ص ٣5.
2- مستدرك، ج ٢، ص 5٣4؛ حاكم مى گويد: «سند حديث صحيح است و آنها بخارى و مسلم آن را نياورده اند» . ذهبى نيز با او هم عقيده است؛ الدرّالمنثور، ج ٨، ص 6٢١؛ تفسير طبرى، ج ٣٠، ص ١٨٧.
3- بقره: ٢٣٨.
4- صحيح مسلم، ج ١، ص 4٣٧؛ سنن ترمذى، ج5، ص٢١٧؛ سنن نسائى، ج ١، ص ٢٣6؛ سنن ابى داوود، ج ١، ص١١٢.

ص:68

را از قرآن هاى خودش پاك مى كرد و مى گفت: اين دو از كتاب خدا نيستند»(1)

سيوطى مى گويد:

احمد و بزار و طبرانى و ابن مردويه، از طريق صحيح از ابن عباس و ابن مسعود نقل كردند كه او معوذتين را از قرآن پاك مى كرد و مى گفت: «قرآن را با غير قرآن در هم نياميزيد؛ همانا آنها از كتاب خدا نيستند. پيامبر فقط دستور فرموده بود كه به وسيله آن دو، استعاذه و پناه جويند و هيچ گاه ابن مسعود آن دو سوره را قرائت نمى كرد»(2)

اين در حالى است كه آنها از پيامبر (ص) روايت كرده اند به اينكه حضرت فرموده است: «هركس دوست داشته باشد قرآن را نو و تازه بخواند، آن چنان كه نازل شده، پس آن را بر طبق قرائت ابن ام عبد (ابن مسعود) قرائت نمايد»(3)

از ابن عباس روايت شده است:

پيامبر [ (ص) ] در هر سال، يك بار قرآن را بر جبرئيل عليه السلام عرضه مى كرد. هنگامى كه سال وفات ايشان فرا رسيد، دو بار قرآن را بر او عرضه كرد و آخرين قرائت قرآن، قرائت عبدالله بود.(4)


1- مسند احمد بن حنبل، ج 5، صص ١٢٩ و ١٣٠؛ هيثمى در مجمع الزوائد، ج ٧، ص ١4٩ آن را آورده و گفته است: عبدالله بن احمد و طبرانى نيز آن را روايت كرده اند كه رجال روايت عبدالله، صحيح و رجال روايت طبرانى، ثقه هستند.
2- الدرّالمنثور، ج ٨، ص 6٨٣؛ مجمع الزوائد، ج ٧، ص ١4٩، هيثمى گويد: «بزار و طبرانى هم آن را روايت كرده اند و رجال سند روايت آنها همگى ثقه هستند» .
3- سنن ابن ماجه، ج ١، ص 4٩؛ مسند احمد، ج ١، صص ٧، ٢6، ٣٨، 445 و 454؛ مستدرك، ج ٣، صص ٢٢٧ و ٣١٨؛ حاكم گفته است: «اين روايت طبق شرايط شيخين مسلم و بخارى صحيح است» . ذهبى با او هم نظر است. مجمع الزوائد، ج ٩، ص ٢٨٧ روايت را از طريقى آورده كه رجال بعضى از آن طريق ها ثقه هستند؛ البانى در صحيح سنن ابن ماجه، ج ١، ص ٢٩ روايت را صحيح دانسته است؛ سلسلة الاحاديث الصحيحة، ج 5، ص٣٧٩.
4- مجمع الزوائد، ج ٩، ص ٢٨٨، هيثمى مى گويد: «احمد و بزار آن را روايت كرده اند. اما رجال سند روايت احمد صحيح است» .

ص:69

از مسروق روايت كرده اند كه مى گويد:

در محضر عبدالله بن عمرو صحبت از ابن مسعود شد؛ او گفت: «وى مردى است كه پيوسته او را دوست مى دارم؛ از رسول خدا [ (ص) ] شنيدم كه مى فرمود: قرآن را از چهار نفر ياد بگيريد: از عبدالله بن مسعود - از نام او شروع كرد - و سالم، (آزادشدۀ ابى حذيفه) و معاذبن جبل و اُبى بن كعب»(1)

فخر رازى مى گويد:

اگر بگوييم اين دو سوره، از قرآن و به صورت متواتر در زمان ابن مسعود بوده اند، لازم مى آيد كافرشمردن كسى كه قرآن بودن اين دو سوره را انكار نمايد و اگر بگوييم آنها جزء قرآن هستند، ولى در زمان ابن مسعود به حد تواتر نرسيده اند، لازم مى آيد كه بعضى از قرآن به حد تواتر نرسيده باشد. آن گاه مى گويد: «و اين گرۀ مشكل و سختى است»(2)

با توجه به اين روايات كه مشتى از خروار است، از آقاى جزايرى سؤالى مى كنيم: آيا اين همه روايات صحيح دلالت بر دروغ شمردن كلام خداى تعالى در آيۀ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ نمى كنند؟» .

شايد ايشان بگويد اين احاديث و مانند اينها دلالت بر نسخ تلاوت بعضى از آيات قرآن كريم دارد؛ يعنى آياتى مانند آيۀ رجم، در ابتدا جزء قرآن بود و بر پيامبر (ص) نيز نازل شده بود. ولى بعدها منسوخ گشت و به دستور پيامبر (ص) از قرآن ها حذف شد و ايشان خواندن آن آيات را به قصد تعبد (اينكه جزء قرآن باشند) ، نهى فرمود. در اين صورت به آقاى جزايرى چنين مى گوييم: اولاً، ظاهر بسيارى از احاديثِ آورده شده، اين حرف شما را رد مى كند؛ مانند سخن عمر، «اگر نبود كه مردم مى گويند عمر در كتاب


1- صحيح بخارى، ج 5، صص ٣4 و 45؛ صحيح مسلم، ج 4، ص ١٩١٣؛ سنن ترمذى، ج 5، صص ٢٢5 و 5٢٧.
2- فتح البارى، ج ٨، ص 6٠4.

ص:70

خدا دست بُرد و چيزى اضافه كرد، هر آينه آن را مى نوشتم» كه دلالت بر داخل بودن اين آيه در كتاب خدا مى كند. ولى عمر از ترس گفتۀ مردم، از نوشتن آن در قرآن خوددارى كرده است؛ همچنين مانند وقتى كه عمر از اُبى بن كعب سؤال كرد: «آيا آيۀ شكمِ فرزند آدم را چيزى جز خاك پُر نمى كند در قرآن آمده است؟» او در پاسخ گفت: «آرى» .

اين احاديث به روشنى دلالت مى كند كه اين آيه جزء قرآن است و تلاوت آن منسوخ نشده است. وگرنه آوردن آن در قرآن جايز نبود.

همچنين از كلام ابودرداء كه مى گويد: «همواره آنها به خاطر چيزى كه از پيامبر (ص) شنيده بودم، مرا خوار و ذليل مى كردند» ، روشن مى شود كه عبارت «و مَا خَلَقَ الذّكَرَ وَ الأُنثَى» جزء قرآنى نيست كه بر پيامبر (ص) نازل شده است و آنها خودشان آن را ساخته اند.

علاوه بر اين روايات، احاديثى از اهل سنّت نيز اشاره دارند به اينكه تحريف قرآن پس از پيامبر (ص) واقع شده است كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم:

١. مسلم، مالك، ترمذى، ابوداوود، نسائى و عده اى ديگر، از عايشه نقل كرده اند كه گفت:

از جملۀ آيات قرآن كه نازل شده بود، آيۀ «عشر رضعات معلومات يحرمن»(1)بود كه با آيۀ «خمس معلومات» منسوخ گشت و رسول خدا [ (ص) ] در حالى رحلت فرمود كه اين آيات در قرآن تلاوت مى شد.(2)

٢. ابن ماجه، احمد، دارقطنى و عده اى ديگر، از عايشه نقل كرده اند كه گفت:


1- ده بار شيرخوردن آشكار، حُرمت آور است.
2- صحيح مسلم، ج ٢، ص ١٠٧5؛ موطّأ، ص ٣٢4؛ سنن ترمذى، ج ٣، ص 456؛ سنن ابى داوود، ج ٢، صص ٢٢٣ و ٢٢4؛ سنن نسائى، ج 6، ص ١٠٠؛ صحيح سنن ابى داوود، ج ٢، ص ٣٨؛ صحيح سنن نسائى، ج ٢، ص 6٩6؛ ارواء الغليل، ج ٧، ص ٢١٨؛ سنن دارمى، ج ٢، ص ١5٧؛ السنن الكبرى، ج ٧، ص 454؛ كتاب الأم، ج 5، ص٢6.

ص:71

به تحقيق «آيۀ رجم» و «رضاعۀ بزرگ، ده بار شير دادن است» نازل شدند و در كاغذى نوشته شده بودند كه آن كاغذ زير تخت من بود. زمانى كه پيامبر [ (ص) ] رحلت كرد و ما مشغول دفن ايشان بوديم، گوسفندى وارد اتاق شد و آن را خورد.(1)

٣. سيوطى از عايشه نقل كرده است كه مى گويد: «سورۀ احزاب در زمان پيامبر [ (ص) ] دويست آيه تلاوت مى شد؛ وقتى عثمان قرآن را نوشت، فقط به همين مقدارى كه الآن هست (٧4 آيه) ، دست يافت»(2)

4. سيوطى از حميده بنت ابى يونس نقل كرده كه مى گويد:

ابى بن كعب وقتى جوانى هجده ساله بود، از مصحف عايشه آيۀ «إِنَّ اللهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْليما و عَلَى الّذِينَ يصَلُّونَ فِي الصُفوفِ الأوَّلِ»(3)را براى من تلاوت كرد؛ البته قبل از آنكه عثمان قرآن ها را تغيير دهد.(4)

5. سيوطى از ابن عمر نقل كرده كه مى گويد:

هيچ گاه كسى از شما نگويد: «همانا تمام قرآن را گرفته ام» ، درحالى كه نمى داند تمام قرآن چيست. به تحقيق كه آيات زيادى از قرآن كم شده است. اما مى تواند اين چنين بگويد: «آن مقدار از قرآن را كه آشكار شده، گرفته ام»(5)


1- سنن ابن ماجه، ج ١، صص 6٢5 و 6٢6؛ مسند احمد، ج 6، ص ٢6٩؛ سنن دارقطنى، ج 4، ص ١٧٩؛ الدرّالمنثور، ج ٢، ص 4٧١ در تفسير آيۀ ٢٣ از سورۀ نساء؛ صحيح سنن ابن ماجه، ج ١، ص ٣٢٨.
2- الدرّ المنثور، ج 6، ص 56٠؛ الإتقان فى علوم القرآن، ج ٢، صص 5٢ و 5٣.
3- خدا و فرشته هاى او بر پيامبر درود مى فرستند؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! بر او درود فرستيد و سلامت گوييد و كاملاً تسليم فرمان او باشيد و بر كسانى كه در صف اول نماز مى ايستند.
4- الإتقان فى علوم القرآن، ج ٢، ص 5٣.
5- همان، ص 5٢.

ص:72

همچنين سبك آيات بيان شده، از قبيل آيۀ رجم و مانند آن، هيچ گاه مانند سبك آيات قرآن نيست. بلكه آنها جملاتى هستند كه الفاظ آنها از جهت بلاغت، زشت و معنايشان سست و ضعيف است و نسبت دادن چنين جملاتى به خداى تبارك و تعالى درست نيست.

با اين توضيح، دلالت اين احاديث بر تحريف قرآن ثابت و روشن است و با دلايل ضعيفى همچون نسخ تلاوت و امثال آن، توجيه نمى شود.

***

جزايرى مى گويد: آيا جايز است قرآن از ميان تمام مسلمين، فقط در دست اهل بيت باشد و آن را فقط به شيعيان خود بدهند؟

پاسخ به جزايرى: كتاب خدا در دست مسلمانان باقى است و خداوند پس از نزولش، آن را بالا نبرده است. اما فهم معانى ظاهرى و باطنى و شناخت احكام آن را به ائمۀ اهل بيت عليهم السلام اختصاص داده است. آن بزرگواران نيز در هدايت و راهنمايى مردم كوتاهى نكرده اند؛ اگرچه بسيارى از مردم، از اهل بيت عليهم السلام و آنچه دارند، اعراض نموده و ديگران را بر آنها مقدم كرده اند.

اين گفته جزايرى كه «آيا اين يك نوع غصب و احتكار رحمت خدا نيست، حال آنكه اهل بيت از آن پاك و مُبرّا هستند» ، سخنى زشت و بى معنا است؛ زيرا اصلاً غصب و احتكار رحمت خدا ممكن نيست تا اينكه بگوييم اهل بيت عليهم السلام از آن پاك و مُبرّا هستند!

همانا رحمت خدا وسيع و بى انتهاست؛ چنان كه خداوند مى فرمايد: وَ رَحْمَتي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْء .(1)اما او برخى بندگانش را مورد رحمت خاصۀ خود قرار مى دهد و در اين باره مى فرمايد: وَ اللهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظيم(2)و نيز مى فرمايد:


1- و رحمتم همه چيز را فراگرفته است. . . . اعراف: ١56
2- درحالى كه خداوند، رحمت خود را به هركس بخواهد اختصاص مى دهد و خداوند صاحب فضل بزرگ است. بقره:١٠5

ص:73

صيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ وَ لا نُضيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنينَ .(1)فهم معانى قرآن و احكام آن، نعمتى است كه خداوند به اهل بيت عليهم السلام اختصاص داده است و در اين عمل، هيچ اشكالى نيست.

جزايرى مى گويد: بار خدايا! ما مى دانيم كه اهل بيت رسول تو از اين دروغ پاك و منزه هستند. پس لعنت كن كسانى را كه بر آنها دروغ و تهمت بسته اند.

پاسخ به جزايرى: ما ادعا نمى كنيم كه هر يك از امامان، الفاظ قرآن را در يك مصحف جمع آورى كرده اند، بلكه از كلام علماى شيعه چنين يافته ايم كه قرآن در زمان خود رسول الله (ص) جمع آورى شده است. شيخ طبرسى (متوفاى 54٨ه. ق) از قول سيد مرتضى در «جواب مسائل طرابلسيات» مى گويد:

قرآن در زمان رسول الله (ص) به همين صورتى كه اكنون هست، جمع آورى شده بود. دليل او اين است كه قرآن در آن زمان، تدريس و حفظ مى شد و عده اى براى حفظ قرآن مشخص مى شدند و قرآن بر پيامبر (ص) عرضه و تلاوت مى شد، تا آنجا كه جماعتى از صحابه، همچون عبدالله بن مسعود و اُبى بن كعب و مانند آنها، چند بار قرآن را در حضور پيامبر (ص) ختم كردند. با كمترين دقت نظر در اين مطالب، فهميده مى شود كه قرآن در آن زمان مرتب و جمع آورى شده و پراكنده نبوده است. سيد مرتضى بيان كرده كه مخالفت عده اى از اماميه و حشويه با اين حقيقت، اهميتى ندارد. مخالفت در اين مطلب، منسوب به اصحاب حديث است كه روايات ضعيفى را نقل كرده، گمان به صحت آنها كرده اند. درحالى كه نمى توان با روايات ضعيف، از يك مطلب روشن و يقينى دست برداشت.(2)


1- ما رحمت خود را به هركس بخواهيم [و شايسته بدانيم] مى بخشيم و پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كنيم. يوسف:56
2- مجمع البيان، ج ١، ص ١5.

ص:74

٧4سيدعبدالحسين شرف الدين مى گويد:

قرآنى كه نزد ماست، در زمان وحى و نبوت جمع آورى شده و به همين ترتيبِ امروزى بوده و صحابه آن را بر پيامبر (ص) عرضه كرده، آن را از اوّل تا آخر تلاوت مى كردند و جبرئيل عليه السلام هر سال يك بار قرآن را بر ايشان (ص) عرضه مى نمود و در سال وفات ايشان (ص) دو بار بر او عرضه نمود. اين مسائل نزد محققين از علماى شيعه جزء ضروريات است و به برخى متحجران از علماى شيعه اعتنايى نمى شود؛ چنان كه به كلام حشويه از اهل سنّت كه قائل به تحريف قرآن هستند اعتنايى نمى شود؛ زيرا آنها از روى دقت و فهم عميق سخن نمى گويند.(1)

احاديث صحيحى از اهل سنّت نيز بر جمع قرآن در زمان حيات رسول خدا (ص) دلالت مى كنند. از آن جمله روايتى است كه بخارى، مسلم، ترمذى، احمد، طيالسى و عده اى ديگر، از انس نقل كرده اند كه مى گويد: «چهار نفر از انصار، قرآن را در زمان رسول خدا (ص) جمع آورى كردند: اُبَى، معاذبن جبل، ابوزيد، زيدبن ثابت» . (2)

***

ابوبكر جزايرى مى گويد: لازمۀ اين اعتقاد آن است كه فقط شيعه طايفۀ بر حق باشد؛ زيرا فقط آنها كتاب خدا را كامل و بدون كاستى در اختيار دارند. پس آنها خدا را به تمام آنچه تشريع كرده، عبادت مى كنند. اما ساير مسلمين (غير شيعه) گمراهند؛ زيرا دستشان از بسيارى از آيات قرآن و هدايت هاى خدا در آن آيات كوتاه شده است.

پاسخ به جزايرى: هر طايفه اى از اين امت معتقد است كه فرقۀ ناجيه است و شيعه و اهل سنّت نيز در اين ادعا يكسان هستند. شيعيان اماميه معتقدند كه فقط خودشان بر حق اند؛ زيرا ديگر مذاهب را بررسى نموده و در اين سخن پيامبر (ص) كه


1- اجوبة مسائل جارالله، ص ٣٠.
2- صحيح بخارى، ج 5، ص 45؛ صحيح مسلم، ج 4، صص ١٩١4 و ١٩١5؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 666؛ مسند احمد، ج ٣، صص ٣٣٣ و ٢٧٧؛ مسند ابى داوود طيالسى، ص ٢٧٠.

ص:75

مى فرمايد: «به زودى امت من، ٧٢ فرقه مى شوند كه همگى در آتش دوزخ اند به جز يك فرقه»(1)، دقت كرده اند. شيعيان معتقدند كه آن فرقۀ بر حق، در روايت هاى صحيحى از پيامبر (ص) معين شده است؛ از جمله در اين روايت كه پيامبر (ص) فرموده است: «همانا دو چيز گرانبها در ميان شما مى گذارم: كتاب خدا و عترتم را؛ تا زمانى كه به اين دو تمسك مى جوييد، هرگز بعد از من گمراه نمى شويد» .(2)ايشان در روايتى ديگر، مقصود


1- سنن ترمذى، ج 5، صص ٢5 و ٢6؛ سنن ابى داوود، ج 4، صص ١٩٧ و ١٩٨؛ سنن ابن ماجه، ج ٢، صص ١٣٢١ و ١٣٢٢؛ سنن دارمى، ج ٢، ص ٢4١؛ مسند احمد، ج ٢، ص ٣٢ و ج ٣، صص ١٢٠و ١45؛ مستدرك حاكم، ج١، صص 6 و ١٢٨؛ صحيح ابن حبان الاحسان بترتيب صحيح ابن حبان ، ج ٨، ص ٢5٨؛ كتاب السنّة از ابن ابى عاصم، ج ١، صص ٧، ٢5، ٣٢ و ٣٣؛ الجامع الصغير سيوطى، ج ١، ص ١٨4؛ الدرّ المنثور، ج ٢، ص٢٨٩؛ السنن الكبرى، ج ١٠، ص ٢٠٨؛ شرح السنّة، بغوى، ج ١، ص ٢١٣؛ مشكاة المصابيح، خطيب تبريزى، ج ١، ص6٢؛ المطالب العالية، ابن حجر عسقلانى، ج ٣، صص ٨6 و ٨٧؛ مجمع الزوائد، هيثمى، ج ٧، صص٢5٨ و ٢6٠؛ ترمذى، حاكم، ذهبى، بغوى و سيوطى در كتاب هاى بيان شده، اين روايت را صحيح شمرده اند. بوصيرى در مصباح الزجاجة، ج ٣، ص ٢٣٩؛ سخاوى در المقاصد الحسنة، ص ١5٨؛ شاطبى در الاعتصام، ج ٢، ص ١٨٩؛ سفارينى در لوامع الأنوار البهية، ج ١، ص ٩٣؛ زين عراقى در مغنى از قول «حمل الأسفار فى الأسفار» ، ج ٣، ص ٢٣٠؛ ابن تيميه در كتاب المسائل، چنان كه در كتاب سلسلة الأحاديث الصحيحة آمده است، ج ١، ص ٣5٩؛ البانى در السلسلة الصحيحة، ج ١، صص ٣56 و ٣5٨؛ صحيح الجامع الصغير، ج ١، صص ٢45 و 5١6؛ صحيح سنن ابى داوود، ج ٣، ص ٨6٩؛ صحيح سنن ابن ماجه، ج ٢، ص ٢64؛ بلكه سيوطى متواتربودن اين روايت را ادعا كرده است؛ چنان كه در كتاب فيض القدير، ج ٢، ص ٢١ و همچنين كتانى در كتاب نظم المتناثر، ص 5٧ آورده اند.
2- ترمذى در سنن، ج 5، صص 66٢ و 66٣؛ احمد در مسند، ج ٣، صص ١4، ١٧، ٢6، 5٩ و ج 5، صص ١٨١، ١٨٩؛ حاكم در مستدرك، ج ٣، صص ١٠٩ و ١١٠؛ ابن سعد در طبقات الكبرى، ج ٢، ص ١٩4؛ ابن ابى عاصم در كتاب السنّة، صص 6٢٩ و 6٣٠؛ سيوطى در جامع صغير، ج ١، ص 4٠٢؛ الدرّ المنثور، ج ٧، ص ٣4٩ در تفسير آيۀ ٢٣ سورۀ شورا؛ احياء الميت، صص ٢٨، ٢٩، ٣٩، 4٠، 4٨، 55 و 56؛ ابن حجر عسقلانى در مطالب العالية، ج 4، ص65؛ خطيب تبريزى در مشكاة المصابيح، ج ٣، ص ١٧٣١؛ ابونعيم اصفهانى در حلية الاولياء، ج١، ص ٣٣5؛ بغوى در شرح السنة، ج ١4، ص ١١٩؛ نسائى در خصائص اميرالمؤمنين على بن ابى طالب، ص96؛ هيثمى در مجمع الزوائد، ج ١، ص١٧٠ و ج ٩، ص ١6٢ و صفحات بعد از اين؛ ابن كثير در تفسير القرآن العظيم، ج 4، ص ١١٣؛ البداية و النهايه، ج 5، ص ١٨4؛ ترمذى، حاكم، ذهبى، سيوطى، ابن حجر عسقلانى، هيثمى و ابن كثير، اين روايت را در كتاب هاى خودشان كه در بالا گذشت، صحيح دانسته اند. همچنين ابن حجر هيثمى در الصواعق المحرقه، صص45 و ٢٢٨ و البانى در سلسلة الأحاديث الصحيحة، ج 4، ص 55؛ صحيح جامع صغير، ج ١، ص 4٨٢ اين روايت را صحيح شمرده اند.

ص:76

٧6از اهل بيتش را بيان كرده و مى فرمايد: «بار خدايا! اينان اهل من هستند» يا «. . . اهل بيت من هستند» (1)كه منظور حضرت على و فاطمه و امام حسن و امام حسين عليهم السلام است. همچنين دربارۀ تعداد ائمۀ بر حق عليهم السلام مى فرمايند: «اسلام پيوسته با دوازده خليفه، عزيز خواهد بود. . . همۀ آنها از قريش هستند» .(2)شيعيان معتقدند كه امت بر نجات و رستگارى ائمۀ دوازده گانه و پيروان آنها اتفاق نظر دارند.

شيعيان به دليل مشاهدۀ اين روايات، از اهل بيت عليهم السلام پيروى كرده اند و فرقۀ ناجيه گشته اند(3)، و خود را اهل حق مى دانند؛ نه به خاطر آنچه جزايرى گفته است.

جزايرى مى گويد: اگر به يك شخص شيعى گفته شود: «از آن قرآنى كه اهل بيت


1- پيامبر ص اين مطلب را در احاديث زيادى از جمله حديث مباهله و حديث كساء بيان فرموده است. مراجعه شود به: صحيح مسلم، ج 4، صص ١٨٧١، ١٨٨٣؛ سنن ترمذى، ج 5، ص ٣5٢؛ مستدرك، ج ٣، صص ١٠٨، ١٠٩، ١٣٣، ١46، ١4٧، ١5٠، ١5٨؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١66 و صفحات بعد از اين؛ مسند احمد، ج ١، صص١٨5، ٣٣٠، ٣٣١ و ج 4، ص ١٠٧ و ج 6، صص ٢٩٢، ٣٢٣؛ الإحسان به ترتيب صحيح ابن حبان، ج ٩، ص6١؛ السنن الكبرى، ج ٢، ص ١4٩؛ مسند ابى داوود طيالسى، ص ٢٧4؛ كتاب السنة، صص 5٨٨ و 5٨٩؛ مشكاة المصابيح، ج ٣، ص ١٧٣١؛ الدرّ المنثور، ج 6، ص 6٠٣ و صفحات بعد از اين در تفسير آيۀ تطهير؛ تاريخ بغداد، ج ١٠، ص ٢٧٨؛ خصائص اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام، صص ٧ - ٣٠، - 4٩، ٧٣.
2- حديث خلفاى دوازده گانه را البته با اختلاف در الفاظ، روايت كرده اند: بخارى در صحيح، ج ٩، ص ١٠١؛ مسلم در صحيح، ج ٣، صص ١45٢ - ١454، با نُه طريق؛ ترمذى در سنن، ج 4، ص 5٠١ به دو طريق كه هر دو را صحيح مى داند؛ ابوداوود در سنن، ج 4، ص ١٠6 به سه طريق كه البانى در صحيح سنن ابى داوود، ج ٣، ص ٨٠٧ آنها را صحيح مى داند؛ احمد در مسند، ج ١، ص ٣٩٨ و ج 4، صص ٨6 - ٩٠، ٩٢ - ١٠١، ١٠6 - ١٠٨؛ حاكم در مستدرك، ج ٣، صص 6١٧ و 6١٨؛ ابوداوود طيالسى در مسند، ص ١٨٠؛ ابونعيم اصفهانى در حلية الاولياء، ج4، ص ٣٣٣؛ ابوعوانه در مسند، ج 4، صص ٣٩6 - ٣٩٩؛ ابن ابى عاصم در كتاب السنة، ج ٢، صص 5١٨، 5٣4، 544، 54٩؛ بيهقى در دلائل النبوة، ج 6، صص 5١٩ - 5٢٣؛ خطيب بغدادى در تاريخ بغداد، ج ٢، ص ١٢6؛ هيثمى در مجمع الزوائد، ج 5، صص ١٩٠ و ١٩١؛ ابن حجر عسقلانى در مطالب العالية، ج٢، ص ١٩٧؛ ابن حبان در صحيح چنان كه در كتاب «احسان به ترتيب صحيح ابن حبان نيز آمده» ، ج ٨، صص٢٢6، ٢٢٩ و ٢٣٠؛ بغوى در شرح السنة، ج ١5، صص ٣٠ و ٣١؛ البانى در صحيح جامع صغير، ج ٢، ص١٢٧4 و سلسلة الأحاديث الصحيحة، ج ١، ص 65١ و ج ٢، ص 6٩٠.
3- ر. ك: «دليل المتحيرين» ؛ در آنجا دلايل زيادى آورده ايم و اثبات كرده ايم كه فرقۀ ناجيه، فقط شيعۀ اماميه است.

ص:77

مخصوص شيعيان خود كرده اند، سوره اى يا چند سوره را به ما نشان بده» ، جواب و عكس العمل او چه خواهد بود؟

پاسخ به جزايرى: اهل بيت عليهم السلام شيعيان خود را به قرآنى غير از قرآن موجود، مخصوص نكرده اند و اگر قرآن ديگرى مى داشتند، حتماً آن را آشكار مى كردند و از سرزنش هيچ سرزنش كننده اى هم نمى هراسيدند. هركس هم غير از اين را به آنان نسبت دهد، دروغ گفته و تهمت زده است؛ زيرا بزرگان مذهب شيعه اين مطالب را در كتاب ها به روشنى بيان كرده و اثبات نموده اند كه قرآنى كه بر پيامبر (ص) نازل شده، همان قرآنى است كه امروز در دست مردم است و هيچ كاستى و زيادتى در آن نيست.

شيخ صدوق (ره) در اين باره مى فرمايد:

به اعتقاد ما، قرآنى كه خداوند متعال بر پيامبرش محمد (ص) نازل فرموده، همين كتابى است كه ميان دو جلد قرار دارد و در دست مردم است؛ بيشتر از اين مقدار نيست و تعداد سوره هاى آن نزد مردم ١١4 سوره است. . . و هركسى به ما نسبت دهد به اينكه ما مى گوييم «قرآن بيش از اين است» ، دروغگو مى باشد. (1)

امين الاسلام طبرسى (متوفاى 54٨ه. ق) مى گويد:

سخن دربارۀ زيادتى و كاستى قرآن. . . شايسته علم تفسير نيست. اما بر بُطلان زيادتى در قرآن، اجماع داريم و دربارۀ كاستى در قرآن، جماعتى از شيعه و حشويه از اهل سنّت، رواياتى در اين زمينه آورده اند كه مى گويند در قرآن تغيير و كاستى حاصل شده است. اما نظريۀ صحيح شيعه خلاف آن است. سيدمرتضى در اين باره حق مطلب را ادا كرده است.(2)


1- اعتقادات، صص ٧4 و ٧5.
2- مجمع البيان، ج ١، ص ١5.

ص:78

شيخ الطايفه، شيخ طوسى (متوفاى 46٠ ه. ق) مى فرمايد:

در زياده و كاستى قرآن. . . اجماع داريم بر بطلان قول به زيادتى در قرآن. اما دربارۀ كاستى در قرآن، ظاهر از مذهب مسلمين خلاف اين نظريه است و نظر صحيح در مذهب ما، همين است و سيد مرتضى (ره) همين ديدگاه را يارى و تقويت نموده است و ظاهر از روايات نيز همين است كه نقصانى در قرآن نيست.(1)

شيخ مفيد (ره) مى فرمايد:

اما كاستى در قرآن عقلاً محال و ممنوع نيست. . . . جماعتى از اماميه گفته اند: از كلمات، آيات و سوره هاى قرآن چيزى كم نشده، ولى آنچه از تأويل و تفسير معانى قرآن به گونه اى كه نازل شده بود و در مصحف حضرت على عليه السلام ثبت شده بود، حذف شده است. . . و چه بسا به تفسير قرآن، قرآن گفته شود. . . و اين سخن نزد من، شبيه به گفته كسى است كه ادعا مى كند از خود قرآن - نه تأويل آن - كلماتى كم شده است؛ من هم به همين نظريه متمايل هستم. اما ما به بُطلان و فساد قول به زيادتى در قرآن، يقين داريم.(2)

سيد رضى الدين بن طاووس (متوفاى 664ه. ق) مى گويد: «طبق عقل و شرع، قرآن از هر زيادتى و كاستى مصون و محفوظ است»(3)

ميرزا محمدحسن آشتيانى (ره) مى گويد: «مشهور ميان مجتهدان و اصوليان و بيشتر محدثان، عدم وقوع هر نوع تغييرى در قرآن است. بلكه عدۀ زيادى بر اين مطلب ادعاى اجماع كرده اند»(4)


1- التبيان فى تفسير القرآن، ج ١، ص ٣.
2- اوائل مقالات، صص ٩١ و ٩٢.
3- سعد السعود، صص ١٩٣ و ١٩4.
4- بحرالفوائد، ص ٩٩.

ص:79

در نتيجه بايد گفت: عموم علماى شيعه، از قديم و جديد، بر اين نظريه اند كه قرآن از تحريف به زيادتى و كاستى، سالم و مصون است و هركس خلاف آن بگويد، سخن او شاذ و غير قابل اعتنا و بى ارزش است.

ص:80

ص:81

كشف حقيقت سوم

اشاره

ص:82

ص:83

حقيقت سوم:

اشاره

اختصاص داشتن معجزات انبيا به اهل بيت عليهم السلام

جزايرى مى گويد: از ميان مسلمانان، تنها اهل بيت و شيعيانشان، نشانه هاى انبيا مانند سنگ و عصا را دارند. دليل و گواه بر اين حقيقت، دو روايت است:

حديث اول

روايتى است كه صاحب كافى به سند خود از ابى بصير از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه حضرت فرمود: «در شبى بسيار تاريك، اميرالمؤمنين عليه السلام بيرون رفت، درحالى كه مى گفت: در همهمه و شب تاريكى امام بر شما بيرون آمد، درحالى كه پيراهن آدم را پوشيده و انگشتر سليمان و عصاى موسى عليه السلام را در دست دارد» .

حديث دوم

همچنين روايت ديگرى از ابوحمزه از امام صادق عليه السلام است كه ايشان فرمود: «الواح موسى عليه السلام و عصاى او نزد ماست و ما وارث پيغمبرانيم» .

ص:84

پاسخ به جزايرى: تمام احاديث روايت شده در اين باب از اصول كافى ضعيف اند.(1)

پاسخ حديث اوّل

اين حديث را كلينى (ره) از محمدبن يحيى، از محمدبن حسين، از موسى بن سعدان، از ابى حسن اسدى، از ابى بصير، از امام باقر عليه السلام روايت كرده است.

در ضعف اين حديث، وجود موسى بن سعدان حناط كوفى كفايت مى كند. او ضعيف است و بر حديثش اعتماد نمى شود. نجاشى دربارۀ او مى گويد: «موسى بن سعدان حناط در [نقل]حديث ضعيف است»(2)ابن غضائرى مى گويد: «موسى بن سعدان حناط كوفى كه از ابى الحسن عليه السلام روايت نقل كرده است، ضعيف و اهل غلو در دين خود است»(3)علامه نيز در خلاصه چنين گفته است.(4)

پاسخ حديث دوم

كلينى (ره) آن را از احمد بن ادريس، از عمران بن موسى، از موسى بن جعفر بغدادى،


1- حديث اول از اين باب، روايت محمدبن فيض از امام باقر عليه السلام است كه در سند آن سلمة بن خطاب وجود دارد و او ضعيف است؛ به دليل تضعيف نجاشى در رجالش، ص ١٣٣، و ابن غضائرى چنانچه در معجم رجال الحديث، ج ٨، ص ٢٠4 آمده است و علامه در خلاصه، ص ٢٢٧ و عده اى ديگر. همچنين در سند آن، منيع بن حجاج بصرى و محمدبن فيض است كه هر دو مجهول مى باشند. اما حديث دوم، حديث ابوحمزه ثمالى از امام صادق عليه السلام است. اين، همان حديث دومى است كه جزايرى در اين حقيقت بيان كرده است و سخن دربارۀ اين حديث به زودى خواهد آمد. اما حديث سوم و چهارم حديث اولى كه جزايرى بيان كرده است در سند اين دو روايت، موسى بن سعدان است كه ضعيف است؛ چنان كه به زودى حال او معلوم مى گردد. اما حديث پنجم كه آخرين حديث است، از جمله راويان آن، بشر بن جعفر است كه مجهول الحال است و راوى ديگر آن، مفضل بن عمر كه دربارۀ وثاقت او اختلاف شده و مشهور علما او را تضعيف مى كنند؛ زيرا نجاشى در رجالش، ص ٢٩5 و ابن غضائرى و علامه در خلاصه، ص ٢٨5 و ابن داوود و عده اى ديگر، او را تضعيف كرده اند؛ ر. ك: تنقيح المقال، ج ٣، ص ٢٣٨.
2- رجال نجاشى، ص ٢٨٩.
3- تنقيح المقال، ج ٣، ص ٢65؛ خلاصه، ص ٢5٧.
4- خلاصه، ص ٢5٧.

ص:85

از على بن اسباط، از محمدبن فضيل، از ابوحمزۀ ثمالى از امام صادق عليه السلام روايت كرده است.

عمران بن موسى در اين روايت مشترك است بين عمران بن موسى خشاب و عمران بن موسى اشعرى - كه هر دو مجهول و ناشناخته هستند- و بين عمران بن موسى زيتونى كه ثقه است. اما موسى بن جعفر بغدادى نيز مجهول و ناشناخته است. مامقانى مى گويد: «گويا وى از اماميه است، ولى مجهول و ناشناخته است»(1)

محمد بن فضيل نيز بين ضعيف و غيرضعيف مشترك است. مامقانى درباره او مى گويد: «صاحب اين نام، خواه يك نفر باشد خواه بيشتر، يا ضعيف است يا مجهول»(2)

بنابراين، استناد به احاديث اين باب از اصول كافى براى اثبات حقيقتى كه ابوبكر جزايرى آن را كشف كرده، مغالطه اى بيش نيست.

***

ابوبكر جزايرى مى نويسد: آن گاه اى شيعى مذهب! اعتقاد تو درخصوص اين حقيقت، تو را ملزم به پذيرش امورى مى كند كه در نهايتِ زشتى و بُطلان هستند و چاره اى ندارى -درحالى كه عاقل هستى- جز اينكه از آن امور بيزارى جويى و به آنها معتقد نشوى و آن امور عبارت اند از:

لازمۀ اوّل: دروغگوشمردن على [ عليه السلام ] در اين سخنش كه وقتى از او سؤال شد: «آيا رسول خدا [ (ص) ] شما آل البيت را به چيزى مخصوص گردانيده است؟» فرمود: «نه، مگر آن چيزى كه در غلاف شمشيرم است» . آن گاه صحيفه اى را از آن بيرون آورد كه در آن چهار مطلب آمده بود، كه اهل حديث، مانند بخارى و مسلم، آنها را بيان كرده اند.


1- تنقيح المقال، ج ٣، ص ٢54.
2- همان، ص ١٧٢.

ص:86

پاسخ به جزايرى: به دو دليل، لوازمى كه جزايرى بيان كرده، شيعه را ملزم به پذيرش اين امر نمى كند:

اوّل: چنان كه قبلاً گفتيم، تمام احاديث اين باب از اصول كافى ضعيف اند و حديث ضعيف، نه كسى را ملزم مى كند و نه مى توان به آن ملتزم شد.

دوم: اين لوازم، به ويژه لازمۀ سوم و چهارم، در واقع اصلاً لازمه نيستند؛ چنان كه به زودى خواهد آمد.

پاسخ لازمۀ اوّل

اين مطلب كه جزايرى گفته «لازم مى آيد على [ عليه السلام ] را در حديثى كه بخارى و مسلم آن را نقل كرده اند، تكذيب نماييم» ، درست نيست؛ زيرا:

اولاً، حديثى كه بخارى و مسلم از على عليه السلام نقل كرده اند، متواتر نيست.(1)

ثانياً، اين حديث را تنها اهل سنّت روايت كرده اند. پس نمى توانند با آن ضد شيعيان استدلال كنند. همچنين اگر بپذيريم كه اين روايت صحيحه است، باز هم يقين پيدا نمى كنيم كه از حضرت على عليه السلام صادر شده باشد؛ زيرا از صحت روايت، قطع به صدور حاصل نمى شود؛ نهايت چيزى كه حاصل مى شود، ظن به صدور است.

با فرض اينكه هر دو روايت (روايت كلينى و بخارى) را صحيح بدانيم و تعارض ميان آنها را بپذيريم، اگر كسى به يكى از اين دو روايت كه از حضرت على عليه السلام نقل شده، معتقد شود، تكذيب حضرت لازم نمى آيد؛ زيرا در غير اين صورت، عمل به اخبار متعارض، جايز نمى شد.

به علاوه، بيشتر شيعه، به ويژه عوام آنان، از اين حديثى كه اهل سنّت روايت


1- در تأييد مصنف مى توان بر ابوبكر جزايرى اشكال كرد كه رواياتى كه در اين باب اهل سنت نقل كرده اند، داراى مضامين مختلف است كه اين نقل هاى متضارب، بيانگر ساختگى بودن آنهاست و جاعلان اين حديث درصدد اين بوده اند كه برترى اميرمؤمنان عليه السلام را بر ديگر صحابه به اين وسيله انكار كنند. مترجم

ص:87

كرده اند، بى خبرند. پس چگونه مى توانند كلامى را تكذيب كنند كه از آن بى خبرند؟ !

بايد گفت كه ميان احاديث كلينى در اين باب و روايتى كه اهل سنّت از حضرت على عليه السلام نقل كرده اند، تعارضى نيست. براى روشن شدن مطلب، در اين روايات دقت كنيد:

در صحيح بخارى روايت شده است كه از حضرت على عليه السلام سؤال شد: «آيا كتابى نزد شما هست؟» فرمود: «نه، مگر كتاب خدا و فهمى كه به مرد مسلمان داده شده و آنچه در اين صحيفه است. . .»(1)

همچنين بخارى روايت كرده كه على [ عليه السلام ] فرمود:

ما از پيامبر [ (ص) ] چيزى ننوشتيم، مگر قرآن و آنچه در اين صحيفه است؛ پيامبر [ (ص) ] فرمود: «در مدينه، از حائر تا فلان جا حرم است. پس هركس در آن آشوب كند يا آشوبگرى را پناه دهد، لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باشد. . .»(2)

در حديث ديگرى نيز بخارى چنين نقل كرده است: «روزى على [ عليه السلام ] خطبه خواند و فرمود: هيچ كتابى كه آن را بخوانيم نزد ما نيست، مگر كتاب خدا و آنچه در اين صحيفه است. . .»(3)

در روايتى از مسلم آمده است كه على [ عليه السلام ] فرمود: «هركس بگويد غير از كتاب خدا و اين صحيفه (فرمود: و صحيفه اى كه در غلاف شمشير است) چيز ديگرى نزد ماست كه آن را قرائت مى كنيم، دروغ گفته است. . .»(4)

ظاهر اين روايات، در صورتى كه صحت آنها را بپذيريم، نشان دهندۀ اين است كه


1- صحيح بخارى، ج ١، ص ٣٨.
2- همان، ج 4، صص ١٢4 و ١٢5.
3- همان، ص ١٢٢.
4- صحيح مسلم، ج ٢، ص ١١4٧.

ص:88

حضرت على عليه السلام خبر داده كه رسول خدا (ص) اهل بيت عليهم السلام را به «نوشته اى» غير از قرآن و آن صحيفه، مخصوص نگردانيده است. به همين جهت، ابن حجر در توضيح بخشى از اين روايت (آيا كتابى نزد شما هست؟) مى گويد: «مقصود سائل اين است كه آيا نوشته اى كه به رسول خدا (ص) وحى شده باشد و از ايشان گرفته باشيد، نزد شما هست؟»

دليل بر اين مطلب، روايتى از بخارى در كتاب جهاد است كه مى گويد: «آيا چيزى از وحى، غير از آنچه در كتاب خداست، نزد شما هست؟»(1)در كتاب ديات نيز آورده است: «آيا چيزى كه در قرآن نباشد نزد شما هست؟»(2)و در مسند اسحاق بن راهويه از جرير از مطرق چنين آمده است: «آيا به چيزى علم پيدا كردى كه از وحى باشد؟»(3)

سندى در حاشيه اش بر سنن نسائى، در توضيح اين بخش از روايت «آيا نزد رسول خدا (ص) چيزى غير از قرآن داريد؟» ، مى گويد: «يعنى چيز نوشته شده اى؛ وگرنه ترديدى نيست كه نزد وى بيش از آنچه بيان شد، وجود داشت» .(4)

دليل ديگر بر آنچه گفته شد، اين است كه مطالب بيان شده در صحيفه، از امورى نيست كه فقط به حضرت على عليه السلام اختصاص يافته باشد(5)؛ همان گونه كه ابوطيب


1- صحيح بخارى، ج 4، ص ٨4.
2- همان، ج ٩، صص ١٣ و ١4.
3- فتح البارى، ج ١، ص ١65.
4- سنن نسائى به شرح سيوطى، ج ٨، ص ٢٣.
5- آنچه در صحيفه بيان شده، اين است: «خدا لعنت كند كسى را كه ذبح او براى غير خدا باشد و خدا لعنت كند كسى را كه روشنايى زمين را سرقت كند و خدا لعنت كند كسى را كه پدرش را لعنت نمايد و خدا لعنت كند كسى را كه آشوبگرى را پناه دهد» ؛ ر. ك: صحيح مسلم، ج ٣، ص ١56٧؛ مسند احمد، ج ١، ص ١١٨. و در اين صحيفه دندان هاى شتر و چيزهايى از زخم ها آمده و همچنين در آن آمده است: «مدينه از عير تا ثور حرم است. پس هركس در آن آشوب كند يا آشوبگرى را پناه دهد، لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باشد و خدا هيچ عذرى را از او در روز قيامت قبول نكند و حق و حُرمت مسلمين يكى [و برابر]است كه پايين ترين مردم، به وسيله آن سعى و كوشش نمايد و كسى كه خود را به غير پدرش يا به غير مولاى خودش نسبت دهد، لعنت خدا و فرشتگان و تمام مردم بر او باشد و خداوند در روز قيامت عذرى را از او قبول نكند» ؛ ر. ك: صحيح مسلم، ج ٢، ص١١4٧؛ مسند احمد، ج ١، صص ١١٩، ١٢٣، ١5١ و ١5٢؛ سنن نسائى، ج ٨، صص ١٩ و ٢٣؛ سنن ابى داوود، ج 4، صص ١٨٠ و ١٨١ و آنچه قبلاً از صحيح بخارى گذشت

ص:89

عظيم آبادى گفته است: «مخفى نباشد كه آنچه در كتاب او (صحيفه على عليه السلام) است، از امور اختصاصى و ويژه نيست» .(1)سندى نيز در حاشيه اش بر سنن نسائى همين حرف را زده است.(2)

اين سخنان بيانگر اين است كه سؤال كننده در پى اين بوده كه بداند، آيا پيامبر (ص) از ميان همه مردم، تنها حضرت على عليه السلام را به «نوشته اى» مخصوص گردانيده كه در آن علومى وجود دارد يا نه انگيزۀ سؤال كننده، اين كلام حضرت على عليه السلام است كه هنگام هر اتفاقى مى فرمود: «خدا و رسولش راست گفته اند» . اين مطلب اشاره به اين دارد كه پيامبر (ص) ، حضرت على عليه السلام را از امور غيبى كه واقع مى شوند، مطلع مى كرده است و به ديگران اين اخبار را نمى دادند.

ابن حجر مى گويد:

علت سؤال آنها از حضرت على [ عليه السلام ] دربارۀ آن نوشته، همان روايتى است كه احمد و بيهقى در «الدلائل» از طريق ابى حسّان آورده اند، كه حضرت على [ عليه السلام ] وقتى دستورى مى داد و گفته مى شد: «آن را انجام داديم» ، مى فرمود: «خدا و رسولش راست گفته اند» . مالك اشتر به حضرت عرض كرد: «اين چيزى كه شما مى فرماييد، آيا عهدى است كه رسول خدا [ (ص) ] از ميان مردم فقط مخصوص شما كرده است؟ . . .»(3)

از جواب حضرت على عليه السلام فهميده مى شود كه پيامبر (ص) او را از ميان مردم، به


1- عون المعبود، ج ١٢، ص ١6٠.
2- سنن نسائى به شرح سيوطى، ج ٨، ص ١٩.
3- فتح البارى، ج ١، ص ١66.

ص:90

نوشته اى مخصوص نگردانيده است، مگر همان صحيفه اى كه مطالب آن نيز به حضرت على عليه السلام اختصاص ندارد. اما پيامبر (ص) چيز ديگرى به ايشان اختصاص داده كه در اين روايات بيان نشده و در جواب حضرت على عليه السلام نيز اشاره اى به آنها نشده است؛ هرچند سؤال كننده آنها را قصد كرده باشد.

بنابراين روايات واردشده در كتاب كافى در باب «آيات و نشانه هايى كه از پيغمبران نزد ائمه عليهم السلام است» ، با آنچه بخارى و مسلم دربارۀ صحيفه روايت كرده اند، تنافى ندارد؛ زيرا روايات كافى مى گويند: «پيامبر (ص) بعضى از آيات و نشانه هاى پيغمبران، مانند پيراهن آدم و عصاى موسى و خاتم سليمان را به اهل بيت خود اختصاص داده است» و احاديث صحيفه مى گويند: «پيامبر (ص) ، حضرت على عليه السلام و اهل بيتش را به غير از قرآن و آن صحيفه، به نوشتۀ ديگرى مخصوص نفرموده است» و اين منافاتى ندارد كه چيزهاى ديگرى هم غير از نوشته، مخصوص آنها نموده باشد. حتى اگر نگوييم كه پيامبر (ص) بعضى از آيات و نشانه هاى پيغمبران را كه نزد ايشان بوده، ميراث اهل بيت عليهم السلام خود گردانيده است، باز هم اشكالى ندارد كه بگوييم آن نشانه ها نزد اهل بيت عليهم السلام بوده است؛ زيرا ممكن است هنگامى كه پيامبر (ص) رحلت كرد، آن نشانه ها در دست اهل بيت عليهم السلام بوده و همچنان در دست آنها باقى مانده باشد؛ چنان كه خود اهل سنّت نيز به اين مطلب اقرار كرده و مى گويند: «خاتم پيامبر (ص) در اختيار ابوبكر بوده و عايشه مقدارى از لباس هاى پيامبر (ص) را نزد خود داشت و ديگران نيز غير اينها را نزد خود داشته اند» .

بخارى و مسلم از ابن عمر روايت كرده اند كه مى گويد:

پيامبر [ (ص) ] انگشترى از نقره تهيه كرد كه در دست ايشان بود. بعد از پيامبر (ص) در دست ابوبكر و بعد از او در دست عمر و بعد از او در دست عثمان بود و بعد از او در چاه اريس افتاد و نقش آن «محمد رسول الله» بود.(1)


1- صحيح بخارى، ج ٧، صص ٢٠٢ و ٢٠٣ و ج 4، ص ١٠٠؛ صحيح مسلم، ج ٣، ص ١656.

ص:91

همچنين بخارى از ابى بُرده نقل مى كند: «عايشه به ما عبايى نمدى نشان داد و گفت: جان پيامبر [ (ص) ] در همين لباس گرفته شد» .

سليمان از حميد از ابى بُرده بر اين روايت چنين افزوده كه بُرده مى گويد: «عايشه براى ما لنگى ضخيم كه در يمن درست مى شود و عباى پشمين نمدى بيرون آورد»(1)

اين اشياء و مانند آنها، بعد از وفات پيامبر (ص) در دست همان كسانى كه آنها را داشتند، باقى ماند؛ چنان كه ابن حجر دربارۀ اين مطلب آشكارا مى گويد:

پيامبر [ (ص) ] ميراثى به جا نگذاشت و اموال به جا مانده از او فروخته نشد. بلكه براى تبرك جستن، در دست كسانى باقى ماند كه قبلاً نزد آنان بود. اگر آنچه داشت ميراث مى بود، هر آينه تقسيم مى شد و فروخته مى شد.(2)

بنابراين ترديدى نيست كه بعضى از اموال رسول خدا (ص) ، مانند لباس و سلاح و غيره، نزد اهل بيت عليهم السلام بوده است؛ زيرا آنان نسبت به ديگران سزاوارتر بودند. برخى از روايات نيز بر اين مطلب دلالت دارند كه به نمونه اى از آنها اشاره مى كنيم:

بخارى و مسلم از ابن شهاب چنين نقل كرده اند كه على بن الحسين به او فرمود:

هنگامى كه ما از نزد يزيد بن معاويه پس از كشته شدن حسين بن على عليهم السلام به مدينه برگشتيم، مسور بن مخرمه به ديدار ما آمد و عرضه داشت: «آيا چيزى هست كه به من دستور دهى تا براى شما انجام دهم؟» به او گفتم: «آيا تو همان كسى نيستى كه شمشير رسول خدا [ (ص) ] به او داده شده؟ من مى ترسم كه اين جماعت، آن را به زور از تو بگيرند و به خدا سوگند اگر آن را به من بدهى، تا جان در بدن دارم، دست كسى به آن نمى رسد. . .»(3)

با توجه به اين روايات، اين راز آشكار مى شود كه چرا پيامبر (ص) ، آيات و نشانه هاى


1- صحيح بخارى، ج 4، ص ١٠١.
2- فتح البارى، ج 6، ص ١6٠.
3- صحيح بخارى، ج 4، ص ١٠١؛ صحيح مسلم، ج 4، ص ١٩٠٣.

ص:92

به ارث مانده از پيغمبران را از چشم مردم دور نگه مى داشتند؛ تا بدان جا كه در رواياتى كه اهل سنّت از ايشان (ص) نقل كرده اند، هيچ نشانه و اثرى از آنها نيست. اين بدان جهت بود كه بعد از ايشان بر اهل بيت عليهم السلام فشار نياورند و آن آيات و نشانه ها را به زور از آنها نگيرند؛ چنان كه از غير اهل بيت عليهم السلام به زور مى گرفتند.

***

جزايرى مى گويد: لازمۀ دوم: با نسبت دادن اين سخن به على [ عليه السلام ]، (روايت اوّل و دوم) به ايشان نسبت دروغ داده ايد.

پاسخ به جزايرى: قبلاً گفتيم كه تمام روايات اين باب از كتاب كافى، ضعيف اند. بنابراين ما علم به صدور اين سخن از اميرالمؤمنين عليه السلام نداريم و نگفته ايم كه به يقين، حضرت چنين سخنى فرموده اند تا اينكه نسبت دروغ به ايشان يا ما داده شود. درحالى كه حتى اگر روايت صحيح باشد، براى ما قطع به صدور حاصل نمى شود.

علاوه بر اين، مرحوم كلينى (ره) اين روايت را از ديگران نقل كرده و خودش نمى گويد «حضرت على عليه السلام فرموده» تا اينكه او را به دروغ بستن بر حضرت على عليه السلام متهم كنيم؛ ايشان فقط مى گويد: «فلانى به من خبر داده از فلانى كه حضرت على عليه السلام چنين و چنان فرموده است» . كلينى در اينكه فلانى به او خبر داده است، راست مى گويد. اما اينكه حضرت على عليه السلام آن سخن را فرموده يا نه، اطلاعى نداريم و [در قيامت هم] از اين جهت، سؤال و محاسبه نمى شويم.

معلوم نيست چرا جزايرى يقين كرده كه حضرت على عليه السلام چنين سخنى را نفرموده است؛ با اينكه اين سخن، تناقضى با قرآن كريم ندارد و با سنت متواتر و اجماع قطعى و حكم عقل هم مخالف نيست.

به علاوه، ضعيف بودن يك روايت، دليل بر عدم صدور آن نمى شود؛ هرچند بعضى از راويان آن، به دروغگويى معروف باشند؛ زيرا چه بسا فردى بسيار دروغگو، گاهى سخن راست هم بگويد. به همين جهت، خداوند متعال به بندگان مؤمن خود دستور

ص:93

فرموده كه دربارۀ خبررسانى فاسقان، تحقيق و بررسى كنند، آنجا كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمينَ.(1)

اگرچه خداوند به بررسى اخبار فاسقان امر نموده، ولى به ردّ اخبار آنها دستور نداده است. اين فرمان الهى مبيّن آن است كه گاهى خبر فاسق نيز راست است. در نتيجه مى توان گفت، يقين جزايرى به اينكه، اين خبر (كه به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نسبت داده شده) دروغى بيش نيست، درست نبوده و مطابق قواعد علمى نيست؛ مگر اينكه وى ادعا كند قدرتى الهى دارد كه با آن مى تواند روايت و خبر دروغ را تشخيص بدهد. . . و چنين ادعايى محتاج به اثبات و دليل است. (2)

شايد علت يقين كردن جزايرى به دروغ بودن احاديث اين باب از كافى، اين است كه بر وى گران آمده كه پيراهن آدم و خاتم سليمان و عصاى موسى عليهم السلام نزد حضرت على عليه السلام باشد. هرچند خود آنها روايت كرده اند «دابّةالأرض»(3)كه در آخرالزمان آشكار مى شود، در حالى بيرون مى آيد كه خاتم سليمان و عصاى موسى در دست اوست.

دراين باره ترمذى روايتى نقل كرده و آن را حسن دانسته است. همچنين ابن ماجه، احمدبن حنبل، طيالسى، حاكم و عده اى ديگر، از ابوهريره روايت كرده اند كه رسول خدا (ص) فرمود: «دابّه با خاتم سليمان و عصاى موسى بيرون مى آيد و مؤمن را


1- اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر شخص فاسقى خبرى براى شما آورد، درباره آن تحقيق كنيد، مبادا به گروهى از روى نادانى آسيب برسانيد و از كرده خود پشيمان شويد. حجرات: 6 .
2- ابن حجر عسقلانى در نزهة النظر، ص 44 مى گويد: «حكم كردن بر اينكه فلان حديث ساختگى است، فقط در حدّ ظن غالب است و نسبت به آن، قطع حاصل نمى شود؛ زيرا امكان دارد صادق باشد. البته بعضى از اهل حديث ملكه اى قوى در تشخيص حديث كاذب از صادق دارند و آنها كسانى هستند كه اطلاع وسيع، فكر روشن و فهم قوى داشته، قرائن را به خوبى مى شناسند»
3- «دابة» به معناى جنبده و جاندار است. اشاره به آيه ٨٢ نمل است وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ .

ص:94

روسفيد مى كند و بر بينى كافر مُهر مى زند. . .» .(1)

از حضرت على عليه السلام دربارۀ «دابّةالأرض» سؤال شد و ايشان فرمود: «اما به خدا قسم كه دم ندارد و داراى ريش است» .(2)

ماوردى مى گويد: «اين سخن از على [ عليه السلام ] اشاره دارد به اينكه «دابّةالأرض» از نوع إنسان است؛ هرچند به آن تصريح نكرده است» .(3)

قرطبى هم مى گويد:

به همين سبب، بعضى از مفسرين متأخر مى گويند: «حقيقت نزديك به واقع اين است كه «دابّه» انسانى است سخنگو كه با اهل بدعت و كفر، مناظره و مجادله مى كند تا حجت بر آنها تمام شود؛ هركس هلاك شود، از روى دليل و بينه هلاك گردد و هركس نجات يابد، از روى دليل باشد» . (4)

دليل ديگر بر اينكه دابه از نوع انسان است، سخن گفتن او با مردم است؛ چنان كه در آيه (5)، تُكَلِّمُهُمْ آمده است: «و مؤمن را از كافر جدا مى كند و همانا دابه، مؤمن را با عصا علامت گذارى كرده، كافر را با خاتم مُهر مى كوبد. . . و تمام اين صفات و كارها متعلق به انسان است، نه غير او» .

به هر حال، اگر قبول كنيم كه «دابّةالأرض» همان على بن ابى طالب عليه السلام است، از انصاف به دور است كه منكر وجود عصاى موسى و انگشتر سليمان نزد او شويم و اگر بگوييم غير اوست، باز هم از انصاف به دور است كه وجود عصا و انگشتر نزد آن حضرت


1- سنن ترمذى، ج 5، ص ٣4٠؛ سنن ابن ماجه، ج ٢، ص ١٣5١؛ مسند احمد، ج ٢، ص 4٩١؛ مسند ابى داوود طيالسى، ص ٣٣4؛ جامع صغير، ج ١، ص 5٠٢؛ مستدرك، ج 4، ص 4٨5؛ الدرّالمنثور، ج 6، ص ٣٨١؛ تفسير طبرى، ج ٢٠، ص ١١؛ تفسير القرآن العظيم، ج ٣، صص ٣٧5 و ٣٧6؛ كنز العمال، ج ١4، ص ٣4١.
2- الجامع لأحكام القرآن، ج ١٣، ص ٢٣6.
3- همان.
4- همان.
5- ر. ك: نمل: ٨6.

ص:95

را مطلبى بزرگ و دشوار بدانيم. درحالى كه وجود آن دو را نزد دابّه بزرگ نمى شماريم.

جزايرى مى نويسد: لازمه سوم: صاحب اين اعتقاد، خود را خوار نموده و كج فهمى و كم عقلى خود را نشان داده و براى خود احترام قائل نشده است؛ زيرا اگر به او گفته شود انگشتر كجاست؟ عصا كجاست؟ يا مثلاً الواح [حضرت موسى]كجا هستند؟ پاسخى نمى يابد و نمى تواند يكى از آنها را بياورد. بنابراين، معلوم مى شود كه اصل قصه، از اوّل تا آخر، دروغى بيش نيست.

پاسخ به جزايرى: نمى دانم چگونه از اين عقيده، لازم مى آيد كه شيعه خود را حقير و خوار كرده باشد؟ آيا لازمۀ اعتقاد شيعه به اينكه ميراث انبيا عليهم السلام نزد اهل بيت عليهم السلام است، خواركردن خود است؟ چرا جزايرى كسى را حقير و خوار مى داند كه معتقد است خداوند آيات و نشانه هاى پيغمبران عليهم السلام، مانند انگشتر سليمان و عصاى موسى و پيراهن آدم را نزد بهترين خلق خدا (پيغمبران) حفظ و نگهدارى كرده تا اينكه به دست اهل بيت پاك پيامبر (ص) برسند؟ اما خوار نمى شمارد كسى را كه معتقد است خاتم سليمان و عصاى موسى در آخرالزمان نزد «دابّةالارض» خواهد بود؟ و آن دابّه را نيز اين چنين معرفى مى كنند كه داراى چهار دست و پا و مويى تازه روييده و صدايى همچون صداى شتر است؟(1)


1- قرطبى در بيان نظرات علماى اهل سنت دربارۀ «دابّةالارض» مى گويد: «نظر اول، همان بچۀ شتر صالح است و اين صحيح ترين نظر است» تا آنجا كه مى گويد: «زيرا وقتى ناقه صالح كشته شد، بچه اش فرار كرد و سنگ بزرگى باز شد و داخل آن رفت و بر او بسته شد. او همان جا هست تا اينكه به اذن خدا از آن سنگ بيرون آيد» . نظر دوم، روايت شده آن دابّه، جنبنده اى پر از موهاى كوچك و چهار دست و پا، طولش شصت ذراع است، و مى گويند همان جسّاسه حيوانى كه در جزيره ها زندگى مى كند و اخبار را جمع آورى كرده، در اختيار دجّال مى گذارد است و اين نظر عبدالله بن عمر است. نظر سوم، روايت شده كه دابّه از خلقت هر حيوانى نشانه اى دارد. ماوردى و ثعلبى گفته اند: «سر آن، سر گاو و چشم آن، چشم خوك و گوش آن، گوش فيل و شاخ آن، شاخ بز كوهى و گردنش، گردن شترمرغ و سينه اش، سينه شير و رنگش، رنگ پلنگ و پهلوهايش پهلوى گربه و دمش، دم گوسفند نر و پاهايش، پاهاى شتر است كه ميان هر دو مفصل آن دوازده ذراع فاصله است» . زمخشرى گويد: «به ذراع حضرت آدم - و همراه آن عصاى موسى و انگشتر سليمان بيرون مى آيد. . .» ؛ ر. ك: الجامع لأحكام القرآن، ج ١٣، ص ٢٣5.

ص:96

علاوه بر اين، قبلاً گفتيم كه اين امور از مسائلى است كه شناخت آنها واجب و لازم نيست و جهل به آنها ضررى به شيعه بودن نمى زند و شايد بيشتر عوام شيعه چيزى در اين باره ندانند.

سخن عجيب تر جزايرى اين است كه وى دليل كج فهمى و كم عقلى كسى را كه معتقد شده آيات و نشانه هاى پيغمبران، نزد اهل بيت عليهم السلام است، اين مى داند كه اگر به آن شيعه بگويند: «انگشتر كجاست؟ عصا كجاست؟ الواح كجايند؟» پاسخى پيدا نمى كند و نمى تواند چيزى از آنها را بياورد!

پاسخ روشن است؛ زيرا ما نگفته ايم اين نشانه ها نزد ماست تا از ما خواسته شود آنها را نشان دهيم؛ بلكه گفته ايم آنها نزد اهل بيت عليهم السلام است كه از طريق ارث آن را به يكديگر منتقل مى كنند.

جزايرى مى گويد: و روشن تر از آن مطلب، اينكه گفته شود: اگر آنچه گفته شده، حقيقت دارد، پس چرا اهل بيت از اين آيات و نشانه ها (مانند عصا و انگشتر) در نابودى دشمنان خودشان و پيروزى بر آنهاستفاده نكردند. درحالى كه از سوى دشمنان آزار و اذيت ها ديدند؟

پاسخ به جزايرى: ١. همانا اهل بيت عليهم السلام از بندگان خوب و صالح خدا هستند كه كسى در سخن، از آنها پيشى نمى گيرد و به آنچه امر مى كنند، عمل مى كنند. اگرچه خداوند متعال، بدون عصا هم قادر بر يارى آنان است، اما حكمت او اقتضا مى كند كه به پيشوايان ستمگر كه دشمنان دين اند، مهلت داده شود تا بر گناه خود بيفزايند. سپس با عزت و قدرتش گريبان آنان را مى گيرد. خداوند مى فرمايد: وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ.(1)


1- آنها كه كافر شدند [و راه طغيان پيش گرفتند] تصور نكنند اگر به آنان مهلت مى دهيم به سودشان است. ما به آنها مهلت مى دهيم فقط براى اينكه بر گناهان خود بيفزايند و براى آنها عذاب خواركننده اى [آماده شده] است. آل عمران: ٧٨

ص:97

٢. دشمنان اهل بيت عليهم السلام همواره خود را مسلمان نشان مى دادند و تظاهر به اسلام مى كردند. آنها همچون فرعون نبودند كه با خدا اعلام جنگ نمايند و در مقابل او سركشى كنند. خداوند متعال در اين باره مى فرمايد: إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدينَ.(1)

فرعون در ظلم و ستم خود تا جايى پيش رفت كه ادعاى خدايى كرد و حضرت موسى عليه السلام را با تمام نشانه هاى روشنى كه براى او آورد، تكذيب نمود. خداوند خطاب به موسى عليه السلام مى فرمايد: اذْهَبْ إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى فَقُلْ هَلْ لَكَ إِلى أَنْ تَزَكَّى وَ أَهْدِيَكَ إِلى رَبِّكَ فَتَخْشى فَأَراهُ الْآيَةَ الْكُبْرى فَكَذَّبَ وَ عَصى ثُمَّ أَدْبَرَ يَسْعى فَحَشَرَ فَنادى فَقالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى.(2)

هنگامى هم كه عده اى به حضرت موسى عليه السلام ايمان آوردند، فرعون آنها را به شكنجه و كشتن تهديد كرد. خداوند در اين باره مى فرمايد: قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ فَلَسَوْفَ تَعْلَمُونَ لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ.(3)

و در سوره غافر نيز مى فرمايد: وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآياتِنا وَ سُلْطانٍ مُبِينٍ إِلى فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ قارُونَ فَقالُوا ساحِرٌ كَذَّابٌ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا اقْتُلُوا أَبْناءَ الَّذِينَ آمَنُوا


1- فرعون در زمين برترى جويى كرد و اهل آن را به گروه هاى مختلفى تقسيم نمود. گروهى را به ضعف و ناتوانى مى كشاند، پسرانشان را سر مى بريد و زنانشان را [براى كنيزى و خدمت] زنده نگه مى داشت. او به يقين از مفسدان بود. قصص: 4
2- به سوى فرعون برو كه طغيان كرده است و به او بگو: «آيا مى خواهى پاكيزه شوى؟» و من تو را به سوى پروردگارت هدايت كنم تا از او بترسى [و گناه نكنى]. سپس موسى بزرگ ترين معجزه را به او نشان داد. اما او تكذيب و عصيان كرد. سپس پشت كرد و پيوسته [براى محو آيين حق] تلاش نمود و ساحران را جمع كرد و مردم را دعوت نمود و گفت: «من پروردگار برتر شما هستم» . نازعات: ١٧-٢4
3- [فرعون] گفت: آيا پيش از اينكه به شما اجازه دهم به او ايمان آورديد؟ مسلماً او بزرگ و استاد شماست كه به شما سحر آموخته [و اين يك توطئه است]. اما به زودى خواهيد دانست. دست ها و پاهاى شما را به عكس يكديگر قطع مى كنم و همه شما را به دار مى آويزم. شعراء: 4٩

ص:98

مَعَهُ وَ اسْتَحْيُوا نِساءَهُمْ وَ ما كَيْدُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ.(1)

فرعون نيز تلاش كرد تا موسى عليه السلام و پيروان او را از بين ببرد. اين حادثه در قرآن چنين بيان شده است: وَ قالَ فِرْعَوْنُ ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى وَ لْيَدْعُ رَبَّهُ إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دِينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الْأَرْضِ الْفَسادَ. (2)

سپس خداوند به حضرت موسى عليه السلام وحى فرستاد كه شب هنگام، با پيروانش از شهر خارج شود. خداوند در آياتى از چند سوره در اين باره مى فرمايد: وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي إِنَّكُمْ مُتَّبَعُون(3)؛ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ بِجُنُودِه(4)؛ فَلَمَّا تَراءَا الْجَمْعانِ قالَ أَصْحابُ مُوسى إِنَّا لَمُدْرَكُونَ قالَ كَلَّا إِنَّ مَعِي رَبِّي سَيَهْدِينِ فَأَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ وَ أَزْلَفْنا ثَمَّ الْآخَرِينَ وَ أَنْجَيْنا مُوسى وَ مَنْ مَعَهُ أَجْمَعِينَ ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ.(5)

اگرچه، خداوند متعال تمام راه هاى هدايت را پيش پاى فرعون نهاد، ولى او سر باز زد و كبرفروشى و اسراف كرد: فَأَخَذَهُ اللهُ نَكالَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولى.(6)


1- ما موسى را با آيات خود و دليلى روشن فرستاديم. به سوى فرعون و هامان و قارون، ولى انها گفتند: او ساحرى بسيار دروغگو است. و هنگامى كه حق را از سوى ما براى آنها آورد، گفتند: پسران كسانى را كه با موسى ايمان آورده اند بكشيد و زنانشان را براى اسارت و خدمت زنده بگذاريد. اما نقشه كافران جز در گمراهى نيست [و نقش بر آب مى شود]. غافر: ٢٣ - ٢5
2- و فرعون گفت: بگذاريد موسى را بكشم و او پروردگارش را بخواند [تا نجاتش دهد]؛ زيرا من مى ترسم كه آيين شما را دگرگون سازد و يا در اين سرزمين فساد برپا كند. غافر: ٢6
3- و به موسى وحى كرديم كه شبانه بندگانم را [از مصر] كوچ ده؛ زيرا شما مورد تعقيب هستيد. شعراء: 5٢
4- [به اين ترتيب] فرعون با لشكريانش آنها را دنبال كردند. طه: ٧٨
5- هنگامى كه دو گروه يكديگر را ديدند، ياران موسى گفتند: ما در چنگال فرعونيان گرفتار شديم. [موسى] گفت: چنين نيست، يقيناً پروردگارم با من است، به زودى مرا هدايت خواهد كرد و به دنبال آن به موسى وحى كرديم: عصايت را به دريا بزن [عصايش را به دريا زد] و دريا از هم شكافته شد و هر بخشى همچون كوه عظيمى بود و در آنجا ديگران لشكر فرعون را نيز [به دريا] نزديك ساختيم. و موسى و تمام كسانى را كه با او بودند نجات داديم. سپس ديگران را غرق كرديم. شعراء: 6١ - 66
6- ازاين رو خدا او را به عذاب آخرت و دنيا گرفتار ساخت. نازعات: ٢5

ص:99

مَعَهُ وَ اسْتَحْيُوا نِساءَهُمْ وَ ما كَيْدُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ.(1)

فرعون نيز تلاش كرد تا موسى عليه السلام و پيروان او را از بين ببرد. اين حادثه در قرآن چنين بيان شده است: وَ قالَ فِرْعَوْنُ ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى وَ لْيَدْعُ رَبَّهُ إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دِينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الْأَرْضِ الْفَسادَ. (2)

سپس خداوند به حضرت موسى عليه السلام وحى فرستاد كه شب هنگام، با پيروانش از شهر خارج شود. خداوند در آياتى از چند سوره در اين باره مى فرمايد: وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي إِنَّكُمْ مُتَّبَعُون(3)؛ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ بِجُنُودِه(4)؛ فَلَمَّا تَراءَا الْجَمْعانِ قالَ أَصْحابُ مُوسى إِنَّا لَمُدْرَكُونَ قالَ كَلَّا إِنَّ مَعِي رَبِّي سَيَهْدِينِ فَأَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ وَ أَزْلَفْنا ثَمَّ الْآخَرِينَ وَ أَنْجَيْنا مُوسى وَ مَنْ مَعَهُ أَجْمَعِينَ ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ.(5)

اگرچه، خداوند متعال تمام راه هاى هدايت را پيش پاى فرعون نهاد، ولى او سر باز زد و كبرفروشى و اسراف كرد: فَأَخَذَهُ اللهُ نَكالَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولى.(6)


1- ما موسى را با آيات خود و دليلى روشن فرستاديم. به سوى فرعون و هامان و قارون، ولى انها گفتند: او ساحرى بسيار دروغگو است. و هنگامى كه حق را از سوى ما براى آنها آورد، گفتند: پسران كسانى را كه با موسى ايمان آورده اند بكشيد و زنانشان را براى اسارت و خدمت زنده بگذاريد. اما نقشه كافران جز در گمراهى نيست [و نقش بر آب مى شود]. غافر: ٢٣ - ٢5
2- و فرعون گفت: بگذاريد موسى را بكشم و او پروردگارش را بخواند [تا نجاتش دهد]؛ زيرا من مى ترسم كه آيين شما را دگرگون سازد و يا در اين سرزمين فساد برپا كند. غافر: ٢6
3- و به موسى وحى كرديم كه شبانه بندگانم را [از مصر] كوچ ده؛ زيرا شما مورد تعقيب هستيد. شعراء: 5٢
4- [به اين ترتيب] فرعون با لشكريانش آنها را دنبال كردند. طه: ٧٨
5- هنگامى كه دو گروه يكديگر را ديدند، ياران موسى گفتند: ما در چنگال فرعونيان گرفتار شديم. [موسى] گفت: چنين نيست، يقيناً پروردگارم با من است، به زودى مرا هدايت خواهد كرد و به دنبال آن به موسى وحى كرديم: عصايت را به دريا بزن [عصايش را به دريا زد] و دريا از هم شكافته شد و هر بخشى همچون كوه عظيمى بود و در آنجا ديگران لشكر فرعون را نيز [به دريا] نزديك ساختيم. و موسى و تمام كسانى را كه با او بودند نجات داديم. سپس ديگران را غرق كرديم. شعراء: 6١ - 66
6- ازاين رو خدا او را به عذاب آخرت و دنيا گرفتار ساخت. نازعات: ٢5

ص:100

مناوى مى گويد:

حضرت، آنها را به ستارگان آسمان تشبيه كرده؛ زيرا به وسيلۀ ستارگان راهنمايى و شناختِ راه صورت مى گيرد؛ چون طلوع و غروب بين ستارگان رخ مى دهد و برخى از آنها ثابت و برخى ديگر در حركت اند؛ همين طور به وسيلۀ اهل بيت عليهم السلام هدايت و راهنمايى و امان از نابودى حاصل مى شود.(1)

***

جزايرى مى گويد: لازمۀ چهارم: هدف از اين دروغِ فرومايه، اثبات هدايت يافتگى و در مسيرحق بودنِ شيعه و گمراه بودنِ ديگر مسلمانان است.

پاسخ به جزايرى: هدايت يافتگى و بر حق بودن شيعه، با چنين احاديث ضعيفى ثابت نمى شود. حتى اگر اين احاديث صحيح مى بود و دشمن نيز آنها را قبول مى كرد، باز هم دلالت نداشتند كه گروهى بر حق و گروهى گمراهند.

جزايرى مى گويد: هدف اين احاديث، باقى نگاه داشتن مذهب تشيع به عنوان مذهبى است كه طرفدارانش، جامعه و شخصيتى مستقل و جدا از پيكرۀ امّت اسلامى هستند، تا بدين وسيله بزرگان اين فرقه و اطرافيانشان- كه نيت هاى پليد و شوم و حرص و طمع دارند - به زندگى دلخواهشان دست يابند؛ هرچند به قيمت نابودى اسلام و شكستن وحدت مسلمين باشد.

پاسخ به جزايرى: اين سخن، يكى از تهمت هاى بى اساسى است كه جزايرى كتابچۀ خود را با آنها سياه كرده، ولى براى اين گفته، حتى يك دليل هم نياورده است.

معلوم نيست چگونه با اثبات اين مطلب كه اهل بيت عليهم السلام بعضى از آيات و نشانه هاى


1- فيض القدير، ج 6، ص ٢٩٧.

ص:101

پيغمبران گذشته عليهم السلام را از طريق رسول خدا (ص) به ارث برده اند، مذهب شيعه به عنوان جامعه و شخصيتى مستقل از پيكرۀ امّت اسلامى باقى خواهد ماند و علماى شيعه، زندگى دلخواه خود را به قيمت نابودى اسلام و شكستن وحدت مسلمين به دست خواهند آورد! به راستى اين گفته، با مضمون آن روايات چه ارتباطى دارد؟ !

مقصود جزايرى از امّت اسلامى چيست؟ اگر قصد ايشان از امّت، ساير مسلمانان (غيرشيعه) باشد، اين گفته، دامن اهل سنت را نيز مانند شيعه فراخواهد گرفت؛ زيرا هر فرقه اى از مسلمانان، داراى جامعه و شخصيت اعتقادى مستقل از ديگر فرقه هاست. اما اگر منظورش از امّت، خصوص اهل سنت است، مخالفت با آنها اشكالى ندارد؛ زيرا در كتاب خدا و سنّت پيامبر (ص) دليلى نيافتيم كه ما را از مخالفت با كسانى كه به اين عنوان (اهل سنت) شناخته مى شوند، برحذر بدارد. بلكه دلايل محكمى يافتيم كه ما را به پيروى از ائمۀ اهل بيت عليهم السلام، و نه ديگران، امر مى كند.(1)

در پاسخ به اين مطلب جزايرى كه مى گويد: «تا براى بزرگان اين فرقه و اطرافيانشان كه نيت هاى پليد و شوم و حرص و طمع دارند، زندگى دلخواهشان مهيا شود، هرچند به قيمت نابودى اسلام و شكستن وحدت مسلمين باشد» ، بايد گفت: ائمۀ اهل بيت عليهم السلام با اينكه سزاوارترين مردم به امر خلافت بودند [كه از آنها غصب شد]، ولى در راه


1- از جمله آياتى كه پيروى از اهل البيت را واجب شمرده است، آيۀ ٣٣ سورۀ احزاب است كه مى فرمايد: إِنَّما يُريدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً ؛ «خدا فقط مى خواهد آلودگى را از شما خاندان [پيامبر]بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند» ؛ ر. ك: الكلمة القرّاء فى تفضيل الزهراء، سيد عبدالحسين شرف الدين، صص١١ - ٢5. از جملۀ احاديث در اين موضوع، كلام پيامبر ص است كه مى فرمايد: «همانا دو چيز گرانبها در ميان شما به وديعت مى گذارم، تا وقتى كه به آنها تمسك جوييد، بعد از من گمراه نخواهيد شد: يكى از آن دو از ديگرى بزرگ تر است، كتاب خدا كه ريسمان كشيده شده از آسمان تا به زمين است و عترت و اهل بيت من. آگاه باشيد كه اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا روزى كه در حوض بر من وارد شوند» . براى تحقيق پيرامون اين حديث؛ ر. ك: دليل المتحيرين، صص ١٨٩ - ٢٠٠.

ص:102

ارشاد مردم و در راستاى تحقق عزت و وحدت مسلمانان به ويژه نصيحت خلفا، از هيچ تلاشى فروگذار نكردند.

شيخ محمدرضا مظفر (ره) در ضمن بيان عقيدۀ شيعه، دربارۀ وحدت اسلامى مى گويد: «اهل بيت عليهم السلام به دلسوزى براى بقاى مظاهر اسلام و دعوت به عزت اسلام و وحدت كلمۀ مسلمين و حفظ برادرى ميان آنها و برداشتن تاريكى و كينه از جان ها شناخته شده هستند» . سپس گوشه اى از تلاش هاى اميرالمؤمنين، امام حسن و امام حسين عليهم السلام را در اين باره بيان كرده، مى گويد:

ديگر ائمه عليهم السلام نيز با حاكمان زمان خود چنين بوده اند؛ هرچند انواع فشارها و اذيت ها را از آنها ديدند؛ زيرا وقتى آنها دانستند دولت حق به آنها برنمى گردد، مشغول آموختن آموزه هاى دينى به مردم شدند و پيروان خود را متوجه معارف بلند دينى مى كردند و تمام انقلاب ها و شورش هايى كه علويان در زمان آنها انجام دادند، به اشاره و خواست آنها نبوده، بلكه سرپيچى آشكار از دستورات و راهنمايى هاى آنها بوده است. آنها در حفظ و نگهدارى سرزمين هاى دولت اسلامى، از همه - حتى از خلفاى بنى عباس - حريص تر و دلسوزتر بودند.

در اين باره كافى است خواندن وصيت و سفارش امام موسى بن جعفر عليه السلام به شيعيانش، آنجا كه مى فرمايد: «خود را با سرپيچى از اطاعت سلطان ذليل نكنيد. پس اگر عادل بود، از خدا طول عمر او را بخواهيد و اگر ستمكار بود، هدايت و اصلاح او را از خدا بخواهيد؛ زيرا صلاح و درستى شما در گرو صلاح و درستى سلطان شماست و همانا سلطان عادل، همانند پدر مهربان است. پس براى او دوست بداريد آنچه را براى خود دوست مى داريد و براى او مپسنديد آنچه را براى خود نمى پسنديد»(1)


1- وسائل الشيعة، ج ١١، ص 4٧٢.

ص:103

آن گاه مى گويد:

اين سخن (براى او دوست بداريد آنچه را براى خود دوست مى داريد و براى او مپسنديد آنچه را براى خود نمى پسنديد) بهترين نوع سفارش به مردم است جهت مراقبت از سلامتى و جان سلطان.(1)

اما علماى شيعه، پيرو امامان خود هستند و موضع گيرى ها و سخنان و فتواهاى آنها در اين زمينه بهترين گواه است. بسيار روشن است كه علماى شيعه بيشترين تلاش را در ايجاد اتحاد ميان مسلمانان و زدودن فاصله ها و اختلاف ها، نسبت به ديگر علماى امّت اسلام انجام داده اند. فتواهاى صادرشده از جانب آنان در اين زمينه، ما را كفايت مى كند كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم: استحباب خواندن نماز به جماعت اهل سنّت، كراهت يا حرمت تظاهر به مخالفت كردن با اهل سنّت در مسائل اختلافى بين آنها و شيعه، حرمت مخالفت كردن با اهل سنّت در مسئلۀ وقوف حاجى در عرفات و نمونه هاى ديگرى كه اهل تحقيق آنها را خوب مى شناسند.

همچنين، چگونه علماى شيعه در زندگى دلخواه خويش، آن هم به قيمت نابودى اسلام و شكستن وحدت مسلمانان، غوطه ورند، درحالى كه بهترين روزهاى عمر خود را در دفاع از اسلام و مسلمانان سپرى كرده اند؟ اگر علماى شيعه نيز مانند علماى اهل سنت، در خدمت حاكمان و پادشاهان مى بودند و بر سر سفرۀ آنها مى نشستند، آيا دنياى بهتر و آسوده ترى نداشتند؟ !

بايد پرسيد كه كدام گروه درصدد تفرقه و ازبين بردن وحدت جامعه اسلامى است؟ علماى شيعه، يا علماى سنى كه بسيارى از آنان در طى قرون متمادى تا به امروز، كتاب ها ضد شيعه نوشته اند و در آنها عقائد شيعه را به باد انتقاد گرفته اند و به گمراهى و كفر شيعۀ اماميه حكم كرده، به ريختن خون و گرفتن اموال آنها فتوا داده اند.


1- عقائد الامامية، ص ١44.

ص:104

به راستى كه جزايرى با نوشتن اين كتابچه، آتش فتنه را شعله ورتر كرد و با تكفير فرقۀ بزرگى از فرقه هاى اسلامى، شكاف بين امّت را عميق تر نمود و با متهم كردن علماى شيعه به نابودكردن اسلام و شكستن وحدت مسلمين، خود را مصداق اين آيه قرار داد كه مى فرمايد: وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَريئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبيناً.(1)


1- و كسى كه خطا يا گناهى مرتكب شود، سپس بى گناهى را متهم سازد، بار بهتان و گناه آشكارى بر دوش گرفته است. نساء: ١١٢

ص:105

كشف حقيقت چهارم

اشاره

ص:106

ص:107

حقيقت چهارم:

اشاره

اختصاص يافتن شيعه به علوم و معارف الهى

ابوبكر جزايرى مى نويسد: شيعه معتقد است از ميان تمام مسلمانان، اهل بيت و شيعيان آنها به علوم و معارف نبوى و الهى اختصاص يافته اند. دليل بر اين حقيقت، روايتى است كه صاحب كافى از ابوبصير نقل كرده كه مى گويد:

خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و عرض كردم: «جانم به قربانت! شيعيان شما نقل مى كنند كه پيغمبر (ص) به على عليه السلام بابى از علم آموخت كه از آن هزار باب علم گشوده شد» . فرمود: «اى ابامحمد، پيغمبر (ص) به على عليه السلام هزار باب از علم آموخت كه از هر باب آن، هزار باب گشوده مى شد» . عرض كردم: «به خدا كه علم كامل و حقيقى همين است» . [امام عليه السلام لحظاتى به زمين خيره شد. سپس فرمود: «اين علم هست، ولى علم كامل نيست»].(1)سپس فرمود: «اى ابامحمد! همانا جامعه نزد ماست. اما مردم چه مى دانند كه جامعه چيست؟» عرض كردم: «قربانت گردم، جامعه چيست؟» فرمود: «طومارى است به طول


1- آنچه بين دو كروشه آمده، در متن حديث هست، ولى در متن عربى نيامده است. ر. ك: كافى، ج١، ص٢٣٨. مترجم

ص:108

هفتاد ذراع از پيغمبر (ص) ، به املاى آن حضرت و دست خط على عليه السلام كه تمام حلال و حرام و همۀ نيازهاى مردم، حتى جريمۀ خراش در آن موجود است» . سپس با دست بر [شانۀ] من زد و فرمود: «به من اجازه مى دهى اى ابا محمد؟» عرض كردم: «جانم به قربانت، من از آنِ شمايم، هرچه خواهى بنما» . آن گاه با دست مبارك مرا نيشگون گرفت و فرمود: «حتى جريمۀ اين نيشگون در جامعه هست» و حضرت خشمگين به نظر مى رسيد. من عرض كردم: «به خدا كه علم كامل همين است» . فرمود: «اين علم است، ولى باز هم كامل نيست» . آن گاه لحظاتى سكوت كرد. سپس فرمود: «همانا جفر نزد ماست و مردم چه مى دانند كه جفر چيست؟» [عرض كردم: «جفر چيست؟»] فرمود: «مخزنى است از چرم كه علم انبيا و اوصيا و علم دانشمندان و علماى گذشتۀ بنى اسرائيل در آن است» . عرض كردم: «همانا علم كامل همين است» . فرمود: «اين علم است، ولى علم كامل نيست» . باز لحظاتى سكوت كرد. سپس فرمود: «همانا مصحف فاطمه عليها السلام نزد ماست و مردم چه مى دانند كه مصحف فاطمه عليها السلام چيست؟» عرض كردم: «مصحف فاطمه عليها السلام چيست؟» فرمود: «مصحفى است سه برابر قرآنى كه در دست شماست. به خدا، حتى يك حرف قرآن هم در آن نيست» . عرض كردم: «به خدا علم همين است» . فرمود: «اين علم است، ولى علم كامل نيست» . آن گاه لحظاتى حضرت سكوت كرد. سپس فرمود: «علم گذشته و آينده تا روز قيامت نزد ماست» .

جزايرى از اين حديث، نتيجه هاى شگفت انگيزى گرفته است(1)و مى گويد: «نتيجۀ اول : نتيجۀ حقيقى اين اعتقاد باطل، بى نيازى از كتاب خداى متعال است و اين كُفرى


1- ابوبكر جزايرى درصدد است كه از هر راهى بتواند كفر شيعيان را اثبات كند تا دست گروه هاى تكفيرى كه يك مشت عوام و جاهل هستند، براى ترور و به خاك و خون كشيدن شيعيان باز باشد و به زعم خود، در درگاه خداوند حجت و بينه اى بتوانند اقامه كنند. مترجم

ص:109

روشن است» .

پاسخ به جزايرى: از حديث ذكرشده، اين نتيجه و نتيجه هاى ديگرى كه جزايرى بيان كرده، گرفته نمى شود، به دلائلى كه به زودى بيان خواهد شد. سند اين روايت كه در كافى نقل شده، صحيح است. براساس اين روايت، اهل بيت عليهم السلام صحيفه ها و كتاب ها و علوم شرعيه و معارف الهيه اى دارند كه دست ديگران از آنها تهى است. از جمله آنها «جامعه» است؛ صحيفه اى كه رسول خدا (ص) آن را املا فرموده و حضرت على عليه السلام آن را نوشته است. طول آن هفتاد ذراع به مقياس ذراع رسول خدا (ص) است. از اين روايت و روايات ديگر ظاهر مى شود كه همۀ حلال و حرام هاى شرعى و هر آنچه مردم به آن نيازمندند، حتى جريمۀ خراش، در اين صحيفه آمده است.(1)

از ديگر صحيفه ها، مصحف فاطمه عليها السلام است؛ كتابى كه در آن، علم به آنچه در آينده اتفاق مى افتد و نام كسانى كه حكومت مى كنند تا روز قيامت بيان شده كه به املاى جبرئيل عليه السلام و با دست خط على عليه السلام است. در اين باره روايات زيادى وجود دارد؛ مانند روايت حماد بن عثمان كه مى گويد:

از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود: «زنادقه در سال ١٢٨ه. ق ظهور مى كنند. من اين مطلب را در مصحف فاطمه عليها السلام ديدم» . عرض كردم: «مصحف فاطمه عليها السلام چيست؟» فرمود: «چون خداى تعالى پيغمبرش (ص) را قبض روح فرمود، فاطمه عليها السلام از بابت وفات آن حضرت غم و اندوهى به خود گرفت كه جز خداى عزوجل مقدارش را نداند. بدان جهت خدا فرشته اى برايش فرستاد كه او را دلدارى دهد و با او سخن گويد. فاطمه اين داستان را به اميرالمؤمنين عليه السلام خبر داد. على عليه السلام فرمود: «چون آمدن فرشته را احساس


1- ر. ك: بحارالانوار، ج ٢5، ص ١١6 و ج ٢6، صص ١٨، ٢٠، ٢١، ٢٢، ٢٣، ٣٣، ٣4، ٣5، ٣6، ٣٨، ٣٩، 4١، 45، 46، 4٨ و ج 4٧، ص ٢6.

ص:110

كردى و صدايش را شنيدى، به من بگو» . پس فاطمه عليها السلام به اميرالمؤمنين عليه السلام [آمدن فرشته را] خبر داد و آن حضرت هرچه مى شنيد، آن را مى نوشت، تا آنكه از آن سخنان مصحفى درست شد. اما در آن مصحف چيزى از حلال و حرام نيست. بلكه در آن علم به پيشامدهاى آينده است.(1)

همچنين در روايت صحيحى از ابوعبيده حذاء آمده است:

. . . . امام صادق عليه السلام فرمود: «همانا فاطمه عليها السلام بعد از پيغمبر (ص) ٧5 روز در دنيا بود و از فراق پدر، اندوه بسيارى داشت و جبرئيل عليه السلام مى آمد و او را در مرگ پدر تسليت مى داد و خوشدل مى ساخت (آرامش مى داد) و از احوال و مقامات پدرش خبر مى داد و سرگذشت فرزندانش را پس از او برايش مى گفت. حضرت على عليه السلام اينها را مى نوشت و آن نوشته مصحف فاطمه عليها السلام است»(2)

جفر نيز مخزنى از پوست است كه در آن، كتاب هاى انبياى گذشته، همچون زبور و تورات و انجيل و صحف ابراهيم و مصحف فاطمه و مسائل حلال و حرام و غير آن وجود دارد و اين «جفر ابيض»(3)است.

اما «جفر احمر» ، مخزنى است كه در آن سلاح رسول خدا (ص) قرار دارد و امام زمان عليه السلام هنگام ظهورش، آن را بيرون مى آورد؛ چنان كه در روايت صحيحۀ حسين بن ابى علاء آمده كه مى گويد:

شنيدم از امام صادق عليه السلام كه مى فرمود: «همانا جفر ابيض نزد من است» . عرض كردم: «در آن چيست؟» فرمود: «زبور داوود و تورات موسى و انجيل عيسى و صحف ابراهيم و حلال و حرام و مصحف فاطمه و چيزى از قرآن در آن نيامده، درحالى كه آنچه مردم به آن احتياج دارند، در آن هست و ما به كسى


1- اصول كافى، ج ١، ص ٢4٠.
2- همان، ص ٢4١.
3- ابيض به معناى سفيد و احمر به معناى قرمز است.

ص:111

احتياج نداريم، حتى مجازات يك تازيانه و نصف تازيانه و رُبع تازيانه و جريمۀ خراش نيز در آن هست. جفر سرخ هم نزد من است» . عرض كردم: «در جفر سرخ چيست؟» فرمود: «در آن اسلحه است و تنها براى خون خواهى گشوده مى شود و صاحب شمشير (امام زمان عليه السلام) آن را براى كشتن باز مى كند. . .» . (1)

حال كه مطلب روشن شد، مى گوييم: داشتن اين كتاب ها و مانند اينها، دليلى بر بى نياز بودن از قرآن كريم نيست، وگرنه داشتن كتاب هاى فقهى و حديثى و تاريخى و مانند اينها نيز كُفرى آشكار خواهد بود. بى نيازى از قرآن زمانى است كه ما از قرآن رو بگردانيم و آن را رها كنيم و به كتاب هاى ديگر مراجعه كنيم؛ پس استفاده و بهرهِ بردن از كتاب هايى كه در انواع علوم و فنون تدوين شده است، دليل بر بى ميلى و بى رغبتى به قرآن نيست، به ويژه اگر آن كتاب ها، توضيح دهندۀ مجملات و متشابهات قرآن باشند؛ چنان كه كتاب «جامعه» چنين است و بيان تفصيلى تمام حلال ها و حرام ها و آنچه مردم به آن نيازمندند، در آن است. نمونه ديگر، مصحف فاطمه عليها السلام است كه مشتمل بر بيان آشوب ها و جنگ ها و آن چيزى است كه تا روز قيامت پيش خواهد آمد. به هر حال، كتاب جامعه (دربردارندۀ احاديث رسول خدا (ص)) و مصحف فاطمه عليها السلام (دربردارندۀ احاديث جبرئيل عليه السلام) و ديگر كتاب ها كه سخنان خداوند عزّوجلّ را در خود جاى داده اند، مطالبشان حق است و باطل دانستن آنها جايز نيست.

علاوه بر اين، اگر ما مى خواستيم آنچه را در سينه ها پنهان است، آشكار كنيم، مى گفتيم اين سخن (نسبت ناروا) در شأن غير شيعۀ اماميه است؛ چون آنها با كتاب هاى حديثى مورد اعتمادشان كه پُر از احاديث بيهوده، ضعيف و مخالف با كتاب خداست، چنان كه در بيان حقيقت هفتم روشن مى شود، خود را از كتاب خدا


1- اصول كافى، ج ١، ص ٢4٠.

ص:112

براى توضيح بيشتر، به مطالبى كه در حقيقت اوّل و در پاسخ به دلايلى كه جزايرى براى اثبات اين تهمت آورده بود، مراجعه كنيد.

شبهه

ممكن است دشمن (جزايرى) بگويد: تمام مطالبى كه شما گفتيد درست نيست؛ زيرا اگر ما مى دانستيم كه جامعه به املاى رسول خدا (ص) ، مصحف فاطمه به املاى جبرئيل و هر دو با دست خط على عليه السلام هستند، در اين صورت، با شما بحث و جدل نمى كرديم؛ ولى اين مطالب ثابت نشده است؛ لذا به هيچ وجه نمى توانيم آنها را قبول كنيم.

پاسخ شبهه

ما اين مطالب را از افراد ثقه و حافظان روايت گرفته ايم؛ هرچند اعتقاد به اينها لازم و واجب نيست؛ زيرا در اعتقادات، يقين و قطع لازم است. حديث صحيح نيز، اگرچه در احكام و مسائل شرعى حجت است، ولى در مسائل اعتقادى حجت نيست؛ چون نهايت فايدۀ آن، توليد ظن است و با وجود ظن، از علم و يقين بى نياز نمى گرديم.

به هر حال، در چيزى كه اعتقاد به آن را لازم نمى دانيم، به طريق اولى خصم خود را هم در اعتقاد به آن ملزم نمى كنيم. ولى باطل كردن آنها، با اينكه محال نيست، درست هم نيست؛ به خصوص اينكه اهل سنت رواياتى دارند مبنى بر اينكه: آنچه اهل كتاب گفته اند و صحت و بطلان آن ثابت و روشن نگرديده، آن را باطل ندانيد.

بخارى به سند خود از ابوهريره چنين نقل كرده است:

همواره اهل كتاب، تورات را براى مسلمانان با زبان عبرى مى خواندند و با زبان عربى تفسير مى كردند. پس رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «اهل كتاب را نه

ص:113

تصديق و نه تكذيب كنيد و بگوييد ما به خدا و به آنچه بر ما نازل شده و به آنچه بر شما نازل شده، ايمان آورده ايم»(1)

ابوداوود، احمد، حاكم، ابن حبان و عده اى ديگر، از ابن نمله انصارى از پدرش نقل كرده اند كه مى گويد:

هنگامى كه در محضر رسول خدا [ (ص) ] نشسته بودم و مردى يهودى نيز نزد ايشان بود، جنازه اى را از كنار ما عبور دادند. او (پدرش) گفت: «اى محمد! آيا اين جنازه سخن مى گويد؟» حضرت [ (ص) ] فرمود: «خدا [بهتر]داناست» . يهودى گفت: «همانا سخن مى گويد» . (پس از اين ماجرا) رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «آنچه را اهل كتاب به شما مى گويند، نه تصديق كنيد و نه تكذيب و بگوييد به خدا و پيغمبرانش ايمان آورديم. پس اگر آن مطلب باطلى بود، آن را تصديق نكرده ايد و اگر مطلب حقى بود، آن را تكذيب نكرده ايد»(2)

***

جزايرى مى گويد: نتيجۀ دوم: اختصاص يافتن اهل بيت از ميان تمام مسلمانان به علوم و معارف، خيانتى روشن است كه به پيامبر [ (ص) ] نسبت داده مى شود و نسبت خيانت به ايشان [ (ص) ] كفر است و در آن هيچ ترديد و بحثى نيست.

پاسخ به جزايرى: اگر پيامبر (ص) كسى از اين امّت را به علمى مخصوص گرداند، هرگز خطا و خيانت شمرده نمى شود. مخصوصاً اگر اين كار، منافع ويژه يا عام داشته باشد. به همين جهت پيامبر (ص) از ميان اصحاب خود، تنها براى حذيفة بن يمانى، نام منافقان را بازگو كرد. ازاين رو به حذيفه «صاحب سِرِّ رسول خدا (ص)» مى گفتند.


1- صحيح بخارى، ج٣، ص ٢٣٧ و ج 6، ص ٢5 و ج ٩، ص ١٣6.
2- سنن ابى داوود، ج ٣، ص ٣١٨؛ مسند احمد، ج 4، ص ١٣6؛ المستدرك على صحيحين، ج ٣، ص ٣5٨؛ الاحسان بترتيب صحيح ابن حبان، ج ٨، ص 5٢؛ شرح السنة، ج ١، ص ٢6٨.

ص:114

ايشان (ص) با يكى از همسران خويش نيز رازى را در ميان گذاشتند و فرمودند آن را مخفى نگه دار و بازگو نكن. ولى او خيانت كرد و آن را فاش كرد. پس خداوند به ايشان (ص) خبر داد.(1)

خداوند مى فرمايد: وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَديثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ أَظْهَرَهُ اللهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ الْعَليمُ الْخَبيرُ.(2)

پيامبر (ص) هنگام وفاتشان، مطالب خاصى را با حضرت فاطمه عليها السلام در ميان گذاشته اند. بخارى دراين باره روايتى را به سند خود، از عايشه آورده كه مى گويد:

فاطمه نزد پيامبر [ (ص) ] آمد، درحالى كه راه رفتن او همچون راه رفتن پيامبر [ (ص) ] بود. پيامبر [ (ص) ] فرمود: «خوش آمدى دخترم!» سپس او را در طرف راست يا چپ خود نشاند. سپس مطلبى در گوش او فرمود. آن گاه فاطمه عليها السلام گريست. به او گفتم: «براى چه گريه مى كنى؟» سپس مطلبى در گوش او فرمود. آن گاه او لبخند زد. گفتم: «تا به امروز، خوشحالى نزديك به اندوه (بدون فاصله) نديده بودم» . سپس از او دربارۀ آنچه ايشان فرمود، سؤال كردم. گفت: «من چنين نيستم كه راز رسول خدا [ (ص) ] را فاش كنم» . تا اينكه پيامبر [ (ص) ] رحلت فرمود و من [دوباره] از او سؤال كردم. آن گاه گفت: «پيامبر [ (ص) ] در گوشم فرمود:


1- مى گويند: «پيامبر ص به همسر خويش خبر داده بود كه پس از ايشان ص ابوبكر و عمر خلافت را به دست مى گيرند» . اين روايت از ابن عباس نقل شده است و نيز روايت شده كه پيامبر ص به همسرش خبر داده كه ماريه را بر خود حرام كرده يا نوشيدن عسل را بر خود حرام نموده است؛ ر. ك: تفسير القرآن العظيم، ج 4، ص٣٩٠؛ التفسير الكبير، ج ٣٠، صص 4٢ و 4٣؛ الدرّالمنثور، ج ٨، ص ٢١٨.
2- [و به خاطر بياوريد] هنگامى را كه پيامبر يكى از رازهاى خود را به بعضى از همسرانش گفت، ولى هنگامى كه وى آن را افشا كرد و خداوند پيامبرش را از آن آگاه ساخت، قسمتى از آن را براى او بازگو كرد و از قسمت ديگر خوددارى نمود. هنگامى كه پيامبر همسرش را از آن خبر داد، گفت: چه كسى تو را از اين راز آگاه ساخت؟ فرمود: خداوند عالم و آگاه مرا باخبر ساخت. تحريم: ٣

ص:115

همانا جبرئيل در هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مى كند و امسال دو بار بر من عرضه كرد و چنان مى بينم كه زمان وفاتم فرا رسيده است و تو اولين كسى از اهل بيت من هستى كه به من ملحق مى شوى» . سپس من گريستم. آن گاه پيامبر [ (ص) ] فرمود: «آيا خشنود نيستى از اينكه سرور زنان بهشت يا سرور زنان مؤمنين باشى؟ !» به همين جهت خنديدم.(1)

پيامبر (ص) امورى را نيز به اميرالمؤمنين عليه السلام اختصاص داده بودند كه ديگرى را مخصوص به آن نگردانيده بودند؛ چنان كه ترمذى با سند خود از جابر نقل مى كند كه مى گويد:

رسول خدا [ (ص) ] در روز طائف (غزوۀ طائف) على [ عليه السلام ] را طلب كرد. سپس با او به گفت وگو نشست. مردم گفتند: «گفت وگوى ايشان با پسر عمويش طول كشيد» . رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «من او را براى گفت وگو انتخاب نكردم، بلكه خدا او را براى گفت وگو برگزيد»(2)

احمد، حاكم و عده اى ديگر، از ام سلمه روايت كرده اند كه مى گويد:

قسم به كسى كه بدان قسم مى خورم، على [ عليه السلام ] از تمام مردم به رسول خدا [ (ص) ] قريب العهدتر بود (آخرين كسى بود كه از پيامبر [ (ص) ] جدا شد) و گفت: «رسول خدا [ (ص) ] در سپيده دمى نزد ما بود و مرتب مى فرمود: آيا على [ عليه السلام ] آمد؟ فاطمه [ عليها السلام ] مى گويد: «ايشان [ (ص) ] على [ عليه السلام ] را به دنبال كارى فرستاده بود و بعد از مدتى آمد» . امّ سلمه گفت: «من گمان كردم كه پيامبر [ (ص) ] با ايشان كار خاصى دارد. لذا از اتاق بيرون آمديم و پشت در اتاق نشستيم و من نزديك ترين فرد به در اتاق بودم. پس حضرت على [ عليه السلام ] خود را


1- صحيح بخارى، ج4، صص٢4٧و ٢4٨
2- سنن ترمذى، ج 5، ص 6٣٩؛ ملاّ على قارى در شرح اين حديث در كتاب مرقاة المفاتيح، ج ١٠، ص 4٧١ مى گويد: «يعنى من با دستور خدا و آنچه او خواسته بود، از طريق نجوا به على عليه السلام رساندم.» ؛ طبيعى نيز گفته است: «آن مطالب از اسرار الهى و امور غيبى بود كه على عليه السلام را خزانه دار آنها قرار داده است» .

ص:116

در آغوش آن حضرت انداخت و پيامبر [ (ص) ] در گوش او زمزمه و نجوا مى نمود. پس رسول خدا [ (ص) ] در همان روز رحلت فرمود. على [ عليه السلام ] آخرين كسى است كه نزد ايشان [ (ص) ] بود»(1)

ابن سعد، ابونعيم، هيثمى و عده اى ديگر، از ابن عباس نقل كرده اند كه مى گفت: «ما چنان حديث مى كرديم كه رسول خدا [ (ص) ] هفتاد وصيت و سفارش به حضرت على [ عليه السلام ] فرمود كه به كس ديگرى نفرمود»(2)

افزون بر همه مطالب ذكرشده، آيۀ نجواست: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَحيمٌ(3)كه هيچ كس از اين امّت، به جز على عليه السلام به آن عمل نكرد. همه علما، محدثين و مفسرين كه اين آيه را بررسى كرده اند، به اين حقيقت تصريح كرده اند.(4)


1- مسند احمد، ج 6، ص٣٠٠؛ مستدرك، ج ٣، ص ١٣٨؛ در فضائل الصحابة، ج ٢، ص 6٨6 نيز آمده است: «اين حديث صحيح است، ولى آنها بخارى و مسلم آن را نقل نكرده اند» . ذهبى با او هم نظر شده است.
2- الطبقات الكبرى، ج ٢، ص ٣٣٨؛ حلية الاولياء، ج١، ص 6٨؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١١٣.
3- اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هنگامى كه مى خواهيد با رسول خدا نجوا كنيد [و سخنان درگوشى بگوييد] قبل از آن صدقه اى [در راه خدا] بدهيد. اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است و اگر توانايى نداشته باشيد، خداوند غفور و رحيم است. مجادله: ١٢
4- حاكم در مستدرك، ج ٢، ص 4٨٢، و عده اى ديگر، از على عليه السلام روايت كرده اند كه مى فرمايد: «در كتاب خدا آيه اى است كه [جز من] هيچ كس به آن عمل نكرد و بعد از من نيز كسى به آن عمل نخواهد كرد و آن آيۀ نجواست: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه با پيامبر [ ص ] گفت وگوى محرمانه مى كنيد؟ پيش از گفت وگوى محرمانه خود، صدقه اى تقديم بداريد. . .» . ايشان عليه السلام فرموده است: «دينارى داشتم آن را به ده درهم فروختم و هر بار كه مى خواستم با رسول خدا [ ص ] نجوا كنم، قبل از آن، يك درهم صدقه مى دادم. سپس آيه نسخ شد و كسى ديگر به آن عمل نكرد و اين آيه نازل شد: «آيا ترسيديد كه پيش از گفت وگوى محرمانه خود، صدقه هايى تقديم داريد؟ . . . .» . حاكم مى گويد: «اين حديث طبق شرط شيخين، صحيح است. ولى آن را نقل نكرده اند» و ذهبى نيز با او هم عقيده شده است؛ ر. ك: جامع البيان فى تفسير القرآن، ج ٢٨، ص ١4؛ تفسير القرآن العظيم، ج 4، ص ٣٢6؛ الجامع لأحكام القرآن، ج١٧، ص ٣٠١؛ التفسير الكبير، ج ٢٩، ص ٢٧٠؛ الدرّالمنثور، ج ٨، ص٨٣؛ الكشاف، ج 4، ص٧6.

ص:117

على عليه السلام نزد رسول خدا (ص) منزلتى والا داشت كه هيچ كس ديگرى داراى اين مقام نبود؛ زيرا او تربيت شدۀ پيامبر (ص) و داماد و پسر عموى ايشان و برادر ايمانى رسول خدا (ص) - به سبب پيمان برادرى كه فقط با او بست - بود و به همين جهت بود كه فقط حضرت على عليه السلام حق داشت در زمان هايى بر پيامبر (ص) وارد شود كه در آن زمان هيچ كس از مردم حق واردشدن بر پيامبر (ص) را نداشتند؛ چنان كه نسائى، احمد، ابن خزيمه و عده اى ديگر، در اين باره روايتى از اميرالمؤمنين على عليه السلام نقل كرده اند كه مى فرمايد:

منزلتى نزد رسول خدا [ (ص) ] داشتم كه براى هيچ كس نبود؛ اول سحرگاه بر او وارد مى شدم و مى گفتم: «سلام بر تو اى پيامبر خدا!» اگر ايشان «تنحنح» (صداى شبيه به سرفه كردن و اشاره به اينكه وارد نشويد) مى نمود، به سوى خانوادۀ خود برمى گشتم و در غير اين صورت، بر او داخل مى شدم.(1)

احمد، ابن خزيمه، بيهقى، طحاوى و عده اى ديگر، از حضرت على عليه السلام روايت كرده اند كه مى فرمايد:

در سحرگاهان، ساعتى خاص براى واردشدن بر رسول خدا [ (ص) ] داشتم. اگر [در آن ساعت] در نماز مى بود، تسبيح [را بلند]مى فرمود و آن به معناى اجازۀ ورود بود و اگر در نماز نبود، به من اجازۀ ورود مى داد. (2)

سيد رضى (ره) در نهج البلاغه مى گويد كه حضرت على عليه السلام منزلت خود را نزد رسول خدا (ص) چنين توصيف و بيان مى فرمايد:

شما جايگاه نسبت مرا به رسول خدا (ص) در خويشاوندى نزديك و مقام و


1- سنن نسائى، ج ٣، ص ١٢؛ مسند احمد، ج ١، ص ٨5؛ صحيح ابن خزيمه، ج ٢، ص 54؛ خصائص اميرالمؤمنين على بن ابى طالب، ص ١٣٢؛ مرقاة المفاتيح، ج ١٠، ص 4٧٨.
2- مسند احمد، ج ١، ص ٧٧؛ صحيح ابن خزيمه، ج ٢، ص 54؛ السنن الكبرى، ج ٢، ص ٢4٧؛ مشكل الآثار، ج ٢، ص٣٠6؛ خصائص اميرالمؤمنين على بن ابى طالب، ص ١٣٠.

ص:118

منزلت، ويژه مى دانيد؛ زمانى كه كودك بودم، مرا در دامن مى گرفت، به سينۀ خود مى فشرد و در رختخوابش مرا در بغل مى گرفت و بدن [مباركش]به من مى خورد و بوى خوش او را حس مى كردم و غذا را در دهان [مبارك] مى جويد سپس به من مى خوراند. . . . تا جايى كه فرمود: من همواره با پيامبر بودم، چونان فرزند شتر كه همواره با مادر خويش است. پيامبر (ص) هر روز نشانۀ تازه اى از اخلاق نيكو را برايم آشكار مى فرمود و به من فرمان مى داد كه به او اقتدا كنم. پيامبر (ص) چند ماه از سال را در غار حراء مى گذراند؛ تنها من او را مشاهده مى كردم و كسى جز من او را نمى ديد. در آن روزها، در هيچ خانه اى اسلام راه نيافت جز خانۀ رسول خدا (ص) كه خديجه هم در آن بود و من سومين آنان بودم. من نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوت را مى بوييدم. من، هنگامى كه وحى بر پيامبر فرود مى آمد، نالۀ شيطان را شنيدم؛ گفتم: «اى رسول خدا اين نالۀ كيست؟» فرمود: «شيطان است كه از عبادت خويش مأيوس گرديد» و فرمود: «على، تو آنچه را من مى شنوم، مى شنوى و آنچه را من مى بينم، مى بينى؛ جز اينكه تو پيامبر نيستى، بلكه وزير من بوده و به راه خير مى روى»(1)

آرى؛ جايگاه و موقعيت خاص حضرت على عليه السلام نسبت به پيامبر (ص) ، سبب شده بود كه چيزهايى از ايشان (ص) بشنود و بداند كه ديگران از آن بى خبر بودند. البته اهل سنّت نيز چنين جايگاهى را براى ابوهريره قائل هستند و بخارى در اين باره روايتى را به سند خود از ابوهريره آورده است كه مى گويد:

همانا مردم مى گويند: ابوهريره چقدر روايت نقل كرده است! اگر به خاطر دو آيه دركتاب خدا نبود، هرگز حديثى را نقل نمى كردم. سپس اين دو آيه را


1- نهج البلاغه، خطبه ١٩٢ قاصعه .

ص:119

خواند إِنَّ الَّذينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ. . .(1)تا آخر آيه. همانا برادران مهاجر ما همواره مشغول خريد و فروش در بازارها بودند و برادران انصار ما نيز همواره به رسيدگى اموال خود مشغول بودند و همانا ابوهريره براى سيركردن شكمش، همواره ملازم رسول خدا [ (ص) ] بود و [در مجالسى] حاضر مى شد كه ديگران حضور نداشتند و چيزهايى حفظ مى كرد كه ديگران حفظ نمى كردند.(2)

همچنين بخارى از او روايت كرده كه مى گويد: «من از رسول خدا [ (ص) ] دو ظرف [دو بسته از علوم] حفظ كردم؛ يكى از آنها را بيان و منتشر كردم. اما اگر دومى را بيان و منتشر كنم، گردنم بريده خواهد شد»(3)

وقتى ابوهريره داراى چنين جايگاه و موقعيتى نزد اهل سنت باشد، پس به طريق اولى اين منزلت و جايگاه براى حضرت على عليه السلام پذيرفتنى خواهد بود؛ زيرا ايشان از كودكى تا زمان وفات پيامبر (ص) همراه و ياور ايشان بود، درحالى كه ابوهريره، بيش از سه سال، يار و صحابه پيامبر (ص) نبود.(4)

نكته ديگر اينكه، حضرت على عليه السلام در كسب علوم، بسيار حريص بود و همواره از رسول خدا (ص) دربارۀ مسائل دين و دنيا سؤال مى كرد و پيامبر (ص) نيز در آموزش ايشان عليه السلام حريص و كوشا بود. ترمذى روايتى حسن از عبدالله بن عمرو بن هند حبلى آورده كه مى گويد: «على فرمود: هروقت از رسول خدا [ (ص) ] سؤالى مى پرسيدم، جواب


1- كسانى كه دلايل روشن، و وسيله هدايتى را كه نازل كرده ايم، بعد از آنكه در كتاب براى مردم بيان نموديم كتمان كنند، خدا آنها را لعنت مى كند و همه لعن كنندگان نيز، آنها را لعن مى كنند، مگر آنها كه توبه و بازگشت كردند و [اعمال بد خود را، با اعمال نيك] اصلاح نمودند [و آنچه را كتمان كرده بودند، آشكار ساختند] من توبه آنها را مى پذيرم كه من تواب و رحيمم. بقره: ١5٩ و ١6٠
2- صحيح بخارى، ج ١، ص ٣٩.
3- همان، ص 4٠.
4- بخارى در ج 4، ص ٢٣٩، روايتى را به سند خود از ابوهريره آورده كه مى گويد: «سه سال در كنار رسول خدا ص بودم و كسى به سن من، در آن سال ها حريص تر بر حفظ حديث نبوده است» .

ص:120

مى فرمود و هروقت ساكت بودم، ايشان ابتدا به سخن مى فرمود»(1)

ابن سعد نيز از حضرت على عليه السلام روايت كرده كه از ايشان پرسيدند: «چگونه شما از بين اصحاب رسول خدا [ (ص) ] بيش از ديگران حديث مى گوييد؟» وى فرمود: «من هروقت از ايشان سؤال مى كردم، به من پاسخ مى فرمود و هروقت ساكت بودم، او سخن آغاز مى نمود»(2)

رسول اكرم (ص) نيز از خداوند متعال خواسته بود كه به حضرت على عليه السلام گوش شنوايى براى علوم خود عطا كند. زمانى كه آيۀ وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ(3)نازل شد، حضرت فرمود: «اى على [ عليه السلام ]! از خدا خواستم كه آن را گوش تو قرار دهد» . على [ عليه السلام ] مى فرمايد: «بعد از آن جريان، ديگر چيزى را فراموش نمى كردم و با من نبود كه چيزى را فراموش كنم»(4)

علاوه بر اين، حضرت على عليه السلام داراى امتيازات ويژه اى مانند ذكاوت، هوشيارى فوق العاده، عقل كامل و حافظۀ بسيار قوى بود و ازاين رو مى فرمود:

به خدا قسم، هيچ آيه اى نازل نشد، مگر اينكه دانستم براى چه نازل شده و در كجا نازل شده است. همانا پروردگارم دلى بسيار فهميده و زبانى بسيار سؤال كننده به من عطا فرموده است. (5)


1- سنن ترمذى، ج 5، ص 64٠.
2- الطبقات الكبرى، ج ٢، ص ٣٣٨؛ ترجمۀ اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام از تاريخ دمشق، ج ٢، ص 456.
3- و گوش هاى شنوا آن را دريابد و بفهمد. حاقه: ١٢
4- جامع البيان فى تفسير القرآن، ج ٢٩، صص ٣5 و ٣6؛ الدرّالمنثور، ج ٨، ص ٢6٧؛ تفسير القرآن العظيم، ج 4، ص4١٣؛ التفسير الكبير، ج ٣٠، ص ١٠٧؛ الجامع لأحكام القرآن، ج ١٨، ص ٢64؛ الكشاف، ج 4، ص ١٣4؛ فتح القدير، ج 5، ص ٢٨٢؛ تفسير غريب القرآن كه در حاشيۀ تفسير طبرى چاپ شده، ج ٢٩، صص ٣٠ و ٣١؛ اسباب النزول، ص ٢٩4؛ لباب النقول فى أسباب النزول، ص ٢١٩.
5- الطبقات الكبرى، ج ٢، ص ٣٣٨؛ حلية الاولياء، ج ١، صص 6٧ و 6٨؛ ترجمۀ اميرالمؤمنين عليه السلام از تاريخ دمشق، ج٣، ص ٢6.

ص:121

بنابراين هيچ مانعى وجود ندارد كه پيامبر (ص) هر علمى را كه بخواهد، به حضرت على عليه السلام اختصاص دهد. بعيد نيست كه حضرت على عليه السلام آنچه را از پيامبر (ص) شنيده، در صحيفه اى نوشته و نام آن را «صحيفۀ جامعه» گذاشته باشد، يا اينكه بعدها به صحيفۀ جامعه معروف گرديده باشد. ذكر اين مطلب نيز لازم است كه غير از حضرت على عليه السلام، افراد ديگرى از صحابه نيز بودند كه آنچه از پيامبر (ص) مى شنيدند، مى نوشتند؛ مانند عبدالله بن عمرو بن عاص. بخارى در روايتى از ابوهريره چنين نقل مى كند: «هيچ يك از اصحاب پيامبر [ (ص) ] بيش از من حديث ياد ندارد، مگر عبدالله بن عمرو؛ زيرا او مى نوشت و من نمى نوشتم»(1)

بعضى از بزرگان اهل سنّت نيز تصريح كرده اند كه حضرت على عليه السلام از جملۀ كسانى است كه حديث رسول خدا (ص) را مى نوشت و از جملۀ آنها ابن صلاح است كه مى گويد:

گروه اوّل از مسلمانان (صحابه) در نوشتن حديث پيامبر [ (ص) ] با هم اختلاف داشتند. بعضى از آنها نوشتن حديث و علم را خوش نداشتند و دستور به حفظ آنها مى دادند و بعضى، آن را اجازه مى دادند. . . تا آنجا كه مى گويد: از جمله كسانى - كه براى ما روايت شده - كه نوشتن را اجازه داده، يا به آن عمل مى كردند، حضرت على [ عليه السلام ] و فرزندش حسن [ عليه السلام ]، عبدالله بن عمر، انس و عبدالله بن عمرو بن عاص و عدۀ ديگرى از صحابه و تابعين مى باشند.(2)

سيوطى مى گويد:

گروهى، نوشتن حديث را اجازه داده و به آن عمل مى كردند كه از آن جمله هستند: عمر، على [ عليه السلام ]، فرزندش حسن [ عليه السلام ]، ابن عمرو، انس، جابر،


1- صحيح بخارى، ج ١، ص ٣٨.
2- مقدمۀ ابن صلاح، صص ٨٧ و ٨٨.

ص:122

ابن عباس، ابن عمر، حسن، عطاء، سعيد بن جبير و عمر بن عبدالعزيز. عياض نيز از بيشتر صحابه و تابعين، جواز نوشتن حديث را حكايت كرده است.(1)

***

جزايرى مى گويد: نتيجه سوم: دروغگوشمردن على در سخن استوار و صحيحش است كه مى گويد: «رسول خدا به ما اهل بيت چيزى اختصاص نداده است» و دروغ بستن بر على، همچون دروغ بستن بر غير او حرام است و جايز نيست.

پاسخ به جزايرى: قبلاً نيز بيان كرديم كه اين روايت منقول از حضرت على عليه السلام، متواتر نيست. با روايتى هم كه فقط اهل سنّت نقل كرده باشند، دروغگوبودن حضرت لازم نمى آيد و نمى توان با آن بر شيعه استدلال كرد. حتى اگر صحت اين روايت و امثال آن را نيز بپذيريم، بايد بگوييم ظاهر اين روايات آن است كه حضرت على عليه السلام خبر داده به اينكه پيامبر اكرم (ص) به جز قرآن، ما را به مكتوب ديگرى كه آن را قرائت كنيم، اختصاص نداده است، مگر آن صحيفه اى كه قبلاً بيان كرديم.

اما اينكه حضرت على عليه السلام غير از صحيفۀ جامعه، نوشتۀ ديگرى نيز داشته باشد، - كه بعضى از احاديث رسول خدا (ص) را در آن ثبت و ضبط كرده است - مطلب ديگرى است و در روايات هم، در اين باره چيزى نيامده است. ظاهر بعضى از روايات فقط بر اين نكته دلالت دارد كه از حضرت على عليه السلام دربارۀ اينكه آيا رسول خدا (ص) نوشتۀ خاصى به ايشان عليه السلام اختصاص داده يا نه، سؤال شده؛ اما در اين باره كه خود ايشان عليه السلام هم از احاديث رسول خدا (ص) چيزى نوشته است، سؤالى نشده و حضرت هم در جوابشان اشاره اى به اين مطلب نفرموده است. (چه بسا خود حضرت از رسول خدا (ص) نوشته هاى متعددى فراهم آورده و آنچه شنيده، نوشته است) .


1- تدريب الراوى، ج ٢، ص 65.

ص:123

جزايرى مى گويد: نتيجۀ چهارم: دروغ بستن به رسول خدا [ (ص) ] است، و اين كار نزد خدا از بزرگ ترين و زشت ترين گناهان است. خود حضرت [ (ص) ] نيز فرموده است: «دروغ بستن بر من، مانند دروغ بستن بر يكى از شماها نيست؛ هركس از روى عمد بر من دروغ ببندد، وارد آتش مى شود» .

پاسخ به جزايرى: اگر مقصود شما مطلبى است كه در حديث آمده - كه رسول خدا (ص) به على عليه السلام هزار باب از علم آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر از علم گشوده مى شود - و اين را دروغ بستن بر پيامبر (ص) شمرده ايد، بايد بگوييم حرف شما باطل است؛ زيرا اين حديث در كتاب هاى خود اهل سنت نيز آمده است. متقى هندى در منتخب كنزالعمال از حضرت على عليه السلام نقل كرده كه مى فرمايد: «رسول خدا [ (ص) ] به من هزار باب [از علم] آموخت، هر بابى [از آن]هزار باب [ديگر] مى گشود» .

ابن عباس مى گويد:

همانا على براى مردم خطبه خواند و گفت: «اى مردم! اين چه حرف بدى است كه از شما به [گوش]من مى رسد؟ به خدا قسم كه هرآينه، طلحه و زبير را مى كشيد و بصره را مى گشاييد و حتماً نيرويى [كمكى]از كوفه به تعداد 656٠ يا 565٠ براى شما خواهد آمد» . ابن عباس مى گويد: گفتم: «جنگ نيرنگ است» . (1)مى گويد: «پس بيرون آمدم و از مردم سؤال مى كردم كه چند نفر هستيد؟» آنها چنان كه حضرت فرموده بود، گفتند. [با خود] گفتم: «اين از آن اسرارى است كه رسول خدا [ (ص) ] به او فرموده، همانا رسول خدا [ (ص) ] هزار هزار كلمه به او آموخت كه هر كلمه اى، هزار هزار كلمۀ ديگر را مى گشايد»(2)

همچنين قبلاً گفتيم كه حضرت على عليه السلام ملازم هميشگى رسول خدا (ص) بود و در


1- يعنى حضرت على عليه السلام اين حرف ها را زده تا دل اصحاب خود را قوى و دل دشمن را بترساند. مترجم
2- منتخب كنز العمال چاپ شده در حاشيۀ مسند احمد ، ج 5، ص 4٣.

ص:124

آموختن علوم و پيروى از آن حضرت، بسيار مى كوشيد؛ پيامبر (ص) نيز در آموزش حضرت على عليه السلام و تربيت او بسيار مشتاق و كوشا بود و هر وقت اميرالمؤمنين على عليه السلام از ايشان سؤالى مى كرد، جواب مى فرمود و چون ساكت مى شد، ايشان (ص) رشتۀ سخن مى گشود.

وقتى اهل سنّت قبول دارند كه ابوهريره دو ظرف علم داشته كه از رسول خدا (ص) گرفته بود و بسيارى از احاديثى را كه گفته، تنها از يكى از آن ظرف ها بوده است، چگونه تعجب مى كنند از اينكه حضرت على عليه السلام هزار باب از علم داشته باشد كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده شود؟ ! با اينكه اميرالمؤمنين على عليه السلام نزديك ترين جايگاه را به رسول خدا (ص) داشته و بيش از هركس، همراه ايشان بوده و سؤالات بسيارى را نيز از رسول خدا (ص) پرسيده و قوۀ ادراك فوق العاده و حافظه اى قوى داشته است؛ چنان كه به تفصيل بيان شد.

همچنين حضرت على عليه السلام به تمام علوم قرآن تسلط داشت و مى فرمود: «به خدا قسم، هيچ آيه اى نازل نشد، مگر اينكه مى دانستم براى چه چيزى نازل شده و در كجا نازل شده است» .

در جايى ديگر ايشان فرمود: «دربارۀ كتاب خدا، از من سؤال كنيد؛ زيرا هيچ آيه اى نيست مگر اينكه دانستم در شب نازل شده يا روز. در دشت يا در كوه» .

ابن مسعود نيز در اين باره چنين مى گويد: «همانا به حضرت على عليه السلام علم ظاهر و باطن داده شده است» كه قبلاً گذشت.(1)

علاوه بر آنچه بيان شد، پيامبر (ص) در حديث صحيحى مى فرمايد: «من شهر علم هستم و على دروازۀ آن است»(2)


1- الطبقات الكبرى، ج ٢، ص ٣٣٨.
2- حاكم در مستدرك آن را صحيح دانسته، ج ٣، ص ١٢6؛ سيوطى در تاريخ الخلفاء، ص ١5٩ آن را حسن دانسته؛ همچنين ابن حجر و زركشى و علائى، چنان كه در فيض القدير، ج ٣، صص 46 و 4٧ آمده است بر صحت آن تأكيد نموده اند.

ص:125

اما اگر منظور جزايرى از اين حديث - كه كتاب جامعه به املاى رسول خداست (ص) - دروغ بستن بر رسول خدا (ص) است، بايد گفت اين مطلبى است كه با جزم و يقين نمى توان گفت واقع نشده. ازاين رو، انكار آن درست نيست. روايات قبلى نيز دلالت مى كند بر اينكه پيامبر (ص) با حضرت على عليه السلام بسيار خلوت مى كرد و آنچه را مى خواست با او در ميان مى گذاشت و همواره حضرت على عليه السلام از پيامبر (ص) سؤال مى كرد و حضرت (ص) جواب مى داد. بلكه گاهى خود حضرت (ص) سخن مى گشود و مطالبى را به حضرت على عليه السلام تعليم مى فرمود و ايشان عليه السلام هم بعضى از اين احاديث را مى نوشت.

بنابراين، هيچ بعيد و عجيب نيست كه پيامبر (ص) صحيفۀ جامعه را كه بيان كنندۀ حلال و حرام است، بر حضرت على عليه السلام املا كرده باشد؛ به خصوص كه بعضى از احاديث صحيح مى گويند: پيامبر (ص) خواست براى امّت نوشته اى بنگارد ولى [گروهى] مانع نوشتن آن شدند. در اين باره، روايتى را بخارى - كه لفظ روايت از اوست - مسلم، احمد، ابن حبان و عده اى ديگر، از ابن عباس نقل كرده اند كه مى گويد:

آن گاه كه زمان رحلت رسول خدا [ (ص) ] فرا رسيد، در خانۀ ايشان مردانى بودند كه عمر بن خطاب نيز در ميان آنها بود. پيامبر [ (ص) ] فرمود: «بياييد تا برايتان چيزى بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد» . عمر گفت: «همانا درد بر پيامبر [ (ص) ] غلبه كرده، حال آنكه قرآن نزد شماست؛ ما را كتاب خدا كفايت مى كند» . دعوا و اختلاف بين اهل خانه بالا گرفت؛ عده اى از آنها گفتند: «بياوريد [قلم و كاغذ]، تا پيامبر [ (ص) ] بنويسد براى شما چيزى را كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد» .

برخى ديگر سخن عمر را مى گفتند و چون در محضر پيامبر [ (ص) ] بسيار سر و صدا كردند، رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «بلند شويد (و برويد)» . عبيدالله مى گويد: «همواره ابن عباس مى گفت: مصيبت و تمام مصيبت، آن هنگامى

ص:126

بود كه با سر و صدا و درگيرى، نگذاشتند رسول خدا [ (ص) ] آن مطلب را براى آنها بنويسد» .(1)

مسلم نيز از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد:

روز پنج شنبه و چه روز پنج شنبه اى! سپس اشكش جارى شد تا اينكه ديدم همچون دانه هاى مرواريد پشت سرهم برگونۀ او مى غلطيدند. گفت: «رسول خدا [ (ص) ] فرمود: برايم قلم و كاغذ بياوريد [تا]بنويسم براى شما مطلبى را كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد» . پس گفتند: «همانا رسول خدا (ص) هذيان مى گويد»(2)

نووى و عده اى ديگر احتمال داده اند كه مقصود پيامبر (ص) نوشتن احكام مهم دين يا تصريح به جانشينان و خلفاى بعد از خود بوده است.(3)

با اين توضيح، اگر احتمال اول(4)درست باشد، بعيد نيست كه بگوييم: وقتى مانع


1- صحيح بخارى، ج 4، صص ١٢١ و ١٨5 و ج 6، ص ١١ و ج ٧، صص ١55 و ١56 و ج ٩، ص ١٣٧؛ صحيح مسلم، ج ٣، ص ١٢5٩؛ مسند احمد، ج ١، صص ٣٢4 - ٣٢6؛ الاحسان بترتيب صحيح ابن حبان ، ج ٨، ص٢٠١.
2- صحيح مسلم، ج ٣، ص ١٢5٩؛ مسند احمد، ج ١، صص ٢٢٢، ٢٩٣ و ٣55؛ مستدرك، ج ٣، ص 4٧٧؛ مجمع الزوائد، ج 4، ص ٢١4 و ج 5، ص ١٨١.
3- صحيح مسلم با شرح نووى، ج ١١، ص٩٠.
4- سخن درست آن است كه پيامبر ص مى خواست به خلافت حضرت على عليه السلام بعد از خود تصريح نمايد؛ زيرا احكام مهم دين در آن زمان، روشن شده بودند و به تحقيق، خداوند قبل از آن روز دين خود را كامل و نعمت را تمام كرده بود. همچنين تصريح بر خلفا مهم تر است از تكرار احكامى كه روشن شده است؛ چون درگيرى و گمراهى و بلا، با تصريح بر نام خلفا از ميان مى رود. به علاوه اگر بر كسى احكام مهم دين پوشيده شود، گمراه شمرده نمى شود، بلكه حتى اگر با علم، با آن احكام مخالفت كند، باز هم گمراه شمرده نمى شود؛ بلكه فاسق خواهد بود، نه بيشتر. حال اگر خواستِ پيامبر ص نوشتن احكام مهم بود، اين همه درگيرى و سر و صدا و تهمت هذيان گويى لازم نبود؛ سبب آن همه جنجال و درگيرى اين بود كه حاضران مى دانستند كه پيامبر ص مى خواهد نام خلفاى بعد از خود را به صراحت بيان نمايد. علاوه بر اين، با توجه به شرايط حساس آن لحظه، چند روز قبل از وفات پيامبر ص و با شدت درد و بيمارى كه بر حضرت مستولى بود، مناسب اين است كه بگوييم ايشان ص مى خواست جانشينى براى بعد از خود به صورت دست نوشته نيز علاوه بر غدير خم تعيين كند، نه اينكه چند روز مانده به وفات خود، احكام مهم دين را بنويسيد.

ص:127

از نوشتن پيامبر (ص) شدند، حضرت (ص) آن مطلب را بر اميرالمؤمنين عليه السلام بازگو كرده و حضرت على عليه السلام نيز آنها را نوشته و بدين ترتيب صحيفه جامعه كه در بردارندۀ كل احكام حلال و حرام دين بود، گردآورى شد و خداوند به حقايق امور داناست.

***

جزايرى مى گويد: نتيجۀ پنجم: دروغ بستن بر فاطمه [ عليها السلام ] به اينكه مصحفى مخصوص به خود دارد كه سه برابر قرآن است و يك حرف از قرآن هم در آن نيست.

پاسخ به جزايرى: قبلاً اشاره شد كه مصحف فاطمه عليها السلام، كتابى است كه در آن، وقايعى كه در آينده رخ مى دهند و نام كسانى كه تا روز قيامت حكومت مى كنند، آمده است، كه به املاى جبرئيل عليه السلام و دست خط حضرت على عليه السلام است.

به اين كتاب از آن جهت مصحف مى گويند كه دربردارندۀ چند صحيفه است و در علم لُغت، به هر نوشته اى كه چنين باشد «مصحف» مى گويند؛ هرچند كه قرآن يا چيزى از قرآن در آن نباشد.(1)

شبهه

ممكن است كسى بگويد: ادعاى سخن گفتن فرشتگان با غيرانبيا درست نيست. پس اين ادعا نيز كه فاطمه و على عليهما السلام سخن فرشتگان، به خصوص جبرئيل عليه السلام را مى شنيدند، درست نخواهد بود.

پاسخ شبهه


1- جزايرى چنين پنداشته كه فقط به قرآن «مصحف» مى گويند. مترجم

ص:128

علماى حديثِ اهل سنّت، احاديثى آورده اند كه اين قضيه را براى كسانى كه شأن و منزلت آنها كمتر از حضرت على و فاطمه عليهما السلام است، ثابت مى كنند. ما آن احاديث را به چهار دسته تقسيم مى كنيم:

دستۀ نخست: احاديثى كه دلالت مى كنند اگر مردم [بر ايمان و عمل به شرع]استقامت كنند، بى شك فرشتگان با آنها دست خواهند داد. از آن جمله، روايتى است كه مسلم، ترمذى، ابن ماجه، احمد، حميدى، طيالسى، ابن حبان و عده اى ديگر، از حنظله تميمى اسيدى آورده اند كه مى گويد: «پيامبر [ (ص) ] فرمود: اى حنظله! اگر بتوانيد چنان باشيد كه در پيش من هستيد، بى شك فرشتگان در رختخواب يا در راه با شما دست خواهند داد»(1)

در روايت ديگرى، رسول گرامى اسلام (ص) فرمود: «اگر زمانى كه از من جدا مى شويد، چنان باشيد كه نزد من مى بوديد، بى شك فرشتگان با دست هاى خود با شما دست مى دادند و در خانه هاى شما به ديدار شما مى آمدند»(2)

همچنين، سخن گفتن فرشتگان با مريم عليها السلام بر همين اساس است. خداوند متعال اين جريان را در قرآن چنين بيان مى كند:

و اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ


1- صحيح مسلم، ج 4، صص ٢١٠6 و ٢١٠٧؛ سنن ترمذى، ج 4، ص 666. او مى گويد: «اين حديث حسن و صحيح است» ؛ سنن ابن ماجه، ج ٢، ص ١4١6؛ مسند احمد، ج ٢، ص ٣٠5 و ج ٣، ص ١٧5 و ج 4، صص١٧٨ و ٣46؛ الجامع الصغير، ج ٢، ص 4٢٨؛ مسند ابى داوود طيالسى، ص ١٩١؛ شرح السنة، ج ١، ص١6٧؛ الإحسان بترتيب صحيح ابن حبان، ج ٩، صص ٢4٠ و ٢4١؛ البانى در صحيح سنن ابن ماجه، ج ٢، صص 4١5 و 4١6 كه اين حديث را صحيح دانسته است؛ صحيح الجامع الصغير، ج ٢، صص ٩٣١ و ١١٩٠؛ سلسلة الأحاديث الصحيحة، ج 4، ص 6٠6.
2- مسند ابى داوود طيالسى، ص ٣٣٧.

ص:129

كُنْتَ تَقِيًّا قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا قالَتْ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيّاً.(1)

در سوره آل عمران نيز مى فرمايد: وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ يا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اسْجُدِي وَ ارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ.(2)

با توجه به آنچه بيان شد، آيا براى يك مسلمان مؤمن به خدا و روز معاد، سزاوار است از اميرالمؤمنين عليه السلام استقامتى را كه به او اين شايستگى را مى دهد تا فرشتگان در خانه اش با او سخن بگويند، نفى كند؟ درحالى كه ايشان عليه السلام ولى و مولاى هر زن و مرد مؤمنى است.(3)او كسى است كه هرجا رود، حق به گرد او


1- و در اين كتاب [آسمانى] مريم را ياد كن، آن هنگام كه از خانواده اش جدا شد و در ناحيه شرقى [بيت المقدس] قرار گرفت. و ميان خود و آنان حجابى افكند [تا خلوتگاهش از هر منظر براى عبادت آماده باشد] در اين هنگام ما روح خود را به سوى او فرستاديم و او در شكل انسانى بى عيب و نقص بر مريم ظاهر شد. او [سخت ترسيد و] گفت: من از شرّ تو به خداى رحمان پناه مى برم اگر پرهيزكارى. گفت: من فرستاده پروردگار توام [آمده ام] تا پسر پاكيزه اى به تو ببخشم. گفت: چگونه ممكن است فرزندى براى من باشد؟ درحالى كه تاكنون انسانى با من تماس نداشته و زن آلوده اى هم نبوده ام؟ گفت: مطلب همين است، پروردگارت فرموده: اين كار بر من آسان است [ما او را مى آفرينيم تا قدرت خويش را آشكار سازيم] و او را براى مردم نشانه اى قرار دهيم و رحمتى باشد از سوى ما و اين امرى است پايان يافته [و جاى گفت وگو ندارد]. مريم: ١6 - ٢١
2- [و به ياد آوريد] هنگامى را كه فرشتگان گفتند: اى مريم! خدا تو را برگزيده و پاك ساخته و بر تمام زنان جهان برترى داده است. اى مريم! [به شكرانه اين نعمت] براى پروردگار خود خضوع كن و سجده به جا آور و با ركوع كنندگان ركوع كن. آل عمران: 4٢ و 4٣
3- رسول خدا ص فرمود: «هركس من مولاى اويم پس على عليه السلام مولاى اوست» ؛ ر. ك: سنن ترمذى، ج 5، ص6٣٣؛ سنن ابن ماجه، ج ١، ص 4٣؛ مستدرك، ج ٣، صص ١٠٩ و ١١٠؛ مسند احمد، ج ١، صص ٨4، ١١٨، ١١٩، ١5٢، ٣٢١ و ج 4، صص ٢٨١، ٣٩٨، ٣٧٠، ٣٧٢ و ج 5، صص66، ٣4٧، 4١٩؛ حلية الاولياء، ج 4، ص ٢٣ و ج 5، صص ٢٧، ٣64؛ مجمع الزوائد، ج ٩، صص ١٠٣ و ١٠6؛ كتاب السنة، صص 5٩٠ - 5٩6؛ سيوطى در قطف الأزهار المتناثرة، ص ٢٧٧ آن را از احاديث متواتر دانسته است. همچنين، كتانى در نظم المتناثر، ص ٢٠5 و زبيدى در لفظ اللآلئ المتناثرة، ص ٢٠5 و حافظ شمس الدين جزرى در أسنى المطالب، ص 5 و البانى در سلسلة الأحاديث الصحيحة، ج 4، ص ٣4٣ و عده اى ديگر از بزرگان اهل سنّت، اين روايت را صحيح شمرده اند.

ص:130

مى چرخد(1)و كسى است كه برادر پيامبر (ص) در دنيا و آخرت است.(2)او دروازۀ شهر علم پيامبر (ص) (3)و كسى است كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد و خدا و پيامبرش [نيز]او را دوست مى دارند.(4)جايگاه او نسبت به پيامبر (ص) همچون جايگاه هارون نسبت به موسى است(5)و به جز مؤمن [كسى]او را دوست ندارد و به جز منافق او را.


1- حاكم در مستدرك، ج ٣، صص ١٢4 و ١٢5 از على عليه السلام چنين آورده است: «رسول خدا [ ص ] فرمود: بار خدايا! حق را به همراه او على [ عليه السلام ] بدار هر كجا كه او برود» . حاكم مى گويد: «اين حديث بر طبق شرط مسلم در قبول روايت صحيح است، ولى آن را نياورده است» . المعجم الاوسط طبرانى، ج 4، ص ٢56؛ مسند ابى يعلى، ج١، ص٢5٣.
2- ترمذى آن را در سنن خودش، ج 5، ص 6٣6 آورده و حسن دانسته است؛ حاكم در مستدرك، ج ٣، ص ١4، و غير اين دو، از ابن عمر آورده اند كه مى گويد: «رسول خدا [ ص ] ميان اصحاب خود پيمان برادرى برگزار كرد. حضرت على [ عليه السلام ] با چشم گريان نزد حضرت [ ص ] آمد و گفت: اى رسول خدا! پيمان برادرى عقد اخوت ميان اصحاب و ياران خود ايجاد كردى و ميان من و كسى برادرى ايجاد نكردى! رسول خدا [ ص ] به او فرمود: تو برادر منى در دنيا و آخرت» .
3- حاكم در مستدرك، ج ٣، صص ١٢6 و ١٢٧ آن را صحيح دانسته كه از على عليه السلام است. ايشان فرموده: «رسول خدا [ ص ] فرمود: من شهر علم و على دروازه آن است. پس هركس خواهان علم باشد، از دروازه بيايد. ترمذى آن را در سنن خود، ج 5، ص 6٣٧ آورده است، جز اينكه مى گويد، پيامبر [ ص ] فرموده: «من خانه حكمت. . .» . ر. ك: منابع اين حديث در الغدير علامه امينى، ج 6، ص ٨١.
4- صحيح بخارى، ج 5، صص ٢٢ و ٢٣؛ صحيح مسلم، ج 4، صص ١٨٧١ و ١٨٧٢؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 6٣٨ آن را صحيح دانسته اند؛ مسند احمد، ج ١، صص ٧٨، ٩٩، ١٣٣، ١٨5، ٣٣٠ و ج 5، صص ٣٣٣، ٣5٨؛ مستدرك حاكم، ج ٣، صص ٣٨، ١٠٩، 4٣٧ آن را صحيح دانسته و ذهبى نيز با او هم عقيده است. همگى از سعد و غير او، از پيامبر ص آورده اند كه فرموده: «حتماً بيرق پرچم را فردا به [دست]مردى مى سپارم كه خداوند پيروزى را بر دست او جارى مى كند، خدا و پيامبرش را دوست مى دارد و خدا و پيامبرش [نيز]او را دوست مى دارند» .
5- صحيح بخارى، ج 5، ص ٢4؛ صحيح مسلم، ج 4، صص ١٨٧٠ و ١٨٧١؛ مسند ترمذى، ج ١، ص 6٣٨ آن را صحيح دانسته اند؛ مسند ابن ماجه، ج ١، ص 4٢؛ مسند احمد، ج ١، صص ١٧٠، ١٧٣- ١٧5، ١٧٧، ١٧٩، ١٨٢، ١٨4، ١٨5 و ٣٣٠ و ج ٣، صص ٣٢، ٣٣٨ و ج 6، صص ٣6٩، 4٣٨؛ مستدرك حاكم، ج ٣، ص ١٠٩ آن را صحيح دانسته و ذهبى با او هم عقيده گشته؛ مسند ابوداوود طيالسى، ص ٢٩؛ همگى از سعد و غير او چنين آورده اند: «پيامبر ص به على عليه السلام فرمود: آيا خرسند نمى شوى كه جايگاه تو به من، به مانند جايگاه هارون از موسى باشد، به جز اينكه پيامبرى بعد از من نيست

ص:131

دشمن ندارد.(1)

آيا براى يك مسلمان مؤمن به خدا و روز جزا، سزاوار است از فاطمه زهرا عليها السلام چنين شايستگى اى را نفى كند؟ ! درحالى كه او سرور زنان دو جهان و سرور زنان اهل بهشت است.(2)او جگرگوشۀ پيامبر (ص) است و آنچه او را بيازارد، سبب آزار پيامبر (ص) نيز مى شود.(3)فاطمه عليها السلام، كسى است كه خداوند راضى مى شود به سبب رضاى او و غضب مى كند به سبب غضب او؟(4)

دستۀ دوم: رواياتى كه بيانگر شنيده شدن كلام فرشتگان توسط بعضى از صحابۀ پيامبر (ص) هستند. از آن جمله، روايتى است كه احمد از حذيفة بن يمان چنين نقل


1- صحيح مسلم، ج ١، صص ٨4، ٩5، ٢6٢؛ سنن ترمذى، ج 5، صص 64٣ و 654؛ سنن ابن ماجه، ج ١، ص 4٢؛ مسند احمد، ج ١، ص ١٧٠؛ سلسلة الأحاديث الصحيحة، ج 4، ص ٢٩٨؛ صحيح سنن ابن ماجه، ج ١، ص ٢5؛ صحيح سنن نسائى ج ٣، ص ١٠٣٣
2- صحيح بخارى، ج 5، صص ٢5، ٣6 و ٢4٧ و ج ٨، ص ٧٩؛ صحيح مسلم، ج 4، صص ١٩٠4 - ١٩٠6؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 66٠؛ سنن ابن ماجه، ج١، ص 5١٨؛ صحيح سنن ابن ماجه، ج ١، ص ٢٧٠؛ سنن طيالسى، ص١٩6؛ مستدرك، ج ٣، صص ١5١، ١56 آن را صحيح شمرده و ذهبى نيز با او موافق است؛ الطبقات الكبرى، ج٨، ص ٢6؛ مسند احمد، ج 5، ص ٣٩١ و ج 6، ص ٢٨٢؛ حلية الاولياء، ج ٢، صص٣٩ و 4٢؛ مشكل الآثار، ج١، صص4٨ و 5٠؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ٢٠١؛ دُرّالسحابة، صص ٢٧4 و ٢٧6؛ شرح السنة، ج ١، ص ١6٠ كه مى گويد: «بر صحت اين حديث اتفاق نظر است» ؛ مشكاة المصابيح، ج ٣، ص ١٧٣١؛ فضائل الصحابة، ج ٢، ص 6٣.
3- صحيح بخارى، ج 5، ص ٣6و ج ٧، ص 4٧؛ صحيح مسلم، ج 4، صص ١٩٠٢ - ١٩٠4؛ سنن ابى داوود، ج ٢، ص ٢٢6؛ سنن ترمذى، ج 5، صص 6٩٨ و 6٩٩، آن دو را صحيح شمرده است؛ سنن ابن ماجه، ج ١، ص 64٣؛ صحيح سنن ابى داوود، ج ٢، ص ٣٩١؛ مسند احمد، ج 4، صص ٢٢٣، ٢٣6، ٣٢٨ و ٣٣٢؛ مستدرك، ج ٣، صص١54، ١5٨، ١5٩؛ مشكاة المصابيح، ج ٣، ص ١٧٣٢؛ فضائل الصحابة، ج ٢، صص ٧55 و ٧56، ٧65؛ السنن الكبرى، ج١٠، ص٢٠١؛ شرح السنة، ج ١4، صص ١5٨ و ١5٩ و مى گويد: «بر صحت اين حديث اتفاق نظر وجود دارد» .
4- المستدرك، ج٣، ص ١54 مى گويد: «اين حديث صحيح است» ؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص ٢٠٣ مى گويد: «طبرانى آن را روايت كرده و اِسنادش حسن است» ؛ درّالسحابة، ص ٢٧٧.

ص:132

مى كند:

به خدمت پيامبر (ص) رسيدم و عرض كردم: هنگامى كه مشغول نماز بودم، شنيدم كسى مى گويد:

«اللهم لك الحمد كلّه، و لك الملك كلّه، بيدك الخير كلّه، إليك يرجع الأمر كلّه، علانيته و سرّه، فأهل أن تُحمد، إنّك على كلّ شيء قدير، اللّهم اغفرلي جميع ما مضى من ذنبي، واعصمني فيما بقي من عمري، و ارزقني عملاً زكياً ترضى به عنّي» .(1)پيامبر (ص) فرمود: «آن فرشته اى بوده كه آمده حمد و ستايش پروردگارت را به تو ياد دهد» .(2)

دستۀ سوم: رواياتى كه دلالت بر ديدن جبرئيل عليه السلام توسط تعدادى از صحابۀ پيامبر (ص) دارند؛ مانند روايتى كه مسلم - لفظ روايت از اوست - ترمذى، ابوداوود، نسائى، ابن ماجه، احمد و عده اى ديگر، از ابوهريره نقل مى كنند:

روزى رسول خدا [ (ص) ] ميان مردم [نشسته]بود. مردى به خدمت او آمد و گفت: «اى رسول خدا [ (ص) ]! ايمان چيست؟» ايشان فرمود: «اينكه ايمان داشته باشى به خدا و فرشتگانش و كتابش و لقائش و پيامبرانش و ايمان داشته باشى به برانگيخته شدنى ديگر» . گفت: «اى رسول خدا [ (ص) ]! اسلام چيست؟» فرمود: «اسلام آن است كه خدا را بپرستى و چيزى را شريك او قرار ندهى و نماز واجب را برپا دارى و زكات واجب را بپردازى و ماه رمضان را روزه بدارى» . عرض كرد: «اى رسول خدا [ (ص) ]! احسان چيست؟» فرمود: «اينكه خدا را چنان عبادت كنى كه گويا او را مى بينى و اگر تو او را نمى بينى، پس


1- بارخدايا! تمام ستايش ها از براى توست، و تمام پادشاهى ها براى توست؛ همه خيرها به دست توست؛ بازگشت همه كارها به سوى توست، چه آشكار باشند و چه پنهان؛ پس تو شايسته ستايشى و همانا تو بر هر چيزى توانايى، بار خدايا! همه گناهان گذشتۀ مرا بيامرز و مرا در باقيمانده عمرم مراقبت فرما و عمل خالص و نيكو، روزى ام كن كه به سبب آن از من خشنود گردى.
2- مسند احمد، ج 5، ص ٣٩6.

ص:133

همانا او تو را مى بيند. . .» تا آنجا كه مى گويد: «سپس آن مرد برگشت» . رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «آن مرد را به سوى من برگردانيد» . پس دنبال كردند تا او را برگردانند، ولى كسى را نديدند. آن گاه رسول خدا (ص) فرمود: «او جبرئيل عليه السلام بود كه آمده بود به مردم دينشان را آموزش دهد»(1)

گفته مى شود كه عايشه نيز جبرئيل عليه السلام را ديده است. ابن سعد روايتى از عايشه نقل مى كند كه مى گويد:

به درستى كه جبرئيل عليه السلام را بر درِ اتاقم سوار بر اسب ديدم و رسول خدا [ (ص) ] با او گفت وگو مى كرد. وقتى وارد شدم، گفتم: «اى رسول خدا! شخصى را ديدم كه با وى گفت وگو مى كردى، او كه بود؟» فرمود: «آيا تو او را ديدى؟» گفتم: «بله» . فرمود: «او را شبيه به چه كسى يافتى؟» گفتم: «به دحيۀ كلبى» . فرمود: «به درستى كه تو خير [و سعادت] زيادى ديدى، او جبرئيل بود. . .»(2)

احمد از عايشه نقل كرده كه مى گويد:

اى رسول خدا! تو را ديدم درحالى كه ايستاده بودى و با دحيۀ كلبى صحبت مى كردى. فرمود: «تو او را ديدى؟» گفتم: «بله» . فرمود: «همانا او جبرئيل عليه السلام است و او به تو سلام مى رساند» . گفتم: «بر او سلام و رحمت خدا باد. خداوند به او جزاى زيارت كننده و واردشونده را دهد؛ چه دوست و واردشوندۀ خوبى است»(3)

از جمله كسانى كه جبرئيل عليه السلام را ديده است، عبدالله بن عباس است. در روايتى،


1- صحيح مسلم، ج ١، صص ٣6 - 4٠؛ سنن ابى داوود، ج 4، ص ٢٢٣؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 6؛ سنن ابن ماجه، ج١، صص ٢4 و ٢5؛ سنن نسائى، ج ١، ص ٢4٩؛ مسند احمد، ج ١، صص ٢٧ و ٢٨، 5٢ و 5٣.
2- الطبقات الكبرى، ج ٨، صص 6٧ و 6٨.
3- مسند احمد، ج 6، صص ٧4 و ٧5، ١4٨.

ص:134

احمد از ابن عباس چنين نقل مى كند:

به همراه پدرم خدمت رسول خدا [ (ص) ] بوديم و نزد او مردى بود كه با او نجوا مى كرد و گويى پيامبر [ (ص) ] از پدرم روى گردان بود. از نزد ايشان بيرون آمديم و پدرم به من گفت: «اى فرزندم آيا نديدى؟ ! گويا پسرعموى تو از من روى گردان بود؟» گفتم: «اى پدر! همانا نزد ايشان مردى بود كه با او نجوا مى كرد» . ابن عباس مى گويد: «نزد پيامبر [ (ص) ] برگشتيم؛ پدرم گفت: اى رسول خدا! به عبدالله چنين و چنان گفتم. پس او به من خبر داد كه مردى نزدتان بود كه با شما نجوا مى كرد. آيا كسى نزد شما بود؟» رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «اى عبدالله! آيا تو او را ديدى؟» گفتم: «بله» . فرمود: «همانا او جبرئيل است؛ او كسى است كه مرا از شما بازداشته بود»(1)

از ديگر افرادى كه جبرئيل را ديده است، محمدبن مسلمه است. ذهبى از وى چنين روايت مى كند:

در حال رفتن بودم كه ناگهان رسول خدا [ (ص) ] را بر كوه صفا ديدم درحالى كه دستش را در دست مردى گذاشته بود. آن گاه رفتم. حضرت فرمود: «چه چيزى مانع از سلام كردن تو شد؟» گفتم: «اى رسول خدا [ (ص) ]! با اين مرد رفتارى داشتى كه با هيچ كس چنين رفتارى نداشتى. پس من خوش نداشتم كه سخنت را قطع كنم. اى رسول خدا! او چه كسى بود؟» فرمود: «جبرئيل» . آن گاه به من فرمود: «اين محمد بن مسلمه سلام نكرد، اما اگر سلام مى كرد، سلامش را پاسخ مى داديم»(2)

از ديگر رؤيت كنندگان، حارثة بن نعمان است. او طبق روايتى كه ابن سعد در


1- مسند احمد، ج ١، صص ٢٩٣، ٢٩4، ٣١٢.
2- سير أعلام النبلاء، ج ٢، ص ٧٠.

ص:135

طبقات و هيثمى در مجمع الزوائد از وى نقل كرده اند، مى گويد:

دو بار در عمرم جبرئيل را ديدم. روزى در «صَوْرَين» هنگامى كه رسول خدا [ (ص) ] براى [جنگ با] بنى قريظه بيرون آمد، كه (جبرئيل) به صورت دحيه از كنار ما گذشت و به ما دستور پوشيدن سلاح داد و روزى در محل جنازه ها هنگامى كه از حنين برگشتيم.(1)

احمد نيز از او نقل مى كند كه مى گويد:

درحالى كه رسول خدا [ (ص) ] با جبرئيل در سايبان نشسته بودند، از كنارشان گذشتم و بر ايشان سلام كردم و رد شدم. وقتى برگشتم و پيامبر [ (ص) ] هم از آنجا برخاست، فرمود: «آيا كسى را كه با من بود، ديدى؟» گفتم: «بله» . فرمود: «همانا او جبرئيل عليه السلام است و جواب سلام تو را داد»(2)

دستۀ چهارم: رواياتى كه بيانگر سلام و مصافحه كردن فرشتگان بر بعضى از اصحاب پيامبر (ص) هستند؛ به طورى كه آنها آشكارا فرشتگان را مى ديدند. در روايتى مسلم از عمران بن حصين - در ضمن حديثى - مى گويد:

به درستى كه [فرشته] بر من سلام مى داد تا اينكه [براى درمان بيمارى] داغ نهادم. پس رها شدم [و بر من سلام نمى كرد] پس داغ نهادن را ترك كردم. پس او (فرشته) برگشت.(3)

ابن سعد نيز از قتاده چنين نقل مى كند: «همواره فرشتگان با عمران بن حصين مصافحه مى كردند تا اينكه داغ نهاد. پس، از او دورى جستند»(4)


1- الطبقات الكبرى، ج ٣، ص 4٨٨.
2- مسند احمد، ج 5، ص 4٣٣؛ هيثمى در مجمع الزوائد، ج ٩، ص ٣١٣ مى گويد: «احمد و طبرانى آن را نقل كردند و رجال سند صحيح است» .
3- صحيح مسلم، ج ٢، ص ٨٩٩.
4- الطبقات الكبرى، ج 4، ص ٢٨٨.

ص:136

ذهبى در شرح احوال عمران بن حصين مى نويسد:

او از كسانى بود كه فرشتگان بر وى سلام مى كردند. . . و نيز مى گويد: وى دچار بيمارى ناصور(1)شد. پس به خاطر آن داغ نهاد و گفت: داغ نهاديم. پس موفق نشديم و [آنچه مى خواستيم] به دست نياورديم و براى ما روايت شده: هنگامى كه او داغ نهاد، براى مدتى سلام كردن [فرشته ها] بر او قطع شد. سپس سلام كردن به او برگشت(2)

ابن حجر هم در اين باره مى گويد: «قبل از اينكه داغ بنهد، فرشتگان با او مصافحه مى كردند» (3)

نووى نيز مى گويد: «فرشتگان بر او سلام مى كردند و آنها را آشكارا مى ديد؛ چنان كه در صحيح مسلم به آن تصريح شده است»(4)

ابن عبدالبرّ گفته كه اهل بصره دربارۀ او مى گويند: «او فرشتگان نگهبان را مى ديده و آنها با او سخن مى گفتند، تا اينكه داغ نهاد»(5)

و موارد بى شمار ديگرى كه نيازى به آوردن همه آنها نيست.(6)

نتيجۀ تمام آنچه بيان شد، اين است كه شنيدن سخن فرشتگان يا جبرئيل عليه السلام، توسط اميرالمؤمنين و حضرت فاطمه عليهما السلام، ممكن است و چنين چيزى از آن دو بزرگوار بعيد (و دور از ذهن) نيست؛ به خصوص، بعد از نقل روايات زيادى كه بيانگر سلام و


1- دمل هاى چركينى كه در اطراف مقعد پديد مى آيد. مترجم
2- تذكرة الحفاظ، ج ١، صص ٢٩ و٣٠.
3- تهذيب التهذيب، ج ٨، ص ١١٢.
4- تهذيب الأسماء و اللغات، ج ٢، ص ٣6.
5- الاستيعاب، ج ٣، ص ٢٢.
6- ر. ك: سنن ابى داوود، ج 4، ص 5؛ مسند احمد، ج 4، ص 4٢٧؛ مستدرك، ج ٣، ص 4٧٢؛ اسدالغابه، ج 4، ص١٣٨؛ الاصابه، ج ٣، صص ٢6 و ٢٧؛ سير اعلام النبلاء، ج ٢، صص 5٠٨، 5١٠ و 5١١؛ شذرات الذهب، ج ١، ص 5٨؛ تاريخ الاسلام، ج ٣، صص ٢٧5 و ٢٧6؛ البداية و النهاية، ج ٨، ص 6٢.

ص:137

مصافحه كردن و سخن گفتن فرشتگان با كسانى است كه شأن و منزلت آنها به مراتب از اين دو بزرگوار كمتر است. جرئت بر انكار سخن گفتن فرشتگان با حضرت على و حضرت فاطمه عليهما السلام خطايى آشكار و روشن است و جايز نيست؛ زيرا توهينى واضح به عترت پاك پيامبر (ص) است كه از آن، به خدا پناه مى بريم.

***

جزايرى مى گويد: نتيجه ششم: صاحب اين عقيده - درحالى كه داراى علوم و معارف و هدايت خاصى است كه ديگر مسلمانان در آن هيچ سهمى ندارند- نمى تواند مسلمان باشد يا از جماعت مسلمان شمرده شود.

پاسخ به جزايرى: به نظر مى رسد اين كلام جزايرى (او داراى علوم و معارف و هدايت خاصى است كه ديگر مسلمانان در آن هيچ سهمى ندارند) اشاره دارد به اين اعتقاد كه نزد اهل بيت عليهم السلام، كتاب جامعه، جفر و مصحف فاطمه عليها السلام وجود دارد.

به هر حال، حكم به كفر و خروج از جماعت مسلمين براى كسى كه با دلايل صحيح چنين عقيده اى داشته باشد، جايز نيست؛ زيرا حتى اگر با مسامحه بُطلان چنين اعتقادى را بپذيريم، باز براى كسى كه از روى شبهه چنين عقيده اى را قبول كند، مستلزم تكفير و حتى تفسيق نمى شود؛ چون او ضرورى دين را منكر نشده است. بلكه حتى اگر از روى شبهه، منكر ضرورتى از دين شود، حكم به تكفير آن درست نيست؛ چه رسد به اينكه غيرضرورى دين را منكر شود.

روشن است كه اعتقاد به وجود چنين كتاب هايى نزد اهل بيت عليهم السلام، موجب انكار ضرورتى از دين نمى شود. بلكه در انكار اين مطلب، احتمال هلاكت نيز وجود دارد؛ زيرا ممكن است منكر چيزى شده باشيم كه ثابت و صحيح است و با اين كار خدشه اى در مقام و منزلت اهل بيت عليهم السلام وارد كنيم كه خداوند به منت و كرمش ما را از آن باز دارد. براى توضيح بيشتر مراجعه شود به احاديثى كه قبلاً دربارۀ نهى از رد آنچه اهل

ص:138

كتاب مى گويند، اشاره شد.

بايد گفت، خروج چنين فردى كه معتقد است اهل بيت عليهم السلام چنين كتاب هايى دارند، از دايرۀ اسلام و مسلمانان، آن هم به دليل اينكه او داراى علوم و معارف و هدايتى است كه ديگر مسلمانان چيزى از آن ندارند، باطل و بى اساس است؛ چون معناى چنين اعتقادى، اين نيست كه فقط شيعه آن كتاب ها را دارد و با آنها به هدايتى دست يافته كه ديگران از آن بى بهره اند. البته اگر چنين چيزى را هم بپذيريم، باز اشكالى ندارد؛ چون در اين صورت شيعۀ اماميه از عترت پاك پيامبر (ص) پيروى كرده و از هدايت آنها بهره مند گشته و از علوم و معارف آنها كسب فيض نموده و مطيع فرمان رسول خدا (ص) بوده است كه مى فرمايد:

من دو چيز گرانبها را ميان شما مى گذارم، اگر به آنها تمسك جوييد هرگز بعد از من گمراه نمى شويد، كه يكى از ديگرى بزرگ تر است: كتاب خدا، ريسمانى كه از آسمان به زمين كشيده شده است و عترت و اهل بيتم. آگاه باشيد كه آن دو از هم جدا نمى شوند تا اينكه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.(1)

علاوه بر اين، فرقۀ ناجيه بايد مجهز به معارف و علومى باشد كه ديگر طوايف مسلمانان از آن بى بهره اند. وگرنه لازم مى آمد كه تمام فرق مسلمان، اهل نجات باشند كه اين سخنى بى دليل و باطل است.

***

جزايرى مى گويد: نتيجۀ هفتم: آخرين مطلب اينكه آيا نسبت دادن اين بيهوده گويى هاى پوچ و بى اساس و دروغگويى بى پايه به اسلام - دينى كه غير از او دينى پذيرفته نيست - درست است؟ وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي


1- منابع اين حديث قبلاً به طور مفصل ذكر شد.

ص:139

الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ.(1)

پاسخ به جزايرى: در مباحث قبل به طور كامل بيان شد كه آنچه جزايرى انكار مى كند و به سبب آن، شيعه را به باد تمسخر مى گيرد، هيچ مشكلى ندارد و احاديث صحيحى كه در كتب اهل سنّت آمده، آن مطالب را تأييد مى كنند؛ با اينكه مانند آن مطالب و بيشتر از آنها در كتب خود اهل سنّت آمده است. آنچه او (براى حديث كافى در حقيقت چهارم) بيان كرده است، لازمه نيستند و در واقع، خيال هاى باطل و گمان هاى فاسدى هستند كه جزايرى بر اين حديث بار كرده است. انگيزۀ او از بيان اين مطالب، تكفير شيعه است و در اين راستا به هر چيزى كه بتوان آن را دست آويز قرار داد، هرچند باطل و بى اساس، چنگ مى زند. بنابراين، كدام حرف بيهوده و دروغ در اين حديث وجود دارد؟ !

اين جماعت (وهابيت) ، هر فضيلتى براى اهل بيت عليهم السلام را، بيهوده گويى و دروغى بى ارزش شمرده و هر فضيلتى براى غير ايشان را، از آنِ اسلام محسوب كرده اند كه خداوند غير آن را قبول نمى كند. كلام جزايرى در اينجا نيز بر همين اساس است؛ ازاين رو گفتن چنين مطالبى از وى و هم فكرانش مورد تعجب نخواهد بود، والله المستعان و إليه المشتكى، و إنّا لله و إنّا إليه راجعون.(2)


1- هركس جز اسلام [و تسليم در برابر فرمان حق] آيينى براى خود انتخاب كند از او پذيرفته نخواهد شد و او در آخرت از زيانكاران است. آل عمران: ٨5
2- و خداوند ياور [ما]و به سوى او دادخواهى [ماست]و ما از خداييم و ما به سوى او بازمى گرديم.

ص:140

ص:141

كشف حقيقت پنجم

اشاره

ص:142

ص:143

حقيقت پنجم:

پرداختن تاوان شيعه توسط امام موسى كاظم عليه السلام

ابوبكر جزايرى مى نويسد: اعتقاد به اينكه موسى كاظم با جان خود، تاوان شيعه را پرداخته است! صاحب كافى اين حقيقت را چنين بيان مى كند: ابوالحسن موسى كاظم - امام هفتم از امامان شيعه دوازده امامى - فرمود: «خداى عزّوجلّ بر شيعه خشمگين شد. پس مرا مخير كرد بين اينكه بلايش را به جان بخرم يا بر شيعيان عذاب نازل شود و من با خريدن بلا براى خودم، عذاب را از شيعه دفع كردم.

پاسخ به جزايرى: اين حديث را كلينى (ره) از على بن ابراهيم، از محمدبن عيسى، از بعضى از اصحاب، از ابى الحسن موسى عليه السلام روايت كرده است و از جهت سند ضعيف است؛ چون به دليل ناشناخته بودن بعضى از راويان، مرسل است.

***

جزايرى مى گويد: اى شيعه! بعد از اينكه بر تو واجب كردند به اين روايت ايمان آورده و معناى آن را تصديق كنى، اكنون مى پرسيم معناى اين حكايتى كه تو بايد به آن اعتقاد داشته باشى، چيست؟ آيا اين نيست كه موسى كاظم (ره) براى پرداخت تاوان

ص:144

پيروانش، راضى به كشتن خود شد تا خداوند پيروانش را بيامرزد و بدون حساب وارد بهشت كند؟

پاسخ به جزايرى: با توجه به اينكه سند اين حديث ضعيف است، عمل به آن و اعتقاد به معنا و مضمونش درست نيست؛ زيرا مسائل اعتقادى با حديث صحيح هم ثابت نمى شوند تا چه رسد به حديث ضعيف؛ [بلكه در اثبات مسائل اعتقادى، علم و يقين لازم است].

بنابراين، سخن جزايرى - كه اعتقاد به مضمون اين حديث بر شيعه لازم و ايمان به آن واجب است - گمانى باطل و بدون دليل است. در مباحث قبلى نيز گفته شد كه صِرفِ بودن روايتى در كتاب كافى، دليل بر اعتقاد شيعه به مضمون آن روايت نيست.

حال بايد پرسيد، برداشتى كه جزايرى از اين حديث دارد - كه موسى كاظم عليه السلام براى پرداخت تاوان پيروانش، راضى به كشتن خود شد تا خداوند پيروانش را بيامرزد و بدون حساب وارد بهشت كنداز كجاى حديث فهميده مى شود؟ ظاهر حديث اگرچه دلالت دارد بر اينكه امام كاظم عليه السلام با فداكردن جان خود، شيعه را از كشته شدن در دنيا حفظ كرده است، اما اينكه امام عليه السلام با اين كار، تاوان شيعه را پرداخته تا گناهان آنها بخشيده شده و بدون حساب وارد بهشت شوند، به هيچ وجه از حديث فهميده نمى شود. ازاين رو براى اينكه افرادى مانند جزايرى، توهمات خودشان را در قالب معناى حديث ارائه نكنند، به توضيح آن مى پردازيم.

اين گفتۀ امام عليه السلام كه «خداوند بر شيعه خشمگين شد» ، بدين معناست كه خداوند بر گروهى از شيعيان زمان امام عليه السلام به سبب كارهايى كه از آنها سر زد، خشمگين شد.

علامه مجلسى (ره) مى گويد: «بر شيعه خشم كرد» يا به اين دليل است كه شيعيان تقيه را ترك كردند و مسئلۀ امامت امام موسى كاظم عليه السلام را فاش نمودند. در نتيجه، امر مردد شد بين اينكه هارون الرشيد شيعيان را قلع و قمع كند يا امام موسى بن جعفر عليه السلام زندانى شده و در زندان به قتل برسد. امام عليه السلام نيز براى حفظ جان شيعه دعا كرد و بلا را به

ص:145

جان خود خريد؛ يا به اين سبب كه شيعيان در فرمان بردارى از دستورات امام عليه السلام خلوص نيت نداشتند؛ خداوند هم امام عليه السلام را مخير كرد بين اين كه ضد هارون الرشيد قيام كند كه نتيجه اش كشته شدن شيعيان آن حضرت بود، يا خود گرفتار بلا شود تا قضيه آن چنان كه بايد، پايان پذيرد.

اين روايت بدين صورت نيز معنا شده است: «خداوند مرا ميان آماده شدن براى مرگ يا راضى شدن به هلاكت شيعه، مخير كرد. پس به خدا قسم با جانم آنها را حفظ كردم؛ يعنى مرگ خود را برگزيدم» .

همچنين در معنايش گفته شده: «خداوند مرا ميان ارادۀ مرگ خود يا مرگ آنها مخير كرد تا ميان من و آنها جدايى حاصل شود و من از روى دلسوزى براى آنها، مرگ را براى خود برگزيدم»(1)

بنابراين معناى حديث اين مى شود كه، خداوند سبحان بر بعضى از شيعيان به سبب كارهاى زشتى كه از آنها سر زده بود، خشم گرفت. در اينجا امر داير شد ميان كشته شدن امام كاظم عليه السلام و هلاكت شيعه. آن گاه امام عليه السلام كشته شدن خود را برگزيد و شيعه را با جان خويش حفظ كرد و آنها از اين راه، از بلا و كشته شدن نجات يافتند.

***

جزايرى مى گويد: اى شيعه، كه خداوند توفيق دهد من و شما را بر انجام آنچه دوست مى دارد و رضايش در آن است! نيك بنگر در اين دروغ و عنوان ديگرى براى آن، جز دروغ نمى نهم(2)؛ زيرا از حقيقت و درستى بسيار دور است و نيك بنگر تا بدانى كه اين دروغ چنان است كه معتقد به آن را، به امورى بزرگ و مهم پايبند مى كند؛ درحالى كه هيچ گاه نخواهى پذيرفت - با اينكه خدا، پروردگارت و اسلام، دينت و


1- مرآة العقول، ج ٣، ص ١٢6.
2- جزايرى در اين سخن، راست مى گويد؛ زيرا او در كتابچۀ خود، ضد شيعه چيزى جز دروغ نگفته است.

ص:146

محمد [ (ص) ]، پيامبرت باشد، - هر يك از آنها را به تو و يا تو را به آنها نسبت دهند.

پاسخ به جزايرى: نمى توان شيعه را به مضمون حديث ضعيف پايبند كرد و با آن در مقابل شيعه استدلال كرد.

به علاوه، اگر صحت اين حديث را هم بپذيريم، باز معناى آن، چيزى نيست كه عقل ما آن را نپذيرد. همچنين هيچ يك از لوازم فاسد و باطلى كه جزايرى بيان كرده، به دنبال آن نمى آيد؛ زيرا مى توانيم حديث را به گونه اى صحيح بيان كنيم كه با متن و كلمات حديث نيز هماهنگ باشد - كه ان شاءالله بيان آنها به زودى خواهد آمد-.

***

سپس جزايرى امورى را به عنوان لوازم اعتقاد به مضمون اين حديث بيان مى كند و هريك از شيعيان اماميه را معتقد به آنها مى داند كه عبارت اند از:

لازمۀ اوّل: دروغ بستن بر خداى عزّوجلّ؛ چون خداوند متعال به سوى موسى كاظم وحى فرستاده كه بر شيعه خشمناك است و ايشان را ميان گرفتن جانش يا جان شيعيانش مخير نموده است. او نيز با نثار جانش تاوان آنها را پرداخته است. سوگند به خدا كه اينها دروغ بستن بر خداى عزّوجل است و خدا مى فرمايد: وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللهِ كَذِباً.(1)

پاسخ به جزايرى: اين حديث هيچ دلالتى ندارد بر اينكه خداوند به امام كاظم عليه السلام وحى كرده كه بر شيعه خشمناك است و ايشان را ميان گرفتن جانش يا جان شيعه مخير نموده است؛ زيرا امام عليه السلام نفرموده است كه همانا خداى عزّوجلّ آن مطلب را به من وحى كرده است. پس حديث فقط دلالت دارد كه امام عليه السلام، علم به غضب خداى سبحان بر شيعه پيدا كرده است. اما اينكه امام عليه السلام چگونه آن را فهميده، مطلب ديگرى است كه حديث بدان نپرداخته و دربارۀ آن دو احتمال وجود دارد:


1- چه كسى ستمكارتر است از آن كس كه بر خدا دروغ بسته. . . انعام: ٢١

ص:147

احتمال اوّل: امام عليه السلام آن را از راه الهام فهميده باشد. وقوع الهام در بين مسلمانان نه تنها ممكن است، بلكه اهل سنّت وقوعش را براى تعدادى از مردم، از جمله عمر بن خطاب ثابت كرده اند.

آنها براى اثبات الهام بر خصوصِ عمر بن خطاب، به روايتى استدلال كرده اند كه آن را بخارى، مسلم، ترمذى، احمد، حاكم، ابن حبان، طيالسى، طحاوى و عده اى ديگر، از ابوهريره چنين نقل كرده اند: «پيامبر [ (ص) ] فرمود: در امّت هاى قبل از شما الهام شوندگان (محدَّثون) بودند؛ اگر در امّت من كسى چنين باشد، همانا او عمر است» (1)

ابن حجر مى گويد:

«محدَّثون» جمع محدَّث است و در تأويل آن اختلاف شده است؛ عده اى گفته اند: «مراد، الهام شونده است» . بيشتر علما همين نظر را دارند. عده اى نيز مى گويند: «محدَّث، مردى است كه حدس درستى دارد؛ او كسى است كه از عالم بالا مطلبى بر دلش فرود مى آيد؛ مانند فردى كه ديگرى به او چيزى بگويد»(2)

در جاى ديگرى نيز ابن حجر گفته است:

سراسر وجود آنها (محدَّثين) را رحمت فراگرفته است و فراوانى آنها پس از روزگار رسول خدا [ (ص) ] و صحابه، از زيادتى شرافت اين امت است كه چنين كسانى در ميان آنها هستند. چه بسا حكمت فراوانى چنين افرادى در ميان اين امّت، برابركردن با فراوانى انبيا در بين بنى اسرائيل باشد و چون اين امّت از


1- صحيح بخارى، ج 4، ص ٢١١؛ صحيح مسلم، ج 4، ص ١٨64؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 6٢٢؛ مسند احمد، ج ٢، ص ٣٣٩ و ج 6، ص 55؛ مستدرك، ج ٣، ص ٨6؛ الإحسان بترتيب صحيح ابن حبان ، ج ٩، ص ٢١؛ مسند ابى داوود طيالسى، ص ٣٠٨؛ مشكل الآثار، ج ٢، ص ٢56؛ فضائل الصحابه، ج ١، صص ٣54 و ٣55، ٣6١ و ٣6٢؛ درّ السحابة، ص ١6١؛ مشكاة المصابيح، ج ٣، ص ١٧٠٢؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج ٣، ص ٢٧٨.
2- فتح البارى، ج ٧، ص ٣٩.

ص:148

فراوانى انبيا محروم گشته اند - چون پيامبر اين امّت، خاتم الانبياء است - در عوض الهام شوندگان فراوانى به اين امّت ارزانى شده است.(1)

بر اين اساس، چرا امام كاظم عليه السلام يكى از الهام شوندگان فراوانى نباشد كه در اين امّت وجود دارند؛ زيرا او از ائمۀ مسلمانان و بزرگان دين است و كلمات اهل سنّت دربارۀ ايشان نمايانگر بزرگى و جايگاه والاى اوست. در اينجا به برخى از اين كلمات اشاره مى كنيم:

ابن حجر مى گويد: «موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على، ابوالحسن هاشمى، معروف به كاظم، بسيار راستگو و عابد بود»(2)همچنين مى گويد: «خصال نيكش بسيار است»(3)

ابوحاتم مى گويد: «او ثقه و بسيار راستگو است و امامى است از ائمۀ مسلمين»(4)

ذهبى مى گويد: «او درستكار، عابد، بسيار بخشنده، بردبار و داراى مقامى والا بود»(5)و در كلامى ديگر مى گويد: «به درستى كه موسى از بهترين حكما و از بندگان پرهيزكار خدا بود. بارگاه ايشان در بغداد معروف است»(6)همچنين مى گويد:

باشكوه ترين و شريف ترين خاندان جعفر، فرزندش موسى كاظم است؛ رهبر، الگو و مِهتر، حضرت ابوالحسن علوى، پدر امام على بن موسى الرضاست كه از اهالى مدينه بود. ولى در بغداد سكونت گزيد.(7)

همچنين ذهبى مى گويد:


1- فتح البارى، ج ٧، ص 4٠.
2- تقريب التهذيب، ص 55٠.
3- تهذيب التهذيب، ج ١٠، ص ٣٠٣.
4- الجرح و التعديل، ج ٨، ص ١٣٩.
5- العبر فى خبر من غبر، ج ١، ص ٢٢٢.
6- ميزان الاعتدال، ج 4، ص ٢٠٢.
7- سير اعلام النبلاء، ج 6، ص ٢٧٠.

ص:149

اصحاب ما روايت كرده اند كه ايشان وارد مسجد رسول خدا [ (ص) ] شد و در اوّل شب به سجده رفت و از او شنيدند كه در حال سجده مى گفت: «عظُم الذنب عندي، فليحسن العفو من عندك، يا أهل التقوى و يا أهل المغفرة» و آن قدر آن را تكرار كرد كه صبح شد. وى سخاوتمند و كريم بود. به او خبر رسيد كه شخصى در پى آزار شماست؛ ايشان كيسه اى با هزار دينار براى آن مرد فرستاد.(1)

يحيى بن حسن بن جعفر، كه نسب شناس است، مى گويد: «به سبب عبادت هاى زيادش به او عبد صالح مى گفتند»(2)

ابن جوزى نيز مى گويد:

به سبب عبادت ها و شب زنده دارى هاى وى، به او «عبد صالح» مى گفتند. او كريم و بردبار بود؛ هرگاه به او خبر مى رسيد كه مردى در پى آزار وى است، براى او مالى مى فرستاد.(3)

ابن كثير مى گويد: «او بسيار اهل عبادت و جوانمرد بود؛ اگر به او خبر مى رسيد كه كسى در پى آزار وى است، براى او طلا و هديه مى فرستاد»(4)

ابن تيميه مى گويد: «موسى بن جعفر در عبادت و پرستش خدا مشهور بود»(5)

سويدى مى گويد:

او امام و رهبرى بلندمرتبه است؛ بسيار اهل خير و نيكى و شب زنده دارى بود. روزها را روزه مى گرفت و به سبب گذشتِ بسيار از كسانى كه در حق او ستم


1- سير اعلام النبلاء، ج 6، ص ٢٧١.
2- تهذيب التهذيب، ج ١٠، ص ٣٠٢.
3- صفة الصفوة، ج ٢، ص ١٨4.
4- البداية و النهاية، ج ١٠، ص ١٨٩.
5- منهاج السنة النبوية، ج ٢، ص ١٢4.

ص:150

مى كردند، كاظم ناميده شد. . . . وى كرامات آشكار و فضايلى داشت كه در اينجا گنجايش بيان آنها نيست. (1)

با توجه به اين توصيف ها مى توان گفت، حضرت امام موسى بن جعفر عليه السلام در درجه اى از شكوه و جلال و بلندمرتبگى قرار دارد كه پذيرفتن ايشان در زمرۀ الهام شوندگان، اصلاً امر محالى نيست.

احتمال دوم: شايد امام عليه السلام آن سخن را بنابر آنچه از كار خدا ظاهر مى شود، بيان فرموده است؛ بدين معنا كه خداى سبحان خشمگين مى شود بر كسى كه مرتكب كارهاى ناپسند و خطاهاى بزرگ گردد. پس وقتى امام مشاهده كرد كه جماعتى از شيعه، تقيه را ترك كرده و آشكارا نام امام عليه السلام را بر زبان مى آورند، فهميد كه خداوند بر آنها خشم نموده است؛ زيرا با اين كار ناپسند، امام عليه السلام يا ديگر شيعيان را در معرض هلاكت قرار مى دادند. كسى هم كه بر كشتن شخص مسلمانى، هرچند به مقدار گفتن يك كلمه همكارى كند، خداوند را در حالى ملاقات مى كند كه ميان دو چشم او نوشته شده «آيس من رحمة الله» ؛ چنان كه در روايت نيز آمده است.(2)با اين حال، وضعيت كسى كه سبب كشتن امام مسلمانان گردد، چگونه خواهد بود؟ !

***

جزايرى مى گويد: لازمه دوّم: [اين حديث] دروغ بستن بر موسى كاظم (ره) و تهمت زدن به اوست كه خود او - به خدا قسم - از آن بيزار است.

پاسخ به جزايرى: كلينى (ره) به گمان معتبربودن اين حديث، آن را در كتاب كافى آورده است. اما ديگر علماى شيعه با او در اعتبار اين حديث هم نظر نيستند. پس كلينى


1- سبائك الذهب، ص ٧5.
2- ابن ماجه در سنن، ج ٢، ص ٨٧4؛ بيهقى در السنن الكبرى، ج ٨، ص ٢٢؛ منذرى در الترغيب و الترهيب، ج ٣، ص ١٨5؛ تبريزى در مشكاة المصابيح، ج ٢، ص ١٠٣5، و غير اينها.

ص:151

در بررسى اين حديث، اجتهاد و تشخيص خود را به كار بسته، اما در معتبردانستن اين حديث اشتباه كرده و اين گونه اشتباهات از عالمى كه مجتهد است، قابل بخشش و چشم پوشى است.

با آنكه ما اين حديث را ضعيف مى دانيم، اما يقين نداريم كه نسبت آن به امام كاظم عليه السلام دروغ باشد؛ چنان كه پيش تر آن را بيان كرديم. بر فرض هم كه اين حديث را به دروغ به امام كاظم عليه السلام نسبت داده باشند، باز هم روا نيست كه همۀ شيعيان را دروغگو بدانيم؛ در حالى كه علماى شيعه اين حديث را صحيح نمى دانند و به معنا و مضمون آن معتقد نيستند.

اگر چنين نسبت دادن هايى به شيعه درست باشد، پس براى شيعيان نيز جايز است كه همۀ فرقه هاى اسلامى را به دروغگويى نسبت دهند؛ زيرا هيچ فرقه اى نيست كه در كتاب هاى مورد اعتمادشان، احاديث دروغ نباشد و اين مطلب بر پژوهشگر كتاب هاى حديثى پنهان نيست.

اين سخن جزايرى كه مى نويسد: «[اين حديث] دروغ بستن بر موسى كاظم (ره) و تهمت زدن به اوست كه به خدا قسم خود او از آن بيزار است» ، درست نيست؛ زيرا از بررسى احاديثى كه ميان دروغ و تهمت تفاوت قائل مى شوند برمى آيد كه در تهمت، به دروغ، چيزى را به كسى نسبت مى دهند كه در او نيست و سبب اهانت و خوارى او مى گردد. بنابراين معناى غيبت، سخن گفتن دربارۀ شخص است به چيزى كه در اوست و معناى تهمت، سخن گفتن دربارۀ شخص است به چيزى كه در وى نيست.(1)


1- نمونه اين روايات، روايتى است كه مسلم - كه لفظ روايت از اوست - ترمذى، ابو داوود، احمد، دارمى و عده اى ديگر آورده اند: «رسول خدا [ ص ] فرمود: «آيا مى دانيد غيبت چيست؟» گفتند: «خدا و رسولش داناترند» . فرمود: «يادنمودن برادر دينى خود به چيزى كه خوش ندارد» . گفتند: «اگر آنچه دربارۀ برادرم مى گويم، در او باشد چطور؟» فرمود: «اگر آنچه مى گويى در او باشد، غيبت او را كرده اى و اگر در او نباشد، به او تهمت زده اى» ؛ ر. ك: صحيح مسلم، ج 4، ص ٢٠٠١؛ سنن ابى داوود، ج 4، ص ٢6٩؛ سنن ترمذى، ج 4، ص ٣٢٩؛ مسند احمد، ج ٢، صص ٢٣٠، ٣٨6 و 45٨؛ سنن دارمى، ج ٢، ص ٢٩٩.

ص:152

در اينجا بايد گفت كه اصلاً مسئلۀ مورد بحث ما، تهمت و افترا نيست؛ زيرا اين حديث بيانگر تعريف و ستايش امام عليه السلام است، به اينكه ايشان با نثار جانش، شيعيان را حفظ نموده است. ازاين رو بايد پرسيد كه چگونه با اين حديث، به امام عليه السلام بهتان زده شده است؟ !

البته جزايرى بسيار به خدا قسم مى خورد بر چيزهايى كه خود نمى داند. درحالى كه خداوند سبحان مى فرمايد: وَ لا تَجْعَلُوا اللهَ عُرْضَةً لِأَيْمانِكُم.(1)

اين سوگند از دو حال خارج نيست: يا اينكه او دروغگو است كه در اين صورت، قسم خوردن او حرام است؛ يا اينكه راستگو است. پس قسم خوردن او مكروه است. فخر رازى مى گويد:

ابومسلم اصفهانى، تفسير آيۀ وَ لا تَجْعَلُوا اللهَ عُرْضَةً لِأَيْمانِكُم را جلوگيرى از جرئت يافتن بر خدا به زياد قسم خوردن به نام او مى داند كه اين، سخنى پسنديده است.

فخر در ادامه مى گويد:

خداوند متعال كسى را كه زياد قسم مى خورد، با آيۀ: وَ لا تُطِعْ كُلَّ حَلَّافٍ مَهينٍ(2)نكوهش كرده و فرموده: وَ احْفَظُوا أَيْمانَكُم(3)و عرب، همواره انسان را به كم قسم خوردن مدح و ستايش مى كرده. . . حكمت كم قسم خوردن، آن است كه اگر كسى براى هر كم و زيادى، به خدا قسم بخورد، زبان او به قسم خوردن عادت مى كند و ديگر ارزش و اهميتى براى قسم، در دل باقى نمى ماند. ازاين رو از به دروغ قسم خوردن چنين كسى ايمن نيستيم. در نتيجه، هدف اصلى از قسم خوردن از بين خواهد رفت. همچنين، هرچه انسان خدا را


1- خداوند را دستاويز سوگندهاى خود قرار مدهيد. . . بقره: ٢٢4
2- و از هر قَسَم خورندۀ فرومايه اى فرمان مبر. قلم: ١٠
3- . . . . و سوگندهاى خود را پاس داريد. . . مائده: ٨٩

ص:153

بزرگ تر شمرده و احترام نمايد، بندگى او كامل تر مى شود و از كمال بندگى است كه ذكر خدا نزد او، والاتر از آن باشد كه بخواهد براى هر كارى از كارهاى دنيايى، او را گواه قرار دهد.(1)

***

جزايرى مى گويد: لازمه سوّم: از لوازم اعتقاد به مضمون اين روايت، اعتقاد به نبوت موسى كاظم (ره) است. به خدا قسم كه او نه پيامبر است و نه رسول؛ زيرا اين گفتۀ دروغ كه «همانا خدا به موسى كاظم خبر داده كه بر شيعه خشمناك است و او را ميان جان خود و جان شيعه اش مخير كرده؛ آن گاه او شيعه را حفظ كرده و به كشته شدن خود راضى شد تا تاوان آنها شود» از جهت منطوق و مفهوم، دلالت روشنى بر نبوت موسى كاظم دارد؛ با علم به اينكه تمام مسلمين، اجماع بر كفر كسى دارند كه بعد از نبوت محمد [ (ص) ] معتقد به نبوت كسى ديگر شود؛ زيرا چنين كسى، سخن آشكار خدا را كه مى فرمايد: ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ(2)دروغ مى شمارد.

پاسخ به جزايرى: عقيدۀ شيعه دوازده امامى مشهورتر از آن است كه نيازى به بيان داشته باشد و روشن تر از آن است كه انكار گردد، و هيچ يك از شيعيان به نبوت امام كاظم عليه السلام يا ديگر امامان معتقد نيستند.

اگرچه حديث كلينى (ره) ضعيف است، دلالت نمى كند به اينكه خداى سبحان به امام عليه السلام وحى فرستاده باشد. حتى اگر اين مطلب را هم بپذيريم، خواهيم گفت كه وحى مستلزم نبوت نيست؛ زيرا خداوند به مادر موسى عليه السلام نيز وحى كرد و فرمود: وَ أَوْحَيْنا


1- التفسير الكبير، ج 6، ص ٧5.
2- محمد پدر هيچ يك از مردان شما نبوده و نيست، ولى رسول خدا و ختم كننده و آخرين پيامبران است. احزاب:4٠

ص:154

إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافي وَ لا تَحْزَني إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلينَ.(1)

فخر رازى در تفسير آياتِ قالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرى إِذْ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّكَ ما يُوحى(2)مى گويد:

بيشتر علما اتفاق نظر دارند كه مادر موسى عليه السلام جزء پيامبران نبوده است. پس جايز نيست مقصود از وحى در اين آيات، همان وحيى باشد كه به پيامبران مى شده است و چگونه چنين نگوييم، درحالى كه زن صلاحيت قضاوت و امامت را ندارد. بلكه نزد شافعى، حتى نمى تواند خود را [بدون اذن ولى] به تزويج كسى در بياورد. پس چگونه صلاحيت نبوت داشته باشد؟ ! دليل بر اين سخن، آيۀ وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلَّا رِجالاً نُوحي إِلَيْهِم(3)است كه اين آيه به روشنى نبوت را ويژۀ مردان مى داند. باز هم وحى در قرآن به كار رفته، ولى نه در معناى نبوت: وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْل(4)و فرمود: وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوارِيِّين(5).(6)

قرطبى به نقل از ابن عباس مى گويد: «به او (مادر موسى) وحى شد چنان كه به انبيا وحى مى شد»(7)


1- ما به مادر موسى الهام كرديم كه: «او را شير ده و هنگامى كه بر او ترسيدى، او را در درياى نيل بيفكن و نترس و غمگين مباش كه ما او را به تو بازمى گردانيم و او را از رسولان قرار مى دهيم. قصص: ٧
2- فرمود: «اى موسى! آنچه را خواستى به تو داده شد و ما، بار ديگر تو را مشمول نعمت خود ساختيم. آن زمان كه به مادرت آنچه لازم بود، الهام كرديم. طه: ٣6 - ٣٨
3- و پيش از تو [نيز]جز مردانى را كه به آنان وحى مى كرديم، ارسال نكرديم. انبياء: ٧
4- و پروردگار تو به زنبور عسل وحى كرد. نحل: 6٨
5- و [ياد كن]هنگامى را كه به حواريون وحى كردم. . . مائده: ١١١
6- التفسير الكبير، ج ٢٢، ص 5١.
7- الجامع لأحكام القرآن، ج ١١، ص ١٩5.

ص:155

پس مى توان گفت، اين سخن جزايرى كه حديث از جهت منطوق و مفهوم دلالت روشنى بر نبوت امام كاظم عليه السلام دارد، گمانى باطل و بى اساس است؛ زيرا حديث از جهت منطوق بر بيش از آنچه گفتيم، دلالت ندارد - كه امام كاظم عليه السلام علم پيدا كرده كه خداوند بر جماعتى از شيعه خشمناك است و خداوند او را ميان انتخاب جان خود يا جان شيعيانش مخير كرد و ايشان نيز با فداكردن جان خود، شيعه را حفظ نمود - اما اينكه امام چگونه علم پيدا كرد كه خداوند بر شيعه خشم و غضب نموده و او را ميان آن دو امر مخير كرده است، از منطوق و مفهوم حديث معلوم نمى شود.

از جهت مفهوم نيز بايد گفت، اگر مفهومى براى حديث باشد، مفهوم لقب است كه نزد علماى اصول حجت نيست. گويا آقاى جزايرى معناى اصطلاحى واژۀ «مفهوم» را نمى داند؛ چون گمان كرده است كه منطوق و مفهوم بر يك چيز دلالت مى كنند. درحالى كه چنين چيزى درست نيست؛ زيرا بايد منطوق و مفهوم هر كدام بر معنايى دلالت كنند كه ديگرى بر آن دلالت نكند. اين مطلب براى كسى كه اندكى با بحث مفاهيم آشنا باشد، روشن است.

نتيجۀ مطالب ذكرشده اين است كه حتى اگر از روى جدل هم دلالت حديث را، چنان كه او مى گويد، قبول كنيم، همچنان خواهيم گفت كه عقيدۀ شيعه دربارۀ امام موسى كاظم عليه السلام شناخته شده و معروف است و با يك حديث ضعيف كه در كافى يا ديگر كتب حديثى شيعه آمده است، نمى توان در اين عقيده ايجاد شك كرد.

***

جزايرى مى گويد: لازمه چهارم: اعتقاد شيعيان و مسيحيان در به صليب كشيدن و تاوان دادن، متحد است. مسيحيان معتقدند عيسى با فداكردن جانش تاوان بشر را پرداخت؛ زيرا راضى شد در مقابل به صليب كشيده شدن خودش، كفارۀ گناهان بشر و

ص:156

تاوان آنها در برابر خشم و عذاب پروردگار گردد. شيعه نيز به حكم اين حقيقت معتقد است به اينكه پروردگار به موسى كاظم عليه السلام ميان كشته شدن خودش يا نابودگشتن شيعيانش اختيار داده است و او به كشته شدن خود راضى شد و غرامت و تاوان شيعه را در برابر خشم و عذاب پروردگار پرداخت نمود. بنابراين عقيدۀ شيعيان و مسيحيان يكى است و مسيحيان، به فرمودۀ صريح خداى عزّوجلّ، كافرند؛ آيا شيعيان نيز كفر پس از ايمان را قبول مى كنند؟

قد هيّؤوكَ لأمرٍ لو فطنتَ له فاربأ بنفسكَ أن ترعَى مع الهمَلِ(1)

پاسخ به جزايرى: پيش تر گفتيم، حديث ضعيفى كه جزايرى حقيقت پنجم را براساس آن بنا كرده است، بر آنچه او مى گويد، دلالت نمى كند. بلكه مفهوم حديث اين است كه امام عليه السلام با تقديم جان خويش، شيعيان را در برابر هارون الرشيد حفظ نمود؛ نه اينكه كشته شدن امام عليه السلام كفارۀ گناهان شيعه و تاوان خشم و عذاب پروردگار باشد.

دليل خشم خدا نيز شايد به سبب ترك تقيه باشد؛ زيرا ايشان نام امام را آشكارا بازگو مى كردند و با اين كار، هويت امام براى حكومت طاغوت هويدا مى شد و شايد هم براى اين بوده كه آنها اطاعت و فرمان بردارى از امام عليه السلام را ترك كردند و كارهايى كردند كه سبب خشم هارون الرشيد شد. وقتى امام عليه السلام اوضاع را چنين ديد - كه اگر به دنبال نجات خود باشد، هارون الرشيد در پى شيعيان برخواهد آمد و آنها را به هلاكت مى رساند يا امام را يافته، دستگير مى كند - تصميم گرفت كه خود را به هارون نشان دهد تا با اين كار، شيعه را حفظ كند. بنابراين امام عليه السلام در اين حديث، از ماجرايى خبر مى دهد كه باعث حفظ جان و خون شيعيان گرديده است. درحالى كه نتيجه كارهاى


1- به درستى كه تو را براى كارى آماده كرده اند كه اگر از آن آگاهى يابى، [لحظه اى بيهوده نمى نشينى] پس به خود بيا از اينكه با بيهودگان باشى.

ص:157

شيعيان اين بود كه امام عليه السلام در معرض كشته شدن قرار گرفت.

پس اين حديث دلالت نمى كند بر اينكه امام عليه السلام تاوان شيعه را در برابر خشم و عذاب الهى پرداخت نموده تا يگانگى عقيده بين شيعه و مسيحى لازم بيايد. بر فرض پذيرش اين مطلب، ضعف در سند حديث، صلاحيت دليل واقع شدن آن را از بين مى برد. حتى اگر از ضعف سند حديث هم چشم بپوشيم و تسليم شويم به اينكه شيعه معتقد است امام كاظم عليه السلام تاوان شيعه را در برابر خشم و عذاب الهى داده است، باز هم لازم نمى آيد كه عقيدۀ شيعيان و مسيحيان يكى باشد؛ چرا كه تشابه دو اعتقاد در برخى از جهات، دليل بر يگانگى آن دو اعتقاد در تمام جهات نخواهد بود؛ زيرا مسيحيان معتقدند كه حضرت مسيح عليه السلام، خاتم پيامبران است. درحالى كه مسلمانان، پيامبر اسلام (ص) را آخرين پيامبر مى دانند. (آنان معتقد به فرزندى عيسى براى خدايند. شيعيان چنين عقيده اى نسبت به امام كاظم ندارند) .

پس لازم نمى آيد كه مسيحيان و مسلمانان عقيده اى واحد داشته باشند. وگرنه بايد بگوييم كه مسلمانان و بت پرستان و كسانى كه غير خدا را عبادت مى كنند، در اعتقاد به ربوبيت(1)، متحد هستند. درحالى كه همه چنين سخنى را باطل و بى اساس مى دانند.

علاوه بر اين، اتحاد با اديان ديگر در بعضى از عقايد، دليل بر يگانگى با آن اديان در


1- مشركان نيز به ربوبيت خداوند و خالقيت او معتقدند، همان گونه كه قرآن از عقايدشان خبر داده است. قُلْ لِمَنِ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيها إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ سَيَقُولُونَ لِلَّهِ. . . قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ السَّبْعِ وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ سَيَقُولُونَ لِلَّهِ. . . قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لا يُجارُ عَلَيْهِ. . . سَيَقُولُونَ لِلَّهِ؛ «بگو: زمين و آنچه در آن است مال كيست اگر مى دانيد؟ زود است پاسخ دهند از آنِ خداست. . . بگو: پروردگار آسمان هاى هفت گانه و پروردگار عرش عظيم كيست؟ زود است پاسخ دهند از آنِ خداست. . . بگو: ملكوت هرچيزى به دست كيست كه پناه مى دهد و نيازى به پناه گرفتن ندارد؟ زود است پاسخ دهند از آنِ خداست. . .» ، لازمه كلام جزايرى اين است كه مسلمانان نيز در اعتقاد به ربوبيت خداوند با كفار متحد باشند؛ آيا هيچ سنى راضى مى شود به او كافر اطلاق گردد؟ مترجم

ص:158

تمام عقايد نيست تا اينكه هر حكمى بر يكى مترتب بود، بر ديگرى نيز مترتب باشد و لوازم يكى بر ديگرى بار شود؛ مانند اعتقاد مسلمانان و مسيحيان به نزول حضرت عيسى عليه السلام در آخرالزمان.

در نتيجه مى توان گفت كه عقيدۀ شيعه و مسيحى در مسئلۀ صليب و تاوان دادن، يكى نيست. حتى اگر از باب جدل هم ايشان را در اين دو موضوع هم عقيده بدانيم، باز بدان معنا نيست كه عقايد شيعه و مسيحى يكى است. با اين توضيح، وجه مغالطه در كلام جزايرى روشن مى گردد كه مى گويد: «بنابراين عقيده شيعيان و مسيحيان يكى است و مسيحيان، به فرمودۀ صريح خداى عزّوجلّ كافرند؛ آيا شيعيان نيز به كفر پس از ايمان تن در مى دهند؟ !»

جزايرى مى گويد: لازمه پنجم: سخن آخر اينكه، اى شيعه! خود را نجات بده و از اين سخنان باطل و بيهوده گويى ها بيزارى بجوى و راه خدا و مؤمنين را پيش بگير.

پاسخ به جزايرى: شيعه، به لطف خداوند، با حركت بر صراط مستقيم الهى و پيروى از راه مؤمنين و خاندان پاك پيامبر (ص) و يارى جُستن از كتاب خداى عزيز، نجات يافته است. او در واقع، طبق وصيت و سفارش پيامبر اكرم (ص) عمل كرده است كه مى فرمايد:

همانا من چيزى ميان شما گذاشته ام كه اگر به آن تمسك كنيد، هرگز بعد از من گمراه نمى گرديد كه يكى از ديگرى بزرگ تر است: كتاب خدا، ريسمانى كه از آسمان به زمين كشيده شده و خاندان و اهل بيتم عليهم السلام. هرگز اين دو از هم جدا نمى شوند تا اينكه در كنار حوض بر من وارد شوند. پس بنگريد كه چگونه [بعد از من]با آنها رفتار مى كنيد.

ايشان در بيان ديگر فرموده است:

ستارگان مايۀ ايمنى اهل زمين از غرق شدن هستند و اهل بيت من مايۀ ايمنى

ص:159

امّت من از اختلاف است. پس اگر قبيله اى از عرب با آنها مخالفت كند، اختلاف در ميانشان مى افتد و از حزب ابليس مى گردند.(1)

و نيز فرمود: «مثل اهل بيت من در ميان شما همانند كشتى نوح است؛ هركس سوار آن شود نجات مى يابد و هركس از آن سرباز زند، غرق مى گردد»(2)

شافعى چه نيكو گفته:

وقتى ديدم مردم در درياى جهل و نادانى هر كدام به دنبال مذهب خود رفتند.

با نام خدا در كشتى هاى نجات سوار شدم و آنها خاندان مصطفى (ص) ، سرور انبيا هستند.

و به ريسمان خدا كه همان [ولايت و] دوستى آنهاست، چنگ زدم؛ چنان كه به ما دستور داده شده به ريسمان خدا چنگ زنيم.

هنگامى كه دين به هفتاد فرقه تبديل گردد، به من بگو اى خردمند و صاحب نظر!

آيا آل محمد (ص) در گروه هلاك شدگانند يا در گروه نجات يافتگان؟ به من بگو.

پس اگر گفتى در گروه نجات يافته گانند، حرف ما [و شما] يكى است و اگر بگويى در گروه هلاك شوندگانند، از جادۀ عدل منحرف شده اى.


1- مستدرك، ج ٣، ص ١4٩ و مى گويد: «اين حديث بر اساس شرط مسلم صحيح است، ولى آن را نياورده» ؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١6٨؛ احياء الميت، صص 4١ و 4٢؛ الخصائص الكبرى، ج ٢، ص ٢66؛ حلية الاولياء، ج 4، ص٣٠6؛ تاريخ بغداد، ج ١٢، ص ٩١؛ سيوطى آن را در الجامع الصغير، ج ٢، ص 5٣٣ آورده و حسن دانسته است.
2- مستدرك، ج ٢، ص ٣4٣ و ج ٣، ص ١5٠؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١6٨؛ مشكاة المصابيح، ج ٣، ص ١٧4٢؛ احياء الميت، صص 4١ و 4٢؛ الخصائص الكبرى، ج ٢، ص ٢66؛ حلية الاولياء، ج 4، ص ٣٠6؛ تاريخ بغداد، ج١٢، ص٩١؛ المعجم الصغير، ج ١، صص ١٣٩ و ١4٠.

ص:160

اگر سرپرست گروهى، از اهل بيت باشد. پس همانا من بر آن گروه خرسندم و هميشه سايه من زير سايه آنها باشد.

راضى شدم كه على عليه السلام و نسل او امام من باشند و تو نسبت به ديگران [خلفاى ديگر] آزادى [كه چه كسى را امام خود بدانى].(1)

بر اين اساس در ميان فَرِق اسلامى، تنها مذهب شيعه فرقۀ نجات يافته است؛ چنان كه پيامبر اسلام (ص) نيز به آن خبر داده و فرموده است: «على و شيعيانش در روز قيامت رستگارانند»(2)

همچنين وقتى كه آيۀ إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ(3)نازل شد، پيامبر (ص) به حضرت على عليه السلام فرمود: «آنها، تو و شيعيان تو هستند. تو و شيعيانت روز قيامت، در حالى مى آييد كه رضايت يافته و راضى شده ايد»(4)


1- و لما رأيتُ: الناسَ قد ذهبتْ بهم مذاهبُهم فى أبحُرِ الغَىِّ و الجهلِ ركبتُ على اسم اللهِ فى سُفُن النَّجا وَ هُم أهلُ بَيتِ المُصطفَى سيّد الرسل و أمسكتُ حَبْلَ اللهِ و هو ولاؤهم كما قد أُمرنا بالتَّمسُك بِالحَبل إذا افترقتْ فى الدّينِ سبعونَ فرقةً فَقُل لِى بها يا ذا الرَّجاحةِ و العقلِ أ فى الفِرقةِ الُهلّاكِ آلُ محمدٍ أَمِ الفِرقةِ اللاتى نجَتْ؟ قُل لى فإن قلتَ فِى النّاجين فَالقولُ واحدٌ وإن قلتَ فِى الهُلّاكِ حدتَ عَن العدلِ إذا كان مولَى القَومِ ِ منهم فأنّنى رَضيتُ بِهم لا زالَ فى ظِلِّهم ظلِّى رَضيتُ علياً لِى إماماً و نسلَه و أنتَ مِنَ الباقين فى أوسعِ الحلِ عبقات الانوار، ج٢٠، ص5١.
2- الدرّالمنثور، ج ٨، ص 65٨٩؛ فتح القدير، ج 5، ص 4٧٧؛ ترجمۀ امام على بن ابى طالب عليه السلام از تاريخ دمشق، ج٢، ص ٣4٨؛ شواهد التنزيل، ص ٨٢٠؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج ٣، ص 6١.
3- در حقيقت، كسانى كه گرويده و كارهاى شايسته كرده اند، آنانند كه بهترين آفريدگانند. بينه: ٧
4- جامع البيان فى تفسير القرآن، ج ٣٠، ص ١٧١؛ الدرّالمنثور، ج ٨، ص 5٨٩؛ فتح القدير، ج 5، ص 4٧٧؛ الصواعق المحرقة، ص ١٩١؛ شواهد التنزيل، صص ٨١4 و ٨١٩.

ص:161

اكنون بايد پرسيد كه جزايرى و كسانى مانند او، با چه عذر و بهانه اى از احاديث صحيحى مانند حديث ثقلين و غير آن، كه كتاب هايشان مملو از آنهاست و بدون شك بر لزوم پيروى از مذهب اهل بيت عليهم السلام دلالت مى كنند، چشم پوشيده و آنها را مطرح نمى كنند؟

براى بررسى بيشتر، شما خوانندۀ محترم را به خواندن دو كتاب ما «دليل المتحيرين» و «مسائل خلافية» سفارش مى كنم. در اين دو كتاب دلايل لزوم پيروى از مذهب اهل بيت عليهم السلام و اينكه پيروان حقيقى آنها شيعۀ اماميه هستند، بيان شده كه دانستن آنها بسيار مهم و ضرورى است.

ص:162

كشف حقيقت ششم

اشاره

ص:163

اشاره

ص:164

ص:165

حقيقت ششم:

اشاره

همسان بودن امامان شيعه با رسول خدا (ص) جز در مسئله ازدواج

جزايرى مى گويد: اعتقاد به اينكه امامان شيعه در عصمت، وحى، اطاعت و مانند آن به منزلۀ رسول خدا (ص) هستند، مگر در مسئلۀ زنان (ازدواج) كه براى آنها جايز نيست آنچه براى رسول خدا (ص) جايز بود (ازدواج با بيش از چهار زن به صورت دائم) .

كافى اين عقيده را كه ائمۀ شيعه به منزلۀ رسول خدا (ص) هستند، با دو روايت ثابت مى كند:

روايت اوّل: مفضل كه در محضر امام صادق عليه السلام بود به او عرض كرد: «قربان شما گردم، آيا خداوند اطاعت از بنده اى را بر ديگر بندگان واجب مى كند، درحالى كه خبر آسمان را از او پوشيده دارد؟» امام به او فرمود: «نه، خدا بزرگوارتر و مهربان تر و مشفق تر از آن است كه اطاعت بنده اى را بر بندگانش واجب نمايد، آن گاه خبر آسمان را صبحگاهان و شامگاهان از او پوشيده دارد» .

پاسخ به جزايرى: اين روايت از جهت سند، ضعيف است؛ چون سهل بن زياد از جمله راويان آن است و ضعف او در گذشته بيان شد. از ديگر راويان اين حديث،

ص:166

جماعةبن سعد خثعمى يا جعفى است كه او نيز ضعيف و خطّابى مذهب است و به همراه ابوالخطاب كه امام صادق عليه السلام او را لعنت كرد، قيام كرد و با او كشته شد. ابن غضائرى، ابن داوود(1)، علامه حلّى،(2)مامقانى،(3)خوئى(4)و ديگران(5)او را تضعيف كرده اند.

پس بايد گفت اين روايت بر اثبات اين حقيقت (ششم) كه ائمه اطهار عليهم السلام در عصمت و وحى و اطاعت و مانند آن به منزلۀ رسول خدا (ص) هستند - دلالت نمى كند.

***

جزايرى مى نويسد: منطوق اين روايت دلالت مى كند كه خداوند اطاعت ائمۀ شيعه را به طور مطلق بر مردم واجب كرده است؛ چنان كه اطاعت رسول خدا (ص) را واجب كرده است و اينكه به آنها وحى مى شود و اخبار آسمان را صبحگاهان و شامگاهان دريافت مى كنند. به اين ترتيب آنها در زمره پيامبران يا مانند پيامبران، به طور مساوى هستند.

پاسخ به جزايرى: اگر از ضعف سند هم چشم بپوشيم، روايت بر آنچه جزايرى مى گويد، دلالت ندارد و فقط بيانگر آن است كه اگر خداوند اطاعت كسى را (چه پيامبر و چه امام) بر بندگانش واجب كند، خبر آسمان را از او پوشيده نمى دارد. اما مسائلى مانند اينكه اطاعت ائمه اطهار عليهم السلام به طور مطلق واجب است يا مقيد، به آنها وحى مى شود يا الهام، علوم خود را از يكديگر مى گيرند يا از غير خود، معصوم هستند يا جايزالخطا، از اين روايت فهميده نمى شود و روايت هم درصدد بيان اين مطالب نيست.


1- چنان كه در تنقيح المقال، ج ١، ص ٢٢٠ آمده است.
2- رجال علامه حلّى، ص ٢١١.
3- تنقيح المقال، ج ١، ص٢٣٠.
4- معجم رجال الحديث، ج 4، ص ١4٣.
5- مجمع الرجال، ج ٢، ص 4٩؛ جامع الرواة، ج ١، ص ١64.

ص:167

با فرض كنارگذاشتن اين روايت، اگر بخواهيم عقيدۀ شيعه را دربارۀ اطاعت از ائمه عليهم السلام و وحى به آنها جويا شويم، مى گوييم: اطاعت از آنها مطلقاً واجب است؛ زيرا در جاى خود (در كتب كلامى شيعه) ثابت شده كه آنها معصوم هستند و اطاعت از معصوم نيز مطلقاً واجب است. اين عصمت، مانع از خطاى آنها مى شود. ازاين رو جز حق، چيزى نمى گويند و به غير حق فرمان نمى دهند و حق سزاوار پيروى است.

همچنين سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً (1)نيز بر اين مطلب دلالت مى كند.

فخر رازى مى گويد:

خداوند با يك لفظ أَطِيعُوا به اطاعت از پيامبر و اولى الامر دستور داده است، آنجا كه مى فرمايد: وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ و يك لفظ واحد، نمى تواند هم مطلق و هم مشروط باشد. از آنجا كه اين لفظ در حق رسول خدا مطلق است، لازم است كه در حق اولى الامر نيز مطلق باشد.(2)

پس با استفاده از كلام فخر رازى مى توان گفت: بديهى است هر كس كه خداوند اطاعتش را به طور مطلق واجب كند، حتماً بايد معصوم باشد. وگرنه لازم مى آيد كه اطاعت او در انجام زشتى ها و گناهان و ترك واجبات نيز واجب باشد و اين امرى محال است.

فخر رازى نيز در ادامه كلامش به اين نكته اشاره مى كند و مى گويد:

همانا خداوند در اين آيه به صورت جزم، به اطاعت اولى الامر امر كرده


1- اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر خدا و اولواالامر را و هرگاه در چيزى نزاع داشتيد. آن را به خدا و پيامبر بازگردانيد اگر به خدا و روز رستاخيز ايمان داريد اين كار براى شما بهتر و عاقبت و پايانش نيكوتر است. نساء: 5٩
2- التفسير الكبير، ج ١٠، ص ١64.

ص:168

است(1)و كسى كه خدا به صورت قطع و جزم به اطاعت او امر كند، حتماً بايد از هرگونه خطا معصوم باشد؛ زيرا اگر چنين نباشد، خدا به انجام خطا نيز امر كرده است و از آنجا كه خدا انسان را از خطاكردن نهى كرده است، اين مسئله به «اجتماع امر و نهى در فعل واحد» منتهى مى شود و چنين اجتماعى محال است. بنابراين، از طرفى ثابت شد كه خدا به طور جزم، به اطاعت اولى الامر فرمان داده و از طرفى ثابت شد هر كسى كه خدا به اطاعتش به صورت قطع و جزم امر نمايد، واجب است كه از هرگونه خطا معصوم باشد. پس ثابت مى شود اولى الامرى كه در اين آيه آمده، حتماً بايد معصوم باشد.(2)

بنابراين با پذيرفتن عصمت اهل بيت عليهم السلام، اطاعت مطلق آنها - و نه ديگران - واجب مى شود و اگر عصمت آنان را نپذيريم، تكليف به محال لازم مى آيد؛ زيرا خداوند (طبق آيۀ مذكور) اطاعت از معصوم را بر ما واجب كرده است. حال آنكه در اين فرض، معصومى وجود ندارد؛ چرا كه تمام مسلمانان بر اين نكته اجماع (مركب) دارند كه غير از اهل بيت عليهم السلام، معصومى وجود ندارد و مى دانيم كه تكليف به محال از ناحيۀ خدا محال است. پس به اين ترتيب، عصمت اهل بيت عليهم السلام و اطاعت مطلق از آنها ثابت مى شود.

اما دربارۀ وحى به اهل بيت عليهم السلام بايد گفت: اگر منظور، محدَّث (الهام گيرنده) بودن آن بزرگواران است، اين مطلب را رد نمى كنيم. ولى اگر منظور وحى قرآن به آنهاست، چنان كه به پيامبر (ص) وحى مى شد، شيعه اين حرف را قبول ندارد و حديث مذكور نيز بر آن دلالت نمى كند.

مجلسى (ره) مى گويد: «خبر آسمان، يعنى خبرى كه از آسمان فرود آيد، چه به صورت


1- يعنى امر به اطاعت از چيزى كه مقيد و مشروط نشده است و اين، همان معناى مطلق بودن اطاعت است.
2- التفسير الكبير، ج ١٠، ص ١44.

ص:169

الهام بر آنها فرود آيد يا بر كسى قبل از آن نازل شده باشد» .

و نيز مى گويد:

بودن چنين انسان دانايى در ميان بندگان، لطف و رأفت بر آنهاست، تا در نيازهاى دنيوى و دينى خود به او مراجعه نمايند و خداوند رئوف تر از آن است كه آنها را از چنين لطفى محروم نمايد و اطاعت كسى را كه اين چنين (عالم) نيست بر آنها واجب كند و سبب حيرت بيشتر آنها شود.(1)

اين سخن جزايرى كه مى گويد: «به اين ترتيب، امامان شيعه يا پيامبرند يا مانند پيامبرانند» ، نيز مغلطه اى بيش نيست؛ زيرا اينكه خداوند خبر آسمان را از ائمه عليهم السلام پوشيده نمى دارد، مستلزم پيامبربودن آنها نيست؛ چون احتمال دارد كه خداى متعال اخبار آسمان و آنچه را مردم نيازمند آن هستند، به ائمه عليهم السلام الهام كند يا توسط فرشته اى به آنها برساند يا همچنين ممكن است آن اخبار را از رسول خدا (ص) گرفته باشند.

ما بيان كرديم كه ائمه عليهم السلام، نبى و رسول نيستند. بلكه اعتقاد به نبوت هر يك از آنها، بى ترديد، كفر است؛ آنها عالمانى راستگو و محدَّث (الهام شونده) هستند. در روايات نيز اين حقايق به خوبى آشكار شده اند؛ از آن جمله صحيحة محمدبن اسماعيل است كه مى گويد: «شنيدم حضرت ابوالحسن عليه السلام مى فرمود: ائمه عليهم السلام، دانشمند، راستگو، فهميده و محدث اند»(2)

اما اين سخن كه آنها مانند پيامبران هستند را منع نمى كنيم؛ البته در صورتى كه منظور اين باشد كه آنها همچون پيامبران، حجت خدا بر خلق اند و معصوم بوده،


1- مرآة العقول، ج ٣، ص ١٣٠.
2- كافى، ج ١، ص ٢٧١؛ مجلسى در مرآة العقول، ج ٣، ص ١64، گويد: علما دانشمندان كه اشاره به علماى در آيه «آيا كسانى كه مى دانند و كسانى كه نمى دانند يكسانند؟» زمر: ٩ دارد و صادقون راستگويان كه اشاره به كلام خدا «و با راستان باشيد» توبه: ١١٩ دارد، فهميدگان از جهت پيامبر ص هستند كه به آنها قرآن و تفسير و ديگر علوم و معارف را فهمانده است. آنها محدثانند از سوى فرشته.

ص:170

اطاعتشان بر بندگان واجب است و نيز به آنچه مردم در امور دينى و دنيايى به آن نيازمندند، علم دارند. اما اگر منظور جزايرى از اين شباهت، وحى قرآن و كتاب هاى آسمانى به آنها يا ارتباط وحيانى با خداوند باشد، اين فقط دروغ بستن بر شيعه است و روشن است كه حديث نقل شده، به هيچ وجه بر اين مطلب دلالت نمى كند.

***

جزايرى مى گويد: اعتقاد به وجود پيامبرى پس از حضرت محمد (ص) كه خدا به او وحى مى كند، به اجماع همۀ مسلمانان ارتداد در اسلام و كفر است. سبحان الله! چگونه يك شيعه، درحالى كه مغرور به دروغى است كه به او گفته شده، راضى و خرسند مى شود كه چنين اعتقادى را بر خود واجب كند و در نتيجه، به دور از اسلام و با كفر زندگى كند؛ در صورتى كه او به اين امر باطل معتقد نشده مگر به خاطر ايمان و اسلام، تا به اين دو نجات يابد و از اهل آنها (مؤمنان و مسلمانان) شود.

پاسخ به جزايرى: بدون ترديد، كسى كه معتقد به نبوت پيامبرى پس از رسول خدا (ص) گردد، به اجماع همۀ مسلمانان، كافر است. ولى بايد پرسيد كه آيا به واقع، شيعۀ اماميه به نبوت يكى از ائمه عليهم السلام اعتقاد دارد؟ روشن است كه اين مسئله ارزش بحث و بررسى ندارد؛ زيرا دروغ بزرگى است كه هيچ كس پيش از جزايرى آن را نگفته است.

مسئلۀ عجيب تر اينكه، جزايرى بر احاديث ضعيف تكيه كرده، معانى باطل و بى اساسى را بر آنها تحميل مى كند. سپس به گمان خويش، لوازمى براى آن معانى بيان كرده، شيعه را نيز به آنها ملزم مى كند و بدون هيچ دقت و ترس از خدا، آنان را تكفير مى كند. به يقين او عقيدۀ اماميه را در اين مسئله مى داند. پس چگونه راضى مى شود كه چنين باطل هاى روشن و دروغ هاى آشكارى را بنويسد و به وسيلۀ آنها گروهى از مسلمان را تكفير كند؛ درحالى كه خداوند مى فرمايد: تَاللهِ لَتُسْئَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ

ص:١٧١

َفْتَرُونَ(1)و وَ لَيُسْئَلُنَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَمَّا كانُوا يَفْتَرُونَ(2)و إِنَّما يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذينَ لايُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْكاذِبُونَ.(3)

اكنون اين سؤال مطرح است كه جزايرى از تكفير شيعه و نسبت دادن تهمت هاى بزرگ و ناروا به آنها چه هدفى دارد. درحالى كه تكفير مسلمان، به نوعى، به هلاكت انداختن خويش است كه به چند روايت دراين باره اشاره مى كنيم:

مسلم و عده اى ديگر، از ابن عمر چنين روايت كرده اند:

رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «هر كس كه به برادر (دينى) خود بگويد اى كافر! كفر، يكى از آن دو را مى گيرد اگر چنان باشد كه او مى گويد، و الا به سوى او برمى گردد»(4)

بخارى، مسلم، مالك، احمد و عده اى ديگر نيز از رسول خدا (ص) چنين نقل كرده اند: «اگر مردى برادرش را تكفير كند، به درستى كه كفر گريبان يكى از آن دو را مى گيرد»(5)

علاوه بر اين، تكفير كسى كه شهادتين را بگويد، مخالفت آشكار با كلام بزرگان اهل سنّت است كه مى گويند: «جايز نيست هيچ يك از اهل قبله را به سبب گناهى تكفير كرد» .

نووى مى گويد: «بدان كه مذهب اهل حق (اهل سنّت) اين است كه كسى از اهل قبله به سبب گناه تكفير نمى شود و اهل هوس و بدعت نيز تكفير نمى شوند»(6)


1- به خدا سوگند در دادگاه قيامت از اين افتراها كه مى بنديد بازپرسى خواهيد شد. نحل: 56
2- و روز قيامت از تهمت هايى كه مى بستند سؤال خواهند شد. عنكبوت: ١٣
3- تنها كسانى دروغ مى بندند كه به آيات خدا ايمان ندارند. آرى دروغگويان واقعى آنها هستند. نحل: ١٠5
4- صحيح مسلم، ج ١، ص ٧٩.
5- صحيح بخارى، ج ٨، ص 5٣٨؛ صحيح مسلم، ج١، صص ٧٩ و 5٣٨؛ مسند احمد، ج ٢، صص 44، 6٠، ٧٧، ١٠5 و ١١٣.
6- صحيح مسلم با شرح نووى، ج ١، ص ١5٠.

ص:172

جزايرى مى گويد: روايت دوّم: [كلينى] نقل مى كند كه محمد بن سالم مى گويد: «شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمايد: ائمه به منزلۀ رسول خدا [ (ص) ] هستند، جز اينكه آنها پيغمبر نيستند و براى آنها نسبت به زنان جايز نيست آنچه براى پيامبر جايز بود (داشتن بيش از چهار زن دايمى) . اما در غير اين دو مورد، به منزلۀ رسول خدا [ (ص) ] هستند» .

پاسخ به جزايرى: سند اين حديث نيز ضعيف است؛ چون يكى از راويان آن، عبدالله بن بحر است كه در نقل حديث ضعيف است. مامقانى (ره) مى گويد:

عبدالله بن بحر. . . ، ابن غضائرى اين مرد را تضعيف كرده است؛ آنجا كه مى گويد: «عبدالله بن بحر، كوفى صيرفى است و از ابوعباس روايت مى كند كه ضعيف و «مرتفع القول» است»(1)

مامقانى تضعيف اين راوى را از طريق علامه حلّى (در خلاصه) و ابن داوود (در رجال) و شيخ بهايى (در وجيزه) نقل كرده است.(2)

محقق خويى نيز او را تضعيف كرده است.(3)شيخ محمدحسن نجفى نيز در جواهر، روايات او را تضعيف كرده است.(4)همچنين حر عاملى در مدارك و بحرانى در حدائق و حكيم در مستمسك و عده اى ديگر، وى را تضعيف كرده اند.(5)

جزايرى مى گويد: هرچند در ظاهر اين روايت كمى تناقض است، اما اين روايت نيز مانند روايت پيشين، عصمت ائمه و وجوب اطاعت از ايشان و وحى شدن به آنها را


1- مامقانى در مقباس الهداية، ج ٢، ص ٣٠5 مى گويد: «اين گفته «مرتفع القول» ، در علم درايه از الفاظ جرح تضعيف است و معناى آن اين است كه سخن او مورد قبول نيست و به او اعتماد نمى شود. . . و گمان من اين است كه اين گفتۀ آنها مرتفع القول يعنى او از اهل ارتفاع زياده گويى و غلو است؛ پس اين يك نوع جرح است» .
2- تنقيح المقال، ج ٢، ص ١6٩.
3- معجم رجال الحديث، ج ١٠، ص ١١٨.
4- جواهر الكلام، ج ١، ص ٢٣١ و ج ١٩، ص ١٨5.
5- ر. ك: مدارك الاحكام، ج ٨، ص 56؛ الحدائق الناضرة، ج ٢4، ص ٢٢٢؛ مستمسك العروة الوثقى، ج ١4، ص ٣٣5.

ص:173

ثابت مى كند؛ زيرا عبارت «ائمه به منزلۀ رسول خدايند مگر در موضوع زنان» ، صريح است در اينكه به آنها وحى مى شود. آنها معصوم اند، اطاعت از آنها واجب است و تمام كمالات و امتيازاتى كه براى پيامبر [ (ص) ] وجود دارد، براى آنها نيز هست.

پاسخ به جزايرى: با آنكه سند روايت ضعيف است، اما تناقضى در آن نيست. گويا جزايرى گمان كرده مراد از اين گفتۀ امام كه «ائمه به منزلۀ رسول خدا [ (ص) ] هستند» وحى شدن به آنهاست و با اين سخن امام «جز اينكه آنها پيغمبر نيستند» ، در تعارض است. درحالى كه مقصود از جملۀ نخست، آن است كه ائمه عليهم السلام در عصمت و وجوب اطاعت همچون پيامبر (ص) بوده و به همه نيازهاى مردم در مسائل دينى و دنيوى آگاه هستند. همچنين مراد از پيامبرنبودن ائمه عليهم السلام، آن است كه هرچند آنها در بسيارى از مسائل با پيامبر (ص) مشترك اند، ولى در مسئلۀ نبوت و تعداد همسر با ايشان تفاوت دارند.

بنابراين مقصود از جمله «ائمه [ عليهم السلام ] به منزلۀ رسول خدايند [ (ص) ]» اين نيست كه در فضيلت با او مساوى هستند؛ زيرا همۀ مسلمانان (شيعه و سنى) اجماع دارند كه پيامبر (ص) ، آقا و سرور فرزندان آدم، از نخستين تا آخرين آنهاست. بلكه فقط مراد اين است كه چون پس از پيامبر (ص) ، ائمه عهده دار امورند، عالمانى معصوم و راستگو و الهام شوندگان اند و به آنچه مردم در امور دينى و دنيوى به آن نيازمندند، آگاهى دارند و نسبت به مؤمنان از خودشان مقدم ترند. از اين رو، دوستى با آنان و پيروى از آنها واجب مى شود. تنها تفاوت ائمه عليهم السلام با پيامبر (ص) اين است كه ايشان پيغمبر نيستند و ازدواج با بيش از چهار زن نيز براى آنها جايز نيست؛ روشن است كه اين موارد مختص به پيامبر است و لازمۀ جانشينى پيامبر (ص) نيست.

علاوه بر اين، پيامبر (ص) در غدير خم تصريح كردند كه آنچه براى من است، براى اميرالمؤمنين عليه السلام نيز هست و فرمودند:

ص:174

اى مردم! آيا من از خود شما به خودتان مقدم تر نيستم؟ مردم گفتند:

«آرى، اى رسول خدا (ص) !» ايشان فرمود: «پس هركس من مولاى اويم، على [نيز] مولاى اوست. بارخدايا! دوست بدار دوستدار او را و دشمن بدار دشمنش را»(1)

بنابراين، پيامبر (ص) آنچه از ولايت و اطاعت واجب را كه براى ايشان ثابت بود، براى حضرت على عليه السلام نيز ثابت كرد؛ همچنان كه اهل بيت عليهم السلام نيز در مسائل و امورى به منزلۀ او هستند و در اين باره اختلافى ميان مردم وجود ندارد. آن امور فراوان اند كه از جملۀ آنهاست:

1-صلوات بر آنها

بخارى - كه لفظ روايت از اوست - مسلم، ابوداوود، ترمذى، نسائى، مالك، احمد، دارمى و عده اى ديگر، در روايتى از از كعب بن عجره چنين نقل كرده اند:

از رسول خدا [ (ص) ] سؤال كرديم: «اى رسول خدا [ (ص) ]! صلوات بر شما اهل بيت [ عليهم السلام ] چگونه است؟ خداوند به ما آموخت كه چگونه سلام كنيم» . فرمود: «بگوييد: أللهم صلِّ على محمّد و على آل محمّد كما صلَّيت على إبراهيم و على آل إبراهيم، إنّك حميد مجيد»(2)


1- مسند احمد بن حنبل، ج ١، صص ١١٨ و ١١٩ و ج 4، صص ٢٨١، ٣٧٠، ٣٧٢ و ج 5، ص ٣4٧؛ سنن ابن ماجه، ج ١، ص 4٣؛ صحيح ابن حبان همچنين در الإحسان بترتيب صحيح ابن حبان، ج ٩، ص 4٢؛ السنة، ابن ابى عاصم، ص 56٢؛ مستدرك حاكم، ج ٣، صص ١٠٩ و ١١٠، ١١6، وى مى گويد: «اين روايت بر اساس شرط شيخين صحيح است» ؛ مجمع الزوائد هيثمى، ج ٩، ص ١٠4 و مى گويد: «احمد آن را روايت كرده و تمام رجال حديث، صحيح هستند، جز فطر بن خليفه كه ثقه است» ؛ خصائص اميرالمؤمنين عليه السلام، نسائى، صص ٩٩ و١٠٠؛ سلسلة الأحاديث الصحيحة، البانى، ج 4، ص ٣٣٠، وى آن را صحيح دانسته است؛ صحيح سنن ابن ماجه، ج ١، ص ٢6.
2- صحيح بخارى، ج 4، ص ١٧٨ و ج 6، ص ١5١ و ج ٨، ص ٩5؛ صحيح مسلم، ج ١، ص ٣٠5؛ سنن ترمذى، ج5، ص ٣5٩؛ سنن ابى داوود، ج ١، ص ٢5٧؛ سنن نسائى، ج ٣، ص 45؛ سنن دارمى، ج ١، ص ٣٩٠؛ الموطّأ، ص ٨٣؛ مسند احمد، ج ١، ص ١6٢ و ج ٣، ص ٢٧ و ج 4، صص ١١٨، ٢4١، ٢4٣، ٢44 و ج 5، صص ٢٧4، ٣٧4 و 4٢4.

ص:175

مردم زمانى از صلوات بر پيامبر (ص) سؤال كردند كه امر به آن از سوى خداى سبحان نازل شده بود، آنجا كه مى فرمايد: إِنَّ اللهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْليماً.(1)

2-تطهير از پليدى و دورى از گناه و فحشا

پروردگار مى فرمايد: إِنَّما يُريدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً.(2)

3-حُرمت صدقه بر آنها

در روايت صحيحى از پيامبر (ص) نقل شده است: «همانا صدقه، چركِ دست مردم است و بر محمد و آل محمد حلال نيست»(3)

روايات ديگرى نيز در اين باب هست كه شناخته شده و مشهورند.

پس چرا جزايرى، وجوب اطاعت از ائمه اهل بيت عليهم السلام را انكار مى كند، با اينكه حديث ثقلين - كه نزد آنها صحيح است - به روشنى بر وجوب تمسك و پيروى از آنها دلالت مى كند؟

درحالى كه او و بقيۀ اهل سنّت، در اطاعت از پادشاهان ستمكار و گمراه خرده گيرى

نمى كنند. بلكه اطاعت از آنها را واجب مى دانند و معتقدند هركس از آنها نافرمانى كند،


1- خدا و فرشتگانش بر پيامبر درود مى فرستند. اى كسانى كه ايمان آورده ايد! بر او درود فرستيد و سلام گوييد و كاملاً تسليم [فرمان او] باشيد. احزاب: 56
2- خدا فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و شما را پاك سازد. احزاب: ٣٣
3- صحيح مسلم، ج ٢، صص ٧5١ و ٧54؛ صحيح بخارى، ج ٢، صص ١56 و ١5٧ و ج ٣، ص ٧١ و ج 4، ص ٩٠ و ج٧، ص 6١؛ الموطّأ، ص 546؛ سنن ابى داوود، ج ٢، ص ١٢٣؛ سنن ترمذى، ج ٣، ص 64؛ سنن نسائى، ج 5، ص١٠٧؛ مسند احمد، ج ١، صص ٢٠٠، ٢٧٩، 444، 4٧6 و ج ٣، ص 4٩٠ و ج 4، ص ٣5 و ج 5، صص ٣54، ٣٩٠.

ص:176

خدا را نافرمانى كرده و هركس از آنها جدا شود، از جماعت مسلمانان جدا شده است. آنها در اين باره احاديث زيادى روايت مى كنند كه در اينجا به تعدادى از آنها اشاره مى كنيم:

١. بخارى و مسلم و عده اى ديگر، از ابوهريره از پيامبر (ص) چنين نقل كرده اند:

هركس مرا اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده و هركس مرا نافرمانى كند، خدا را نافرمانى كرده و هركس امير (پادشاه) را اطاعت كند، مرا اطاعت كرده و هركس امير (پادشاه) را نافرمانى كند، مرا نافرمانى كرده است. (1)

٢. مسلم به نقل از ابى يونس مى گويد: «از ابوهريره شنيدم كه آن (حديث بالا) را از رسول خدا [ (ص) ] چنين نقل كرده كه مى فرمود: «هركس امير را اطاعت كند» و نفرمود: «هركس اميرِ مرا اطاعت كند» . در حديث همام از ابوهريره نيز چنين آمده است.(2)

٣. روايتى را بخارى - كه لفظ روايت از اوست - مسلم، احمد، دارمى، بيهقى و ديگران، از ابن عباس روايت كرده اند كه مى گويد:

پيامبر [ (ص) ] فرمود: هركس از امير (پادشاه) خود چيزى ببيند و آن را بد بداند، بايد صبر و شكيبايى كند؛ زيرا كسى نيست كه [به اندازۀ] يك وجب از جماعت [مسلمين] فاصله بگيرد، مگر اينكه به مرگ جاهليت مى ميرد.(3)

اگر مطلب اين گونه باشد كه اهل سنت مى گويند، چه اشكالى در وجوب اطاعت از ائمه اهل بيت عليهم السلام و لزوم پيروى از آنها وجود دارد؛ زيرا آنها يكى از دو چيز گران بهايى هستند كه پيامبر (ص) بر رعايت حالشان و مددجُستن از ايشان سفارش كرده است. آنها

كسانى هستند كه خداوند دوستى شان را واجب دانسته و هرگونه پليدى را از آنها دور


1- صحيح بخارى، ج 4، ص 6٠ و ج ٩، ص ٧٧؛ مسند احمد، ج ٢، صص ٢5٢، ٢5٣، ٣4٢، 4١6 و 46٧.
2- صحيح مسلم، ج ٣، ص ١46٧.
3- صحيح بخارى، ج ٩، ص 5٩ و ٧٨؛ صحيح مسلم، ج ٣، ص ١4٧٧؛ مسند احمد، ج ١، صص ٢٧5، ٢٩٧ و ٣١٠؛ سنن دارمى، ج ٢، ص ٢4١؛ سنن كبرى، ج ٨، ص ١5٧.

ص:177

كرده و ايشان را پاك و پاكيزه نموده است. بنابراين، پيروى از اهل بيت عليهم السلام بهتر از پيروى از پادشاهان و حاكمان ستمكار است كه از طلقاء (آزادشدگان) و فرزندان آنها و ديگران هستند.

***

جزايرى مى گويد: اى شيعه! مقصود واقعى از اين همه دروغ پردازى هاى فريبنده، جداكردن جماعت شيعه از اسلام و مسلمين است تا بر آنها چيره شده، كارشان را يكسره كنند؛ زيرا جماعت شيعه، از وحى موجود در كتاب خدا و هدايتگرى سنّت نبوى - بهترين و پاك ترين صلوات و سلام ها بر صاحب آن سنّت - خودشان را بى نياز مى دانند و معتقد به وجود مصحف فاطمه - كه چند برابر قرآن است-، جفر، جامعه، علوم پيغمبران گذشته و وحى هايى كه به ائمه معصومين مى شود، هستند. آنها به منزلۀ رسول خدايند، مگر در مسئلۀ ازدواج با بيش از چهار زن. موارد ديگرى نيز وجود دارد كه اين جماعت به سبب اعتقاد به آنها از اسلام جدا شده اند و اين عقايد، آنها را از مسلمانان - همچون مويى كه از خمير جدا مى شود - جدا كرده است.

پاسخ به جزايرى: آيا جدا دانستن گروه شيعه از اسلام، چيزى جز قائل شدن به كفر و خروج آنها از دين است؟ ! با اين حال چگونه مى تواند هدف واقعى كسى كه چنين حديثى را درست كرده - كه گويا شيعه بوده است- خارج كردن امّت شيعه از اسلام باشد؟ ! چگونه به سبب اعتقاد شيعيان به عصمت اهل بيت عليهم السلام و واجب دانستن دوستى آنها و پيروى از ايشان و موارد ديگرى كه هر يك، با دليل صحيح ثابت شده است، كافربودن و خروجشان از دين ثابت مى شود؟

چگونه است كه كفر اهل سنّت ثابت نمى شود، با اينكه دوستى همۀ اصحاب، حتى منافقان و طلقاء (مشركان مكه كه پيامبر (ص) آنها را آزاد كرد) و فرزندان آنها و پيروى از

آنها را واجب مى دانند؛ چنان كه پيروى از اميران و پادشاهان ستمكارى كه با زور و

ص:178

قدرت بر ملت ها چيره مى شوند، نيز واجب دانسته و معتقد به عصمت اين گروه از خطا هستند؟ !

قبلاً دربارۀ اين مسئله جدايى (اُمّت شيعه از جامعۀ مسلمان) پاسخ داديم و گفتيم كه اگر مراد از مسلمانان، همان اهل سنّت اند، پيروى از آنها و همسوشدن با آنان واجب نيست و اگر مراد غير آنها باشد، بايد گفت كه هر طايفه اى از مسلمانان، از جهت اصول اعتقادى يا فروع (احكام) ، از هم جدا هستند. اشكال حقيقى، فقط در مخالفت با كتاب و سنّت است و در مخالفت با ديگر مسائل، مشكلى رخ نمى دهد.

پوشيده نيست كه اين گفتۀ جزايرى «هدف از ساختن اين احاديث، جداكردن شيعه از اسلام و مسلمين است تا كار اسلام و مسلمين را يكسره كنند» سُست و بى ارزش است(1)؛ زيرا احاديثى كه در اين باره آورده، ضعيف است و ما نمى توانيم چنين تأثير مهمى (جدايى شيعه از مسلمانان) را براى آنها قائل شويم؛ به خصوص كه احاديث صحيحِ بسيارى وجود دارد كه به حُسن معاشرت با اهل سنّت، نمازخواندن با آنها، عيادت از بيماران ايشان، شركت در تشييع جنازۀ آنها، گواهى دادن به نفع يا ضرر آنها و. . . دستور داده است.

اكنون اين سؤال مطرح است كه اگر شيعه از گردونۀ اسلام خارج است، چگونه اين خروج سبب مى شود كه كار اسلام و مسلمين يكسره گردد، درحالى كه آنها هرگز شمشير بر ديگر مسلمانان نكشيدند و هيچ وقت، چه آشكار و چه پنهان، نيرنگى درباره آنها نكردند؟ !

انصاف آن است كه بگوييم اين حديث و مانند آن، باعث جدايى شيعه از اسلام و


1- نويسنده، در برابر انديشمندان و عالمان و دينداران احساس خجالت مى كند از اينكه بر چنين كلام بيهوده و بى ارزشى كه جزايرى كتابچۀ خود را از آنها پر كرده، جوابى بنگارد. اما ترس از اينكه مبادا اين حرف ها، بعضى از مؤمنان كم علم و ضعيف را بفريبد، مرا مجبور كرد تا جواب جزايرى را بدهم؛ والله المستعان.

ص:179

ديگر مسلمانان نمى شود. بلكه سبب اختلاف و جدايى، نويسندگانى هستند كه تمام تلاش خود را براى كافر نشان دادن طايفۀ بزرگى از مسلمانان مى نمايند. بدين جهت، احاديث ضعيفى را دستاويز خود قرار مى دهند كه معناى آنها را نمى فهمند يا از روى هواى نفس، معانى بى اساس و احتمالات موهومى را بر آن احاديث بار مى كنند و براى آن معانى، لوازم و نتايجى بى اساس مى تراشند. آن گاه با استفاده از آنها، هر كه را خواستند، تكفير مى كنند.

همچنين ضعف و سُستى اين گفتۀ جزايرى كه «زيرا جماعت شيعه، از وحى موجود در كتاب خدا و هدايتگرى سنّت نبوى. . . بى نياز است و اين بدان سبب است كه نزد آنان، مصحف فاطمه و. . .» بديهى است؛ زيرا شيعۀ اماميه از ديگر مسلمانان جدا نشده تا جزايرى چنين احتمالات و توهمات بيهوده اى را دستاويز خود قرار دهد. آنها هرگز از كتاب خدا و سنّت نبوى (ص) بى نياز نگشته اند و چيز ديگرى را جايگزين اين دو نكرده اند. كتاب هاى شيعه آشكارا بيان مى كند كه كتاب خدا و سنّت، از مهم ترين مصادر و منابع استنباط و فهم دين نزد شيعيان است. پس چگونه با مصحف فاطمه عليها السلام و جفر و جامعه و مانند آنها، از قرآن و سنّت بى نياز شوند! درحالى كه چنين كتاب هايى نزد شيعه نيست. بلكه اصلاً چنين كتاب هايى را روايت نكرده و حتى از محتواى آنها هم آگاهى ندارند؟ ! (بلكه اين كتاب ها فقط نزد اهل بيت عليهم السلام بوده است) .

***

ابوبكر جزايرى مى نويسد: خدا نابود كند روحيۀ شرارتى را كه پارۀ عزيزى از جسم امّت اسلامى را به اسم اسلام از آن جدا كرده است و عدۀ زيادى را به عنوان نصرت و يارى اهل بيت، از راه اهل بيت دور گردانده است.

بار خدايا! دست جرم [و خيانت] نخستين را قطع كن كه سبب جدايى اين عده

(شيعه) از تو و گمراهى آنان از راه تو گرديده است.

ص:180

پاسخ به جزايرى: روحيۀ شرارت در واقع همان روحيه اى است كه جهت روشن كردن آتش تفرقه ميان مسلمانان، در تكفير طايفه اى بزرگ از پيروان اهل بيت عليهم السلام، مى كوشد و دست جرم و خيانت، همان دستى است كه بدون داشتن دليلِ مورد اعتماد و برهان صحيح، به مذهب اهل بيت عليهم السلام طعنه مى زند؛ همان اهل بيتى كه خداوند رجس و پليدى را از آنها دور و ايشان را پاك و پاكيزه نموده است و پيامبر (ص) نيز به پيروى از آنها و چنگ زدن به ريسمانشان فرمان داده است.

البته مقصود جزايرى از نخستين دست جرم و خيانت و روح شرارت كه شيعه را از راه اهل بيت عليهم السلام دور نگه داشته است، همان علماى عصر نخستِ شيعه قدس سره است. اين سخن از كسى كه بدون تفكر حرف مى زند و از تهمت و دروغ نمى پرهيزد، بعيد نيست.

آشكار است كه علماى بزرگوار شيعه - كه خداوند گذشتگان آنها را رحمت و موجودين از آنها را حفظ و نگهدارى نمايد- نيكوكار و پرهيزگار و زاهد و عابد هستند و مانند ديگر علما، در ركاب اميران و پادشاهان ستمكار قرار نگرفته اند و از سفرۀ آنها غذا نخورده، حرامى را براى آنها حلال و حلالى را براى آنها حرام نكرده اند و اشتباهات و جنايت هاى آنها را توجيه ننموده اند كه اگر مى خواستند چنين كارهاى باطلى را پيش بگيرند، راهش را خوب مى دانستند و براى آن مى كوشيدند.(1)آنها هيچ يك


1- مناوى در فيض القدير، ج ٢، ص 4١٩ مى گويد: «هنگامى كه [عمر]بن عبدالعزيز از دنيا رفت، حاكمِ پس از او خواست كه راه و روش او را دنبال كند، تا اينكه چهل نفر از بزرگان براى او گواهى دادند كه خليفه حساب و عقاب ندارد» . گواهى و شهادت مناوى در توصيف بيشتر علماى زمان خود - كه به ظاهر همگى از اهل سنّت هستند - كفايت مى كند وقتى كه مى گويد: «و بيشتر علماى اين زمان، دو گروهند: گروهى غرق در مال و خاشاك دنيايند و از جمع اموال خسته نمى شوند و ماه و سال خود را همچون پشه در زباله مى گذرانند و از نجاستى بر نجاست ديگر مى نشينند و حُبّ دنيا تمام قلبشان را پُر كرده و ترس از فقر و تهى دستى آنها را در برگرفته و خواستار زياده خواهى هستند. . . و گروهى ديگر، اهل ريا و نيرنگ و آراستن خود براى مردم و چاپلوسى براى اميران از جهت حرص و طمع بر مال و مقام آنها هستند و هرچيز كم ارزشى را مى گيرند و با خدا از در نيرنگ وارد مى شوند. شيوۀ آنها سازش كارى است و آرزوها در دلشان جاى گرفته است. اين افراد به دنيا اطمينان داشته و با اسباب دنيوى آرامش مى گيرند» .

ص:181

از شيعيان و غير آنها را فريب نداده، در معرض نابودى و هلاكت قرار نمى دهند.

در تأييد اين مطلب ذكر اين نكته كافى است كه بدانيم، علماى شيعه بر مكلفين واجب كرده اند اصول دين و عقايد خود را از راه يقين به دست بياورند، نه از راه تقليد و اين را در كتاب هاى كلامى خود بارها بيان كرده اند. روشن است كسى كه قصد عوام فريبى دارد، چنين شيوه اى در پيش نمى گيرد. بلكه براى گمراهى و دورى آنها از راه خدا مى كوشد.

در پاسخ به اين سخن جزايرى كه «همانا علماى شيعه، شيعه را از جسم اُمت اسلامى جدا و به اسم نصرت و يارى اهل بيت، آنها را از راه اهل بيت دور كرده اند» نيز بايد گفت: هيچ عاقل با انصاف و عالم فاضلى در پيروى شيعه از ائمه اهل بيت عليهم السلام شك و ترديد نمى كند و دليل بر آن چند امر است:

اولاً: شيعۀ اماميه، امامت را فقط در اهل بيت عليهم السلام محدود كرده و از آنها تقليد و پيروى مى كند و تنها قول آنها را حجت مى داند و معتقد است كه هيچ حقى، جز از ناحيۀ آنها صادر نمى شود؛ به همين جهت شيعيان در قرون متمادى، به تدوين و نوشتن علوم و احاديث اهل بيت عليهم السلام در زمينۀ اصول و فروع دين همت گماشته اند، تا جايى كه علم فراوانى را از آنها جمع آورى كرده اند.

پس با وجود مقتضى و انگيزۀ لازم در پيروى از ائمه اهل بيت عليهم السلام و عمل طبق شيوه و روش آنها - كه همان اعتقاد به امامت آنهاست - و نبود مانع در پيروى از آنها، اين پيروى و ولايت مدارى تحقق مى يابد.

ثانياً: عده اى از علماى اهل سنّت كه از بزرگان و پرچم داران اهل تحقيق هستند، به پيروى شيعه از ائمه اهل بيت عليهم السلام اعتراف كرده اند كه به چند نمونه اشاره مى كنيم:

١. شهرستانى مى گويد:

شيعه كسانى هستند كه به طور خاص از على عليه السلام پيروى مى كنند و به امامت و خلافت او از راه نص (آيه و روايت) و وصيت (وصيت پيامبر [ (ص) ] به امامت

ص:182

ايشان) به صورت آشكار يا پنهان قائل اند و معتقدند كه امامت، از فرزندان او بيرون نمى شود.(1)

شهرستانى در شرح حال امام صادق عليه السلام مى گويد:

او علم فراوان در دين، و ادب كامل در حكمت، و زهد بسيار در دنيا [داشت] و از شهوات كاملاً پرهيزكار بود. . . و مدتى در مدينه اقامت داشت و شيعيان و دوست داران او از اسرار علومى كه بيان مى نمود، بهره مند مى شدند.(2)

٢. ابن منظور در كتاب لسان العرب و فيروزآبادى در قاموس المحيط و زبيدى در تاج العروس مى گويند:

اين نام (شيعه) بر پيروان على و اهل بيت او - رضوان الله عليهم اجمعين - رواج يافته تا جايى كه عنوان خاص آنها شده، به صورتى كه اگر گفته شود: «فلانى از شيعه است» خواهيم دانست كه از پيروان آنهاست.(3)

٣. زُهرى مى گويد: «شيعه گروهى هستند كه ميل به عترت پيامبر [ (ص) ] داشته و از آنها پيروى مى كنند» .(4)

4. ابن خلدون مى گويد: «بدان كه لفظ شيعه، از جهت لُغت، يعنى ياران و پيروان، و در عُرف فقهاء و متكلمين - از گذشته تا به حال - بر پيروان على [ عليه السلام ] و فرزندانش

اطلاق مى شود»(5)

ثالثاً: راه و روش شيعه، بيانگر دوستى با اهل بيت عليهم السلام و پيروى از آنهاست. نوشتن علوم و معارف اهل بيت عليهم السلام و روايت احاديث آنها، عمل به گفتارشان و سر تسليم


1- ملل و نحل، ج ١، ص ١46.
2- همان، ص ١66.
3- لسان العرب، ج ٨، ص ١٨٩؛ القاموس المحيط، ج ٣، ص 4٩؛ تاج العروس، ج ٢١، ص ٣٠٣.
4- لسان العرب، ج ٨، ص ١٨٩؛ تاج العروس، ج ٢١، ص ٣٠٣.
5- مقدمۀ ابن خلدون، ص ١٩6.

ص:183

فروبردن در برابر آنها، ترويج و نشر فضائل اهل بيت عليهم السلام و نوشتن تاريخ آنها، برپايى مجالس عزادارى و گريه بر مصائب آنها، دوستى با دوستداران و دشمنى با دشمنانشان -تا آنجا كه حكم كرده اند به ضعيف بودن هر [راوى] كه از اهل بيت عليهم السلام منحرف شده و نجس بودن هركس كه آشكارا با آنها دشمنى نمايد- از امورى هستند كه نشان دهنده ارادت شيعيان به اهل بيت عليهم السلام است.

نتيجه آنكه، اگر با وجود تمام اين امورى كه بيان شد، نگوييم شيعۀ اماميه همان پيروان ائمه اهل بيت عليهم السلام هستند، پس جايز است كه تبعيت هر فرقه اى را كه از كسى پيروى مى كند، زير سؤال برده و انكار كنيم و حتى درباره پيروى اهل سنّت از ابوحنيفه و مالك و شافعى و احمد بن حنبل و ديگران نيز تشكيك و ترديد كنيم.(1)


1- اين دلايل را از كتاب خودم، «دليل المتحيرين» ، صص ٣5١ - ٣5٣ بيان كرده ام.

ص:184

ص:185

كشف حقيقت هفتم

اشاره

ص:186

ص:187

حقيقت هفتم:

اشاره

ارتداد همۀ اصحاب رسول خدا (ص) به جز اهل بيت عليهم السلام

جزايرى مى گويد: شيعيان اعتقاد دارند كه همۀ اصحاب رسول خدا (ص) به جز اهل بيت و عدۀ كمى، همچون سلمان و عمار و بلال، پس از وفات ايشان، مرتد و كافر شده اند. سردمداران فقها و علماى شيعه تقريباً بر اين اعتقاد اجماع دارند و در نوشته ها و كتاب هايشان، اين مطلب را بيان و تصريح كرده اند و هيچ يك از آنها از بازگويى اين اعتقاد دست برنداشته اند، مگر به جهت تقيه، كه نزد آنها واجب است.

پاسخ به جزايرى: شيعه دربارۀ اصحاب پيامبر (ص) چنين عقيده اى ندارد. اعتقاد علماى شيعه دربارۀ صحابه معلوم است و اين مطلب را در كتاب هايشان به طور واضح بيان كرده اند. اكنون به بيان خلاصه اى از اين اعتقاد مى پردازيم:

عقيدۀ شيعۀ اماميه دربارۀ صحابه

اشاره

شيعه معتقد است كسانى كه به آنها صحابۀ پيامبر (ص) گفته مى شود، به سه گروه تقسيم مى شوند:

ص:188

گروه اول:

كسانى كه به خدا و رسولش (ص) ايمان آورده، از پيامبر (ص) پيروى كردند و در راه خدا با جان و مالشان جهاد كردند تا كلام خدا را بالا برده و كلمه كفر را تباه و نابود سازند. آنها پيشگامان در اسلام (مهاجر و انصار) و كسانى كه به نيكى از آنان پيروى كردند، هستند.

خداوند متعال در كتابش آنها را ستوده و فرموده است: وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْري تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها أَبَداً ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ.(1)

گروه دوم:

منافقانى كه هميشه در پى ضربه زدن به پيامبر (ص) و نيرنگ ضد اسلام و مؤمنينِ خالص بودند. خداوند متعال در اين آيۀ شريفۀ به آنها اشاره مى كند: وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلى عَذابٍ عَظيمٍ.(2)

روايات زيادى بر حضور منافقان ميان اصحاب پيامبر (ص) - چه در زمان حيات ايشان و چه پس از آن - دلالت مى كند. از جملۀ آنها، روايتى است كه مسلم از حذيفه چنين نقل مى كند:

پيامبر (ص) فرمود: «ميان اصحاب من دوازده منافق وجود دارد: هشت نفر از آنها هرگز وارد بهشت نمى شوند، مگر اينكه شتر از سوراخ سوزن بگذرد و


1- و پيشگامانِ نخستين از مهاجران و انصار و كسانى كه به نيكى از آنان پيروى كردند، خداوند از ايشان خشنود گشت و آنان [نيز]از خدا خشنودند و باغ هايى از بهشت براى آنان فراهم ساخته كه نهرها از زير درختانش جارى است. در آن جاودانه خواهند بود و اين است پيروزى بزرگ. توبه: ١٠٠
2- و از [ميان] اعراب باديه نشين كه اطراف شما هستند، جمعى منافق اند و از اهل مدينه [نيز] گروهى سخت به نفاق پايبندند. تو آنها را نمى شناسى، ولى ما آنها را مى شناسيم، به زودى آنها را دوبار مجازات مى كنيم [مجازاتى با رسوايى در دنيا و مجازاتى به هنگام مرگ]. سپس به سوى مجازات بزرگ [در قيامت] فرستاده مى شوند. توبه:١٠١

ص:189

هشت تاى آنها را دُبيله(1)كفايت مى كند و به ياد ندارم كه شعبه دربارۀ چهارتاى ديگر چه گفته است»(2)

گروه سوم:

مؤمنانى هستند كه داراى اعمال نيك و بد هستند. ولى از جهت اعمال نيك به پاى گروه نخست نرسيده و گناهانشان هم به اندازه اى نيست كه جزء گروه دوم شوند. از جملۀ اين گروه، كسانى هستند كه خداى متعال آنها را چنين توصيف نموده است: وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَحيمٌ.(3)

دربارۀ گروه ديگرى از آنها نيز چنين مى فرمايد: قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُمْ وَ إِنْ تُطيعُوا اللهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً إِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَحيمٌ.(4)

اين است عقيدۀ شيعه دربارۀ اصحاب پيامبر (ص) و هركس عقيدۀ ديگرى به آنها نسبت دهد، يا نسبت به اعتقادات آنان ناآگاه است يا دروغگو بوده، به آنها دروغ بسته است.

سيدشرف الدين موسوى (ره) ، از علماى بزرگ شيعه مى گويد:


1- لسان العرب در ج ١١، ص ٢٣5 مى گويد: «دبيله، دُمل بزرگى است كه داخل بدن انسان پيدا مى شود و غالباً صاحب خود را مى كشد» . در البداية و النهاية، ج 5، ص ١٩ و دلائل النبوة، ج 5، ص ٢6١ تفسير آن چنين آمده: «شهابى است از آتش كه بر رگ هاى قلب يكى از آنها واقع مى شود و او را از بين مى برد» . مى توان از دبيله به غده سرطانى تعبير كرد.
2- صحيح مسلم، ج 4، ص ٢١4٣. مستفاد از اين روايت اين است كه هشت نفر از اين منافقان به هيچ وجه به بهشت وارد نمى شوند و هشت نفر از آنان در دنيا با دبيله به درك واصل مى شوند. راوى نسبت به سرنوشت چهار نفر ديگر در آخرت و كيفيت مرگشان خبرى نداده است. مترجم
3- گروهى ديگر به گناهان خود اعتراف كردند و كار خوب و بد را به هم آميختند. اميد مى رود كه خدا توبه آنان را بپذيرد، به يقين خداوند آمرزنده و مهربان است. توبه: ١٠٢
4- عرب هاى باديه نشين گفتند: ايمان آورده ايم. بگو: ايمان نياورده ايد، ولى بگوييد: اسلام آورديم اما هنوز ايمان وارد قلب شما نشده است و اگر از خدا و رسولش اطاعت كنيد چيزى از پاداش كارهاى شما فروگذار نمى كند. خداوند آمرزنده و مهربان است. حجرات: ١4

ص:190

سى كه بر ديدگاه ما دربارۀ صحابه آگاه شود، مى داند كه اين ديدگاه در ميان ديدگاه هاى ديگر، حد وسط و ميانه است؛ زيرا ما نه تفريط كرده كه همچون غُلات همۀ صحابه را تكفير كنيم و نه اهل افراطيم كه همچون عامۀ اهل سنّت همۀ آنها را توثيق كنيم. فرقۀ كامليه و كسانى كه در غلوّ مانند آنها هستند، قائل به كفر همۀ صحابه شدند. اما اهل سنت مى گويند: «هركس كه از پيامبر (ص) حديثى بشنود يا هر مسلمانى كه پيامبر (ص) را ببيند، مطلقاً عادل است. بدين جهت، به حديث «كلّ من دبّ أو درج منهم أجمعين أكتعين أبصعين» (1)استناد كرده اند.

نزد ما شيعيان، هرچند خودِ مصاحبت، به تنهايى فضيلت بزرگى است، اما عصمت آور نيست. بنابراين، اصحاب نيز مانند ديگر مردم، هم اهل عدالت دارند كه همان علما و بزرگان و اولياى صحابه هستند و هم بين آنان افراد متجاوز، مجرم، جنايتكار و منافق و همچنين افرادى كه حالاتشان مجهول است، وجود دارد. ما به صحابۀ عادل احتجاج مى كنيم و در دنيا و آخرت دوستدار آنها هستيم. اما كسانى كه در حق برادر و وصى پيامبر (ص) ظلم كردند و ديگر اصحابى كه اهل ستم و گناهان كبيره بودند، مانند معاويه (پسر هند جگرخوار) ، ابن نابغه (عمرو بن عاص) ، ابن زرقاء (مروان بن حكم) ، وليد بن عقبه، مسلم بن أرطاة و امثال آنها، نزد ما هيچ احترامى ندارند و حديث آنها هيچ ارزشى ندارد. اما دربارۀ اصحابى كه ناشناخته هستند، توقف كرده، سخنى دربارۀ آنها نمى گوييم تا اينكه حال آنها براى ما روشن شود.(2)


1- در كتب لغت آمده: «قولهم: أَكْذَبُ مَنْ دَبَّ و دَرَجَ أَى أَكذب الأَحْياءِ و الأَمْواتِ، فدَبَّ: مَشَى و دَرَجَ: مَاتَ و انْقَرَضَ عَقِبُه» . لسان العرب، ج١، ص٣6٩ دروغگوترين كسى كه بر زمين راه رفته و مرده، يعنى دروغگوترين فرد از زندگان و مردگان، دب به معناى رفت و درج به معناى مُرد. بنابراين معناى عبارت فوق اين است: هر كسى كه از آنان زندگى كرد و مرد، اكيداً و حتماً از آنهاست. مترجم
2- اجوبة مسائل جارالله، صص ١4 و ١5.

ص:191

از مطالب گفته شده، نادرستى اين سخن جزايرى «كه سردمداران فقها و علماى شيعه تقريباً بر كفر همۀ صحابه اجماع دارند و در نوشته ها و كتاب هايشان، اين مطلب را بيان و تصريح كرده اند» آشكار مى گردد. در چنين مسئله اى كه براى اثبات، احتياج به نقل كلمات علماى شيعه دارد، ايشان حتى يك دليل نقلى از اين كلمات نياورده است. بديهى است كه تمسك به كلمات علماى شيعه، بسيار بهتر از حديثى است كه در سند و دلالت آن جاى بحث و گفت وگوست.

علاوه بر آن، حديثى كه جزايرى نقل كرده، از احاديث كتاب كافى نيست و بر خواستۀ او نيز دلالت نمى كند؛ چنان كه بيان خواهد شد. اين نكته دليل روشنى است بر عدم دستيابى جزايرى به احاديثى كه بتواند با آنها حقيقت هفتم خويش را به اثبات رساند.

همچنين سخن قبلى جزايرى، با اين گفتۀ او كه «هيچ يك از علماى شيعه، از بازگويى اين اعتقاد دست برنداشته اند، مگر به جهت تقيه، كه نزد آنها واجب است» ناسازگار است؛ زيرا اگر تقيه نزد شيعه واجب است و اقتضا مى كند كه چنين اعتقادى بازگو نشود، پس چگونه تأليفات و كتاب هاى علماى شيعه، اين اعتقاد را بيان نموده و به آن تصريح كرده اند؟ !

***

جزايرى مى گويد: به جهت برهانى كردن و تأكيد بر اين حقيقت (هفتم) ، رواياتى را مى آوريم: در روضۀ كافى كه نوشتۀ كلينى (صاحب كتاب كافى است) چنين آمده است: «از حنان از پدرش از ابى جعفر، نقل شده است كه فرمود: مردم پس از پيامبر (ص) مرتد شدند، مگر سه نفر آنها كه مقداد و سلمان و ابوذر مى باشند» . چنان كه روايات زيادى در تفسير صافى كه از تفاسير مشهور، مهم و معتبر است، بر اين حقيقت تأكيد مى كند كه اصحاب رسول خدا (ص) پس از وفاتش مرتد شدند، مگر اهل بيت و چند نفر،

ص:192

مانند سلمان و عمار و بلال.

پاسخ به جزايرى: چنين روايتى با اين لفظ،(1)اصلاً در كتاب كافى و روضۀ آن و ديگر كتب اربعة مشهور نزد شيعه نيامده است؛ بلكه در كتاب رجال كشّى(2)و بعضى از كتاب هاى ديگر كه در اثبات حديث، بر آنها تكيه نمى شود، آمده است.

بر فرض قبول روايت اين حديث، بر عنوان حقيقت هفتم جزايرى دلالت نمى كند؛ زيرا ارتداد در لغت به معناى رجوع و بازگشت از چيزى است. در چند آيه از قرآن كريم نيز به همين معنا اشاره شده است، آنجا كه قرآن مى فرمايد: فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصيراً(3)و مى فرمايد: قالَ الَّذي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُك(4)و مى فرمايد: مُهْطِعينَ مُقْنِعي رُؤُسِهِمْ لا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُم.(5)

هرگاه در كتاب خدا مراد از ارتداد، بازگشت از دين باشد، به صورت مقيد مى آيد، چنان كه خداوند مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَه(6)و مى فرمايد: وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَأُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ(7)و مى فرمايد: إِنَّ الَّذينَ ارْتَدُّوا عَلى أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما


1- كلينى آن را با لفظ ديگرى نقل نموده كه ان شاءالله به زودى آن را بيان مى كنيم و شايد علت آنكه جزايرى آن را نياورده و حديث ديگرى براى اثبات حقيقت هفتم آورده كه در كافى نقل نشده، آن است كه حديثى كه جزايرى آورده، بيش از حديثى كه در كافى نقل شده برخواسته اش دلالت مى كند، والله اعلم.
2- اختيار معرفة الرجال، ص 5.
3- اما هنگامى كه بشارت دهنده فرا رسيد آن پيراهن را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد. يوسف: ٩6
4- كسى كه دانشى از كتاب داشت، گفت: پيش از آنكه چشم برهم زنى آن را نزد تو خواهم آورد. نمل: 4٠
5- گردن ها را كشيده سرها را به آسمان بلند كرده، حتى پلك چشم هايشان به سبب وحشت از حركت باز مى ماند. ابراهيم: 4٣
6- اى كسانى كه ايمان آورده ايد هركه از شما از آيين خود بازگردد [به خدا زيانى نمى رساند]. خداوند گروهى را مى آورد كه آنها را دوست دارد و آنان [نيز] او را دوست دارند. مائده: 54
7- ولى هركس از شما كه از آيينش برگردد و در حال كفر بميرد تمام اعمال [نيك گذشته] او در دنيا و آخرت بر باد مى رود. بقره: ٢١٧

ص:193

تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَى الشَّيْطانُ سَوَّلَ لَهُم (1)و مى فرمايد: وَ لا تَرْتَدُّوا عَلى أَدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرينَ.(2)

با توجه به اينكه در حديثى كه جزايرى با آن استدلال نموده، واژۀ «ارتداد» مقيد به «عن الدين» يا «الأدبار» يا «الأعقاب» نشده است، معناى حديث اين مى شود كه مردم پس از رسول خدا (ص) ، از التزام و بيعتى كه در زمان حيات رسول خدا (ص) با ايشان داشتند، به اينكه حضرت على عليه السلام، اميرمؤمنان باشد، برگشته و با ديگرى بيعت كردند.

ابن اثير نيز واژۀ «ارتداد» را كه در احاديث «حوض» آمده، به همين معنا تفسير كرده و مى نويسد:

در حديث قيامت و حوض، گفته مى شود: «إنّهم لم يزالوا مرتدّين على أدبارهم القهقرى»(3)؛ يعنى برخى از واجبات را پشت سرخود باقى گذاشته اند و مقصود، ارتداد كفرآميز نيست. به همين جهت، آن را به «أدبارهم» مقيد كرده است؛ زيرا هيچ يك از صحابه پس از پيامبر (ص) مرتدّ نشدند، تنها گروهى از درشت خويان اعراب مرتد شدند.(4)

اگر اين مطلب درست باشد، دو حديث از جهت معنا مطابق هم مى شوند و مقصود از ارتداد مردم پس از رسول خدا (ص) اين مى شود كه آنها از مهم ترين واجبات دينى آن روز خود برگشتند؛ يعنى بيعت با حضرت على عليه السلام و پذيرش ايشان به عنوان اميرالمؤمنين و جانشين رسول خدا (ص) را زير پا گذاشتند. دليل اين معنا نيز روايتى است كه كلينى (ره) در روضۀ كافى از ابى جعفر عليه السلام آورده كه مى فرمايد:


1- كسانى كه بعد از روشن شدن هدايت براى آنها پشت به حق كردند، شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده. . . محمد: ٢5
2- و به پشت سر خود بازنگرديد كه زيانكار خواهيد بود. مائده: ٢١
3- آنها پيوسته به پشت خود و عقب عقب برمى گردند.
4- النهاية فى غريب الحديث، ج ٢، ص ٢١4. و ابن منظور همين عبارت را در لسان العرب، ج ٣، ص ١٧٣ آورده است.

ص:194

مردم پس از رسول خدا (ص) برگشتند، مگر سه نفر. عرض كردم: «آن سه نفر كيستند؟» فرمود: «مقدادبن اسود و ابوذر غفارى و سلمان فارسى- رحمت و بركات خدا بر آنها باد. سپس [گروهى از] مردم پس از مدت كمى [حقيقت را] شناختند (كه اميرالمؤمنين به خلافت شايسته تر است)» و فرمود: «آنها همان كسانى هستند كه [حق] بر محور آنان دور مى زند، از بيعت امتناع كردند تا اينكه اميرالمؤمنين را به زور آوردند و بيعت كرد و اين همان سخن خداى متعال است كه مى فرمايد: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللهُ الشَّاكِرينَ(1)»(2)

از ظاهر حديث برمى آيد كه سه نفر پس از رسول خدا (ص) به بيعت با اميرالمؤمنين عليه السلام پايبند بودند و با غير او بيعت نكردند تا اينكه امام را به بيعت مجبور كردند و آنها هم پس از ايشان بيعت كردند.

جزايرى اين حديث را نقل كرده و به كافى نسبت داده درحالى كه آن را به غير معنايش تفسير كرده يا فراموش كرده يا خود را به فراموشى زده است كه بخارى و مسلم، احاديث صحيح بسيارى مبنى بر اينكه گروه هايى از صحابۀ پيامبر (ص) پس از وفات ايشان مرتد شدند، نقل كرده اند. از جملۀ آنها روايتى است كه بخارى از ابوهريره آورده كه مى گويد:

رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «در روز قيامت گروهى از اصحابم بر من وارد مى شوند و از حوض رانده شده، دور مى گردند. پس مى گويم: اى پروردگار!


1- و محمد، جز فرستاده اى كه پيش از او [هم]پيامبرانى [آمده و]گذشتند، نيست. آيا اگر او بميرد يا كشته شود، از عقيدۀ خود برمى گرديد؟ و هركس از عقيدۀ خود بازگردد، هرگز زيانى به خدا نمى رسد و به زودى خداوند سپاس گزاران را پاداش مى دهد. آل عمران: ١44
2- روضه كافى، صص ٢١٣ و ٢١4.

ص:195

[اينها] اصحاب من [هستند]، پس [خداى متعال] مى فرمايد: همانا تو نمى دانى كه پس از تو چه كردند. همانا آنها به گذشته خود برگشتند»(1)

بخارى روايت ديگرى از ابوهريره از پيامبر (ص) نقل مى كند كه فرمود:

درحالى كه ايستاده ام يك دفعه جماعت و گروهى [مى آيند] كه آنان را مى شناسم؛ مردى از بين من و آنها بيرون مى آيد و مى گويد: «بشتابيد» . مى گويم: «كجا؟» مى گويد: «به خدا، به سوى آتش» . مى گويم: «مگر چه كردند؟» مى گويد: «همانا آنها به گذشته خود رو به عقب برگشتند» و مى بينم كه كسى از آنها رهايى و نجات نمى يابد، مگر به اندازۀ شتران گم گشته.(2)

ظاهراً ضمير مجرور در متن روايت «فلا يخلص منهم» ، به اصحاب پيامبر (ص) برمى گردد، نه به مرتدين به گذشته؛ زيرا از مرتدين كسى نجات و رهايى نمى يابد.

همچنين بخارى از پيامبر (ص) نقل مى كند كه فرمود:

مردانى از اصحابم در كنار حوض بر من وارد مى شوند و از آن رانده شده و دور مى گردند. آن گاه مى گويم: «اى پروردگار! [اينها] اصحاب من [هستند]» . پس او مى فرمايد: «آيا نمى دانى كه پس از تو چه كردند؟ همانا آنها به عقب برگشتند»(3)

مسلم نيز به نقل از عبدالله مى نويسد:

رسول خدا (ص) فرمود: «من زودتر از همه كنار حوض خواهم بود و براى رهايى گروه هايى به سختى تلاش مى كنم. سپس بر من غلبه مى شود (تلاش من


1- صحيح بخارى، ج ٨، ص ١5٠.
2- همان؛ در لسان العرب، ج ١١، ص ٧١٠ چنين آمده است: در حديث حوض: «فلا يخلص منهم إلّا مثل هَمَل النعم» هَمَل به معناى شتران گمراه است مفرد آن هامل ؛ يعنى نجات يافتۀ از آنها بسيار كم است و در كمى به اندازۀ شتران گم گشته اند.
3- صحيح بخارى، ج ٨، ص ١5٠.

ص:196

نفعى به آنها نمى رساند) . پس مى گويم: «اى پروردگار! اصحاب من، اصحاب من» . پس گفته مى شود: «همانا تو نمى دانى كه اينان پس از تو چه كردند»(1)

روايتى را بخارى - كه لفظ روايت از اوست - و مسلم از سهل بن سعد آورده اند كه مى گويد:

رسول خدا (ص) فرمود: «من زودتر از همه كنار حوض خواهم بود. هركس بر من عبور كند [از آن] مى نوشد و هركس بنوشد، هرگز تشنه نمى شود و بى شك گروه هايى بر من وارد مى شوند كه آنها را مى شناسم و آنها [نيز] مرا مى شناسند. سپس ميان من و آنها فاصله مى شود» .

ابوحازم مى گويد:

نعمان بن عياش اين روايت را از من شنيد و گفت: «آيا اين گونه از سهل شنيدى؟» گفتم: «بله» . گفت: «گواهى مى دهم كه ابوسعيد خدرى آن را شنيده و در آن حديث چنين اضافه نموده: پس مى گويم (پيامبر) : آنها از من هستند. آن گاه گفته مى شود: همانا نمى دانى كه پس از تو چه كردند. سپس مى گويم: دور باد، دور باد هركس كه پس از من تغيير و تبديلى انجام داد»(2)

حافظان و علماى حديث اهل سنّت، اين روايات را به سندهاى بسيار و با الفاظ نزديك به هم نقل كرده اند و آنچه ما در اينجا آورديم، براى شناخت حق كافى است.(3)

***


1- صحيح مسلم، ج 4، ص ١٧٩6.
2- صحيح بخارى، ج ٨، ص ١5٠؛ صحيح مسلم، ج 4، ص ١٧٩٣.
3- ر. ك: سنن ترمذى، ج 5، ص ٣٢١؛ سنن نسائى، ج ٢، ص ١٣٣ و ج 4، ص ١١٧؛ سنن ابن ماجه، ج ٢، ص١٠١6؛ مسند احمد، ج ١، صص ٢٣5، ٢5٣، ٢54، ٣٨4، 4٠٢، 4٠6، 4٠٧، 4٢5، 4٣٩، 45٣، 455 و ج ٣، صص ٢٨، ١٠٢، ٢٨١ و ج 5، صص 4٨، 5٠، ٣٨٨، ٣٩٣، 4٠٠ و 4١٢؛ صحيح ابن خزيمه، ج ١، ص 6؛ مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٣6٣؛ صحيح سنن نسائى، ج ٢، ص 4٩٩؛ صحيح سنن ابن ماجه، ج ٢، ص ١٨٢.

ص:197

جزايرى مى گويد: و اما درخصوص شيخين (ابوبكر و عمر) روايات بى شمارى در كتاب هاى شيعه وجود دارد كه گوياى تكفير آن دو هستند. از جملۀ آنهاست آنچه در كتاب كلينى (صفحۀ ٢٠) آمده، آنجا كه مى نويسد: از اباجعفر (امام باقر عليه السلام) دربارۀ شيخين سؤال كردم. فرمود: «در حالى از دنيا رفتند كه توبه نكردند و آنچه بر [سر] اميرالمؤمنين آوردند، بازگو نكردند؛ پس لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر آنها باد» .

همچنين در صفحۀ ١٠٧ از قول امام چنين آورده است: «از من دربارۀ ابوبكر و عمر سؤال مى كنى؟ به جانم سوگند كه نفاق ورزيدند و كلام خدا را نپذيرفتند و رسول خدا را مسخره كردند؛ آنها كافرند و لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر آنها باد» .

پاسخ به جزايرى: بسيار جاى تأسف است كه آقاى جزايرى جهت آوردن دليل براى گفتارش، به ساختن احاديث دروغين و نسبت دادن آنها به كافى روى آورده است تا بدين وسيله طايفۀ بزرگى از مسلمانان را تكفير كند.

من در گذشته، در جست وجوى اين دو حديث در كافى و ديگر كتب اربعه پرداختم، ولى نيافتم. البته آنچه در صفحه ١٠٧ از روضۀ كافى يافتم، روايتى است كه سند آن ضعيف(1)و دربردارندۀ مكاتبۀ امام كاظم عليه السلام با على بن سويد است كه پاسخ از چند مسئله اى است كه از محضر امام عليه السلام سؤال شده بود. از جمله مطالبى كه در اين مكاتبه آمده، اين سخن امام عليه السلام است:

سؤال كردى از مردى كه مالى داشته و آن را بر فقرا و مساكين و در راه ماندگان و در راه خدا انفاق مى كرده؛ دو نفر مال او را غصب كرده و به اين غصب اكتفا نكردند، بلكه او را وادار كرده آن مال را بر دوش بگيرد به منزل آنان بياورد. وقتى آن دو نفر بر آن مال دست پيدا كردند به انفاق آن


1- اين روايت به سه طريق آمده است: در طريق اول، سهل بن زياد آمده كه ضعف آن قبلاً بيان شد و محمدبن منصور خزاعى كه مجهول است و در طريق دوم، حمزة بن بزيع است كه واقفى مذهب و ضعيف است و در طريق سوم، همان محمد بن منصور خزاعى وجود دارد.

ص:198

پرداختند؛ آيا آن دو با اين كارشان كافر مى شوند؟ به جانم سوگند كه قبل از آن، نفاق ورزيده، كلام خداى عزوجل را نپذيرفته و رسول خدا (ص) را مسخره كرده اند و [حتماً] آن دو كافرند، و بر آن دو باد لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم.

جزايرى فقط قسمت آخر حديث (پاسخ امام) را آورده و براى آن، از نزد خود سؤالى درست كرده كه مناسب با قصد و هدفش باشد.

بنابراين، امكان ندارد كه بگوييم مقصود از آن دو مرد مذكور در اين مكاتبه بالا همان ابوبكر و عمر هستند، مگر اينكه بر الفاظ حديث، چيزى بار كنيم كه از آن فهميده نمى شود؛ زيرا ممكن نيست كه مراد از «مال» خلافت باشد؛ چون حديث تصريح مى كند كه صاحب مال، آن را بر فقرا و مساكين انفاق مى كرده، حال آنكه از خلافت، چيزى بر فقير يا مسكين انفاق نمى گردد.

علاوه بر اين، آيا ابوبكر و عمر، خلافت را بر دوش على عليه السلام نهاده اند تا آن را به منزل آنها برساند تا به دلخواه آن را انفاق كنند؟ !

از پاسخ امام عليه السلام دربارۀ آن دو مرد، كه از حالشان سؤال شده بود و امام فرمود: آنان نفاق ورزيدند، اين مطلب ظاهر مى شود كه مسلمانان از دست و زبان هر كه در امان نباشند، مسلمان نيست و تظاهر به اسلام اگر به همراه عمل نباشد، نوعى نفاق خواهد بود.

در نتيجه، تحريفى كه جزايرى در اين حديث به كار برده، به روشنى گوياى آن است كه وى حديث روشنى، كه بتواند دليل بر حقيقت هفتم باشد، پيدا نكرده است و اين گفتۀ او، كه احاديث بى شمارى در كتب شيعه دربارۀ تكفير ابوبكر و عمر آمده، درست نيست.

البته در بعضى از كتاب هاى شيعه، احاديثى وجود دارد كه ظاهر آنها خدشه و طعنه واردكردن بر برخى از اصحاب پيامبر (ص) است؛ ولى اين احاديث حتى در صورت

ص:199

صحت و دلالت روشن، باز هم مستلزم كفر نيست. در غير اين صورت، تكفير همۀ امّت لازم مى آيد؛ زيرا اگر در كتب شيعه، احاديثى وجود دارد كه ظاهر آنها خدشه واردكردن بر برخى صحابه باشد، كتب اهل سنّت پر از احاديثى است كه بر برخى ديگر از صحابه خدشه و طعنه وارد مى كند. بلكه احاديث تلخ ترى در آنها وجود دارد كه خدشه به ساحت مقدس رسول خدا (ص) وارد مى كنند كه به زودى آنها را بيان خواهيم كرد.

***

جزايرى مى گويد: اى شيعه! پس از اين همه، آيا عاقلانه و صحيح است كه حكم به كفر و ارتداد اصحاب رسول خدا [ (ص) ] كنى؟ ! درحالى كه ايشان حواريون و ياوران دين و مبلغان شريعت او هستند و خداوند در كتابش دربارۀ آنان ابراز خشنودى و رضايت كرده و به آنها از طريق پيامبرش مژدۀ بهشت داده است و خدا به وسيلۀ آنها دين را حمايت و مسلمانان را عزيز كرده و ياد و خاطرۀ آنها را تا روز قيامت جاويدان نموده است؟ !

پاسخ به جزايرى: در مباحث قبلى روشن شد كه ما به كفر و ارتداد و فسق همه صحابه قائل نيستيم و عقيدۀ شيعۀ اماميه را نيز دربارۀ صحابه بيان كرديم. همچنين گفتيم كه ميان تمام ديدگاه ها، ديدگاه شيعه ميانه و موافق با كتاب عزيز و سنّت نبوى است.

اما آن چيزى كه قابل انكار و مناقشه نيست، اين است كه بعضى از اصحاب پيامبر (ص) در حال حيات آن حضرت و پس از ارتحال ايشان منافق بودند و برخى از آنان نيز پس از وفات آن حضرت، مرتد شدند؛ چنان كه رواياتى كه ذكر شد و نيز روايات ديگر، بر اين واقعيت دلالت مى كنند و هركس آن را انكار كند، زورگو، متعصب، اهل لجاجت، نادان و خيره سر است.

ضمناً بايد بگوييم كه ما دوستدار برگزيدگان اصحاب رسول خدا (ص) و حواريون و ياران دين او و مبلغان شريعتش، كه خداوند در كتابش از آنها خشنود و راضى گشته و

ص:200

به آنها از طريق پيامبر (ص) بشارت بهشت داده است و خدا به وسيلۀ آنها دين را حمايت و مسلمين را عزيز كرده است، هستيم و براى آنها دعا كرده و طلب رحمت مى كنيم.

اما براى آن دسته از صحابه كه منافق و دشمن اميرالمؤمنين و اهل بيت پاكش عليهم السلام هستند، هيچ احترام و كرامتى قائل نيستيم؛ هرچند به آنها صحابه گفته شود و خود را دوستدار پيامبر (ص) معرفى كنند.

تشخيص و جداسازى بين اين دو گروه از صحابۀ پيامبر (ص) ، نيازمند اجتهاد و دقت نظر و مطالعه تاريخ و شناخت احوال و شخصيت و گفتار و رفتار آنهاست.

اگر هم اجتهاد در اين مسئله، سبب حكم به كفر يا نفاق بعضى از اصحاب پيامبر (ص) شود، مستلزم تكفير طايفه اى از مسلمانان يا فردى از اهل قبله نيست؛ به ويژه اگر چنين حكمى از روى خطا و شبهه صادر شده باشد. صحاح اهل سنّت و منابع حديثى شان، مملو از اين گونه اجتهادات است كه به چند مورد از آن روايات اشاره مى كنيم:

١. بخارى، مسلم، ترمذى، ابوداوود، احمد و عده اى ديگر، روايتى را از عمر آورده اند كه مى گويد: «به رسول خدا [ (ص) ] گفتم: اى رسول خدا [ (ص) ]! بگذار تا گردن اين منافق، يعنى حاطب بن ابى بلتعه را كه از اهل بدر بود، بزنم»(1)

٢. در حديث إفك (دروغ) كه از عايشه روايت شده، چنين آمده است: «اسيد بن حضير به سعد بن عباده مى گويد: همانا تو منافقى؛ چرا كه از منافقين طرفدارى مى كنى»(2)

٣. مسلم، نسائى، ابن ماجه و عده اى ديگر، از جابر چنين نقل كرده اند:

معاذ بن جبل انصارى نماز عشا را خواند و آن را طول داد. پس مردى از ما


1- صحيح بخارى، ج 4، صص ٧٢ و ٧٣؛ صحيح مسلم، ج 4، ص ١٩4١؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 4٠٩؛ سنن ابى داوود، ج ٣، ص 4٧؛ مسند احمد، ج ١، صص ٧٩ و ٨٠؛ مسند حميدى، ج ١، ص ٢٧؛ و سيوطى آن را در الدرّالمنثور، ج ٨، ص ١٢5، از بخارى، مسلم، ترمذى، ابى داوود، نسائى، احمد، حميدى، ابى عوانه، ابن حبان، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، بيهقى، ابى نعيم و عبد بن حميد نقل كرده است.
2- صحيح بخارى، ج ٣، ص ٢٢٩ و ج 5، ص ١5٣ و ج 6، ص ١٣٠.

ص:201

كنار رفت و [به تنهايى] نماز خواند. خبر او را به معاذ دادند. گفت: «او منافق است» و چون اين خبر به گوش آن مرد رسيد، بر رسول خدا [ (ص) ] وارد شد و سخن معاذ را براى پيامبر [ (ص) ] بازگو كرد. پيامبر [ (ص) ] به او فرمود: اى معاذ! مى خواهى آشوبگر باشى؟ هرگاه امام [جماعت] مردم شدى، سورۀ «والشمس» و «سبح اسم ربّك الأعلى» و «اقرأ باسم ربّك» و «والليل إذا يغشى» را بخوان.(1)(و نماز را طولانى نكن) .

عايشه نيز همواره عثمان را تكفير مى كرد و مى گفت: «اين پيرمرد احمق را بكشيد كه كافر شده است»(2)

هنگامى كه عايشه پس از كشته شدن عثمان خواستار خون خواهى او شد، ابن امّ كلاب به او [در قالب شعر] گفت:

منكِ البداء و منك الغِير

و منكِ الرياحُ و منكِ المطَر

و أنتِ أمرتِ بقتل الإمام

و قلتِ لنا: إنه قد كفر

فهبنا أطعناكِ فى قتله

و قاتله عندنا مَن أمَر(3)

و از تو آغاز است و از تو تغيير و از تو بادها و از تو باران است. و تو فرمان به كشتن رهبر دادى و به ما گفتى: «همانا او كافر شده است و ما در كشتن او مطيع تو گشتيم و قاتل او نزد ما كسى است كه فرمان داده است» .

وقتى عثمان در خانه اش محاصره شد، اهل مدينه، از صحابه و غير صحابه را تكفير كرد. طبرى مى گويد:

وقتى عثمان اوضاع نابسامان خود را ديد و مردم شورش كردند، به معاوية بن ابى سفيان در شام چنين نامه نوشت: «به نام خداوند بخشايندۀ مهربان؛ اما بعد: همانا


1- صحيح مسلم، ج ١، ص 44٠؛ سنن نسائى، ج ٢، ص ١٧٢؛ سنن ابن ماجه، ج ١، ص ٣١5.
2- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٧٧.
3- تاريخ طبرى، ج ٣، ص 4٧٧؛ الكامل فى التاريخ، ج ٣، ص ٢٠6.

ص:202

اهل مدينه كافر شده و از اطاعت سرباز زده و بيعت را شكستند؛ از جانب خود جنگجويانى از اهل شام، سواره بر هر حيوان سركش و رامى برايم بفرست»(1)

همچنين بيشتر اهل سنّت، به كفر ابوطالب عليه السلام قائل شدند، با آنكه وى از بزرگان اصحاب پيامبر (ص) بوده است؛ اسلام او، حمايت هايش از رسول خدا (ص) و دفاع هاى او از اسلام، روشن تر از آن است كه نيازى به بيان داشته باشد. اشعار معروف وى نيز دليل بر ايمان اوست كه به ابياتى از آن اشاره مى كنيم:(2)

به خدا سوگند، با همۀ عده شان هرگز دست آنها به تو نمى رسد، مگر من ميان خاك ها مدفون شوم. پس كار خود را آشكاركن كه تو بى عيبى و به آن بشارت ده و چشم هايى به تو روشن مى شود. و به درستى دانستم كه دين محمد از بهترين اديان بشرى است.

در جايى ديگر نيز چنين سروده است:(3)


1- تاريخ طبرى، ج ٣، ص 4٠٢.
2- والله لن يصلوا إليكَ بجمعهم حتى أوَسَّدَ فى التراب دفينا فاصدعْ بأمرك ما عليكَ غضاضةٌ و ابشرْ بذاك و قرَّ منكَ عيونا و لقد علمتُ بأن دين محمدٍ مِن خيرِ اديانِ البرية دينا البداية و النهاية، ج ٣، ص 4١؛ المواهب اللدنية، ج ١، ص 46؛ اسنى المطالب، ص ٢5؛ علامه امينى ره اين ابيات را در موسوعه غدير، ج ٧، ص ٣٣4 بيان كرده و گفته است: «ثعلبى آنها را در تفسيرش آورده و مى گويد: عبدالله بن عباس و مقاتل و قسم بن محضره و عطاء بن دينار بر صحت انتساب اين ابيات به ابى طالب اتفاق نظر دارند» .
3- ألا أبلِغا عنى على ذاتِ بينِنا لُؤيّاً و خُصَّا من لؤى بنى كعبِ ألم تعلموا أنّا وجدنا محمّداً نبياً كموسى خُطَّ فى أوّل الكتب و أنّ عليه فى العباد محبّةً و لا خيرَ ممن خصَّه اللهُ بالحُبِّ السيرة النبوية، ج ١، ص ٣5٢؛ البداية و النهاية، ج ٣، ص ٨4؛ اسنى المطالب، ص ٢4.

ص:203

هان، از طرف من به آن خويشان از آل لُؤى، به ويژه بنى كعب از آنها برسانيد كه: آيا نمى دانيد ما محمد را همچون موسى، پيامبر يافتيم كه در اول كتاب ها اسم او نوشته شده است؟ و در ميان بندگان، براى او محبتى است و از آن بهتر نمى شود كه خدا كسى را به محبت اختصاص دهد.

در نتيجه، مى توان گفت اعتقاد به كفر يكى از اصحاب پيامبر (ص) ، هرچند فرد بزرگى باشد، سبب تكفير جماعتى از مسلمانان يا يكى از اهل قبله نمى شود. حال اگر بر شيعه اشكال شود كه چرا بعضى از اصحاب پيامبر (ص) را كه نزد اهل سنّت از بزرگان به شمار مى آيند، تكفير مى كنند، همين اشكال، دقيقاً بر اهل سنّت وارد خواهد بود. بلكه دليل بر ضد آنها روشن تر و كامل تر است؛ زيرا گروهى از علماى آنها، به ايمان ابوطالب كه بر تكفير او جرئت پيدا كردند، اعتراف و اقرار نمودند. ازاين رو آنها نبايد دربارۀ چنين كسى كه در ايمان و كفرش با هم اختلاف نظر دارند، به سرعت قضاوت و حكم به كفر او كنند؛ برخلاف روش شيعه كه اگر كسى را تكفير كند، دربارۀ او اختلاف نظر پيدا نمى كنند. بديهى است كه ميان اين دو شيوه بسيار تفاوت وجود دارد.

***

جزايرى مى گويد: اى شيعه! تو را به پروردگارت قسم، به من بگو: آيا در پى اين تكفير و لعن و بيزارى جويى از اصحاب رسول خدا (ص) ، هدف و مقصودى در كار نيست؟ آرى، اى شيعه! هدفى در كار است، آن هم چه هدفى! و مقصودى در كار است، آن هم چه مقصودى! هدف، نابودى آن اسلامى است كه دشمنِ دينِ يهود و آيين زرتشتى و هر شرك و بت پرستى است!

پاسخ به جزايرى: ما نگفته بوديم كه همۀ صحابه از دين برگشتند؛ چنان كه قبلاً بيان شد. بلكه گفتيم بيشتر اصحاب، پس از رحلت رسول خدا (ص) از بيعت خود با اميرالمؤمنين برگشتند و مقصود از ارتداد نيز در حديثى كه جزايرى به آن استدلال كرده، همين است.

ص:204

اگرچه جزايرى اعتقاد به كفر همۀ صحابه، به جز عدّۀ كمى را به شيعه منسوب كرده است، اما ظاهر حديث بخارى كه پيامبر (ص) فرمود: «كسى از آنها را نمى بينم كه نجات و رهايى يابد، مگر به اندازۀ شتران راه گم گشته» همين معنايى است كه او مى خواهد با روايات شيعه بر آن دليل پيدا كند؛ به عبارت ديگر، آنچه را جزايرى به شيعه نسبت داده است (ارتداد بيشتر صحابه پس از رحلت پيامبر (ص)) صحيح نبوده و شيعه چنين اعتقادى ندارد. احاديثى هم كه از طريق شيعه روايت شده است، بر اين سخن جزايرى دلالت نمى كند. بلكه احاديث صحيحى از اهل سنّت بر آن دلالت مى كند كه بعضى از آنها را بيان كرديم.

با اين توضيحات روشن مى شود كه تمام لوازم فاسدى كه جزايرى براى اين عقيده آورده، از درجه اعتبار ساقط مى شوند؛ زيرا آن لوازم، بر اساس اعتقاد به ارتداد همۀ صحابه از دين، بنا شده اند. درحالى كه شيعه چنين عقيده اى ندارد.

همچنين، اين گفته جزايرى كه «هدف از اين تكفير و لعن و بيزارى جويى از اصحاب پيامبر (ص) ، نابودى اسلامى است كه دشمن دين يهود و آيين زرتشتى است» ، باطل و بى معناست و لياقت پاسخ گويى را ندارد؛ ولى با اين حال مى گوييم:

اگر مرادش از اصحاب پيامبر (ص) ، همۀ آنها باشد، ما همۀ آنها را تكفير و لعن نمى كنيم. ولى اگر مرادش ارتداد و نفاق بعضى از آنهاست، مطلب درستى است و شيعه و سنى بر آن اتفاق نظر دارند و احاديث صحيح اهل سنّت نيز بر آن دلالت دارد كه به مواردى از آنها اشاره شد.

از مباحث گذشته اين نتيجه به دست مى آيد كه شيعه و اهل سنّت، در اين مسئله (تكفير صحابه) مساوى هستند و به آنچه ما را به آن ملزم مى كند، خودشان نيز بايد ملزم شوند. اكنون اين سؤال مطرح است كه چگونه اعتقاد به نفاق يا ارتداد برخى صحابۀ پيامبر (ص) ، سبب نابودى اسلام مى شود؟ ! حال آنكه شيعه و اهل سنّت، هر دو چنين اعتقادى دارند و بحمدالله اسلام باقى مانده و ان شاءالله تا قيامت نيز باقى خواهد ماند.

ص:205

البته پوشيده نماند كه مقصود جزايرى از اسلام - در اينجا و در همۀ كتابچۀ خود - مذهب اهل سنّت است كه قائل به عدالت همۀ اصحاب پيامبر (ص) هستند. حال آنكه نظريه عدالت همه صحابه، به دليل كتاب و سنّت و اجماع و عقل، باطل است و اسلام نيز در انحصار مذهبى نيست كه بطلان آن با دلايل صحيح به اثبات رسيده است.

اينكه هدف از اعتقاد به ارتداد برخى از صحابه پيامبر (ص) ، نابودى اسلامى است كه دشمن دين يهود و آيين زرتشتى است، باطل و بى معناست. بلكه گفتن چنين سخنى جايز نيست؛ زيرا سبب ردكردن برخى آيات قرآن و احاديث نبوى مى شود كه بر ارتداد و نفاق بعضى از آنها دلالت دارد.

به راستى چگونه چنين اعتقادى باعث نابودى اسلام مى شود؟ ! حال آنكه ارتداد، يك حقيقت و واقعيت تاريخى است كه كسى توان انكار آن را ندارد. تنها مطلبى كه آنها مى توانند بگويند اين است كه ارتداد در همه شهرهاى اسلامى به جز حرمين و طايف واقع شده است. اگر اين حرف را بپذيريم، بايد اين را نيز پذيرفت كه صحابۀ پيامبر (ص) در تمام شهرهاى عرب نشين وجود داشتند و منحصر به اين سه شهر نبودند.

اما هدف شيعه از بيان ارتداد برخى از صحابه پيامبر (ص) كه پس از ايشان مرتد شدند، همان چيزى است كه رسول خدا (ص) خواستار بيان آن براى امّت بود؛ اينكه مردم به صِرف ادعاى صحابه پيامبر (ص) بودن، فريب نخورند و كسى هم آن را وسيلۀ گمراهى و تحريف سنّت نبوى قرار ندهد.

***

جزايرى مى گويد: هدف [شيعه] همان بازگشت دولت زرتشتى كسرايى است كه اسلام پايه هاى آن را درهم شكسته و كاخ هاى آن را ويران كرده و آثار آن را از بين برده است و ان شاءالله تا ابد همين طور باشد و ما به اشاره اى بسنده مى كنيم: مگر دومين خليفۀ مسلمانان به دست بردۀ مجوسى كشته نشد؟ ! مگر عبدالله بن سبأ يهودى، پرچم

ص:206

فتنه و آشوب را ضد خليفه عثمان بلند نكرد و به همين جهت، عثمان قربانى نشد؟ ! مگر با قتل او، نخستين هستۀ شر و فتنه در ديار مسلمانان كاشته نشد؟ !

پاسخ به جزايرى: بازگشت به آيين زرتشت از اهداف شيعه نيست كه اگر اين بود، بى شك براى بازگشت آن آيين و بازسازى بناهاى آن مى كوشيد؛ زيرا دولت هاى شيعه در طول تاريخ، هيچ كدام آيين زرتشت و دين يهود را بازنگردانده و براى آنها تبليغ نكرده اند.

اما كشته شدن عمر بن خطاب به دست يك بردۀ زرتشتى، ارتباطى با شيعه ندارد؛ زيرا او نه شيعه بوده و نه بردۀ يكى از شيعيان؛ او بردۀ مغيرة بن شعبه بوده كه از مخالفين اميرالمؤمنين عليه السلام بود. اين برده، آهنگر و نقاش و نجار ماهرى بود و مغيره براى او ماهانه صد درهم يا روزانه چهار درهم ماليات گذاشته بود. او از اين ماليات سنگين، به عمر شكايت كرد. عمر نيز در جواب او گفت: «ماليات تو زياد نيست» . او هم با ناراحتى و سرزنش برگشت و كينۀ عمر را در دل گرفت و در كمين او نشست و سرانجام او را كُشت.(1)

بسيارى از علماى تاريخ، او را برده اى مسيحى مى دانند، نه زرتشتى.(2)حداقل چيزى كه مى توان گفت اين است كه روايات دربارۀ دين او مختلف است؛ چه بسا مسلمان بوده است، ولى وقتى كه عمر را كُشت، وى را به آيين زرتشت نسبت دادند و خدا به حقايق امور داناتر است.

دربارۀ عبدالله بن سبأ نيز بايد بگوييم: مذهب شيعۀ اماميه به چند دليل هيچ گونه علاقه و ارتباطى با اين شخصيت ندارد كه عبارت اند از:

١. در كتاب هاى اماميه، يك حديث هم از او روايت نشده است؛ حتى در آنها


1- الطبقات الكبرى، ج ٣، ص ٣45؛ مستدرك، ج ٣، ص ٩١؛ تاريخ الاسلام، ج ٣، ص ٢٧٧؛ تاريخ الخلفاء، ص١٠6؛ تاريخ الخميس، ج ٢، ص ٢4٨؛ مروج الذهب، ج ٢، ص ٣٢٠؛ الكامل فى التاريخ، ج ٣، ص 4٩.
2- المستدرك، ج ٣، ص ٩١؛ الكامل فى التاريخ، ج ٣، ص 4٩.

ص:207

سخنى از وى نقل نشده است و براى او شيوۀ خاصى كه از آن پيروى شود و فتوايى كه به آن عمل شده باشد، وجود ندارد. خلاصه آنكه در مذهب شيعه چيزى يافت نمى شود كه كمترين ارتباطى با او داشته باشد. اگر مذهب شيعه ساخته و پرداختۀ عبدالله بن سبأ بود، بايد آثارش در اين مذهب، روشن و آشكار مى بود و سخنانش حكايت مى شد و فتواهاى او مكتوب مى گرديد و نظرياتش در زمينۀ فروع و اصول دين، در كتاب هاى شيعه پخش مى شد. پس درحالى كه هيچ يك از اين امور وجود ندارد، چگونه مى توان مذهب شيعه را به عبدالله بن سبأ نسبت داد؟

نسبت دادن بعضى از عقايد اماميه، توسط دشمنان شيعه به عبدالله بن سبأ، از جمله اعتقاد به جانشينى حضرت على عليه السلام براى رسول خدا (ص) و «دابةالارض» (جنبندۀ زمين) بودن ايشان و نيز اعتقاد به رجعت، دروغ هايى است كه به او بسته اند تا با دروغ بزرگ تر آنها تناسب داشته باشد. همۀ اين موارد، در روايات سيف بن عمر دروغ پرداز كه اصلاً به روايات او اعتناء نمى شود، يا در كلام بعضى از علماى اهل سنّت، آمده است كه تنها مستند و دليل آنها نيز همان روايات سيف بن عمر است.

بعضى از روايات مى گويند كه عبدالله بن سبأ، حضرت على عليه السلام را خدا مى دانسته است. بسيار روشن است كه چنين كسى، اعتقادى به اينكه حضرت على عليه السلام جنبندۀ زمين و وصى رسول خدا (ص) است، نخواهد داشت.

همچنين قول به وصايت و جانشينى اميرالمؤمنين عليه السلام مختص به شيعۀ اماميه نيست، بلكه تعدادى از صحابه نيز چنين نظريه اى داشته اند و سخنان و اشعار زيادى كه از آنها حكايت شده، دليل بر اين مطلب است.(1)دربارۀ قول به جنبندۀ زمين بودن حضرت على عليه السلام نيز اهل سنت رواياتى آورده اند كه از آنها مى توان اين معنا را ثابت كرد. البته جاى نقل و بيان آنها در اينجا نيست؛ چون خارج از موضوع


1- ر. ك: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ١، ص 4٨، چاپ تحقيق شدۀ آن، ج ١، ص ١4٧.

ص:208

كتاب است.(1)

٢. در بعضى از كتاب هاى اماميه، رواياتى از اهل بيت عليهم السلام در نكوهش و لعن و بيزارى از عبدالله بن سبأ آمده است:

الف) كشّى در كتاب رجالش به سند خود از هشام بن سالم چنين روايت كرده است:

امام صادق عليه السلام درحالى كه با ياران خود دربارۀ عبدالله بن سبأ و عقيدۀ او در پروردگارى حضرت على عليه السلام صحبت مى كرد، از او شنيدم كه مى فرمود: «هنگامى كه وى (عبدالله بن سبأ) چنين ادعايى دربارۀ او (حضرت على عليه السلام) كرد، اميرالمؤمنين عليه السلام از او خواست تا توبه كند. ولى او از توبه سر باز زد؛ آن گاه حضرت او را به آتش سوزاند» .

ب) كشّى باز هم در كتاب رجال خويش، به سند خود از ابان بن عثمان چنين نقل كرده است:

از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: «خدا لعنت كند عبدالله بن سبأ را. او دربارۀ اميرالمؤمنين عليه السلام ادعاى ربوبيت كرد و به خدا سوگند كه اميرالمؤمنين عليه السلام بندۀ مطيع خدا بود؛ واى بر كسى كه بر ما دروغ بندد و همانا گروهى دربارۀ ما چيزى مى گويند كه ما آن را دربارۀ خود نمى گوييم؛ از آنها به سوى خدا بيزارى مى جوييم، از آنها به سوى خدا بيزارى مى جوييم» .

ج) و نيز كشى به سند خودش از ابوحمزه ثمالى چنين روايت كرده است:

على بن حسين عليه السلام فرمود: «خدا لعنت كند آن كسى را كه بر ما دروغ ببندد! همانا به ياد عبدالله بن سبأ افتادم و تمام موهاى بدنم سيخ شد. همانا چيز بزرگى ادعا نمود. او را چه به اين كارها؟ ! خدا لعنتش كند! على عليه السلام همواره


1- ر. ك: كتاب «عبدالله بن سبأ» ، صص ٢4١ - ٢٨٩.

ص:209

بندۀ شايستۀ خدا و برادر رسول خدا (ص) بود و با اطاعت خدا و رسول او به كرامت (و شرافت) رسيد و رسول خدا (ص) هم جز به اطاعت خدا به كرامت نرسيد»(1)

هيچ طايفه اى از مسلمانان يافت نمى شود كه در كتاب هاى خود رواياتى هرچند ضعيف بياورند كه به عيب جويى و لعنت پايه گذار آن طايفه پرداخته باشد؛ چه رسد به اينكه روايات صحيحى در اين باره بياورد.

٣. علماى اماميه بر كفر عبدالله بن سبأ و فساد او تصريح و تأكيد كرده اند؛ شيخ طوسى در رجالش مى گويد: «عبدالله بن سبأ كسى است كه به كفر بازگشت و غلوّ را آشكار ساخت» . (2)و علامه حلّى در كتاب «خلاصة الأقوال» مى نويسد: «عبدالله بن سبأ اهل غلوّ و نفرين شده است. اميرالمؤمنين عليه السلام او را با آتش سوزاند. وى معتقد بود كه على عليه السلام خدا و خودش پيامبر است»(3)

و اين عبارت عين همان عبارت سيد احمد بن طاووس در كتاب «حلّ الإشكال فى معرفة الرجال» است كه در كتاب تحرير طاووسى نقل شده است(4)

ابوعمرو كشّى نيز مى گويد:

او ادعاى نبوت مى كرد و على عليه السلام را خدا مى دانست. حضرت على عليه السلام سه روز پى درپى از او درخواست توبه كرد، ولى او [از ادعاى خود] برنگشت. سپس حضرت او را به همراه هفتاد مرد ديگرى كه چنين ادعايى دربارۀ او داشتند، در آتش سوزاند.(5)


1- اختيار معرفة الرجال، صص ١٠6 - ١٠٨.
2- رجال طوسى، ص 5١.
3- رجال علامه حلّى، ص ٢٣٧.
4- تحرير طاووسى، ص ١٧٣.
5- رجال ابن داوود، ص ٣٠؛ تنقيح المقال، ج ٢، ص ١٨4.

ص:210

شيخ يوسف بحرانى مى نويسد: «اين ابن سبأ همان است كه معتقد بود حضرت على عليه السلام خداست و حضرت سه روز از او درخواست توبه نمود و او توبه نكرد، سپس او را سوزاند»(1)

اين سخنان و مانند اينها، مضمون همان رواياتى است كه كشّى در رجال خودش آورده است و شايد سخنان اين بزرگواران با اعتماد بر آن روايات بوده است. هيچ يك از علماى شيعۀ اماميه، نه در گذشته و نه در عصر حاضر، از ابن سبأ دفاع نكرده و او را از اتهامات منزه نكرده اند. همچنين او را مدح و ستايش نكرده و به صفات پسنديده نستوده اند. درحالى كه اگر مذهب شيعۀ اماميه ساختۀ او بود، اثرى از مدح و ستايش او در كتاب هاى علماى شيعه يافت مى شد و از او دفاع مى كردند.

4. مذهب شيعۀ اماميه در اصول و عبادات و معاملات و احكام، مذهب كاملى است كه تمام اين موارد با احاديث صحيح از ائمه اهل بيت عليهم السلام روايت شده است و كتاب هاى كلامى و حديثى آنها گواه بر اين است. هر كسى كه به بررسى اين كتاب ها بپردازد، يقين پيدا مى كند كه هيچ يك از آن اصول و فروع، از عبدالله بن سبأ گرفته نشده است.

اگر چه مواردى كه در روايت سيف بن عمر آمده است «كه ابن سبأ نخستين كسى است كه به وصايت حضرت على عليه السلام و جانشينى او براى رسول خدا (ص) معتقد شده و او را همان جنبندۀ زمين و برترين صحابۀ پيامبر (ص) مى دانسته؛ او (ابن سبأ) نخستين كسى است كه قول به رجعت را بيان كرده است» همگى به دروغ به عبدالله بن سبأ نسبت داده شده است؛ اما اينها فقط چهار مسئله از ميان هزاران مسئلۀ ديگرى است كه مذهب شيعه در اصول و فروع خود دارد. بنابراين، چگونه تمام مذهب شيعه را به مردى نسبت مى دهيم كه تنها چهار مسئله از او بيان شده است؟ ! درحالى كه اين چهار


1- حدائق الناظرة، ج ٨، ص 5١١.

ص:211

مسئله نيز قبل از او بوده است و روايات صحيحى اين مطلب را تأييد مى كنند.

اكنون بايد پرسيد كه چرا بر همين اساس، انتساب مذهب اهل سنّت به يهود درست نباشد؟ ! با اينكه اهل سنّت بسيارى از مسائل اصول و فروع خود را از برخى يهوديان، مانند كعب الأحبار و ديگران، به طور مستقيم يا با واسطه گرفته اند.

خلاصۀ آنچه بيان شد اين است كه مذهب شيعۀ اماميه، از نسبت با عبدالله بن سبأ مبرّا بوده و ارتباطى با او ندارد و هيچ يك از اصول و فروع اين مذهب از او گرفته نشده است؛ بلكه شيعيان از عبدالله بن سبأ بيزارى مى جويند و او و كسانى را كه اعتقادات او را قبول دارند، لعن مى كنند و هركس چيزى غير از اين را به شيعه نسبت دهد، دروغ گفته و تهمت زده است.

محمد كُردعلى در كتابش «خطط الشام» چه نيكو گفته است:

اما نظر برخى از نويسندگان كه اصل مذهب تشيع را از ابتكارات عبدالله بن سبأ، معروف به ابن سوداء مى دانند، گوياى توهم و كمى دانش آنها دربارۀ حقيقت اين مذهب است. هركس موقعيت اين مرد را نزد شيعه و بيزارى آنها از گفتار و رفتار او را بداند و بر سخنان علماى آنها - بدون اختلاف - در طعن و عيب جويى او آگاه شود، بى ترديد مقدار صحت اين نظريه را خواهد فهميد.(1)

علاوه بر اين، برخى نويسندگان و محققان اهل سنّت معتقدند كه عبدالله بن سبأ يك شخصيت ساختگى است كه دشمنان شيعه براى نيرنگ و عيب جويى و ملامت آنها، آن را ساخته اند. دكتر طه حسين دراين باره مى نويسد:

ماجراى «سبئيه» و سركردۀ آن «ابن سوداء» ماجرايى دروغين و ساختگى است كه در همين اواخر و در زمانى كه ميان شيعه و ديگر فرق اسلامى


1- خطط الشام، ج 6، ص ٢46.

ص:212

كشمكش بود، درست شد و دشمنان شيعه در پى آن بودند كه يك عنصر يهودى در اساس و پايه هاى اين مذهب وارد كنند تا كيد و حيله خود را در آنها عميق كرده و از ايشان انتقام جويى كنند.(1)

دكتر عبدالعزيز هلابى، استاد تاريخ در دانشكدۀ آداب دانشگاه ملك سعود در رياض مى نويسد:

به هر حال، سيف - راوى داستان ابن سبأ، چنان كه به زودى مى آيد - در حقيقت مى خواست به شيعه طعنه وارد كرده و عيب جويى كند؛ بدين گونه كه مذهب تشيع را به يك يهودى نسبت داده كه بر اسلام كينه توز بوده است. سيف با اين كارش خواسته شيعه را از درون درهم بكوبد و وانمود كند كه افكار شيعه، خواه ميانه رو و خواه تندرو، چيزى جز افكار اين يهودى نيست(2)

احمد عباس صالح، نويسندۀ مصرى، در كتابش «اليمين و اليسار فى الاسلام» مى گويد:

بدون شك عبدالله بن سبأ يك شخص ساختگى است. اگر غير از اين است، وى در اين همه حوادث و درگيرى ها و كشمكش هاى موجود در اين جهان پهناور كجاست. . . ؟ يك نفر، هرچند هم بزرگ و مهم باشد، در ميان اين همه گروه هاى درگير جنگ و جدال، چه مى تواند بكند؟ حوادث تند و سخت و پى درپى، محتاج به كسى نيست. حتى اگر آن كس، خود شيطان باشد (يك نفر حوادث را نمى سازد) ؛ زيرا ريشه هاى آن حوادث، بسيار پيچيده و (چون طوفان) آن چنان تند مى آيند كه كسى توان مهاركردن آنها يا توجيه آنها را ندارد؛ به ويژه وقتى تعداد آن حوادث، زياد و داخل و درهم شوند، چنان سخت و پيچيده مى شوند كه هيچ قدرتى ديگر نمى تواند آنها را پيچيده تر كند. بدون


1- على و بنوه، ص 5١٨.
2- عبدالله بن سبأ، ص ٢6.

ص:213

شك، چقدر ساده انديش است كسى كه شخصيتى ساختگى درست مى كند تا در حوادث پيش آمده، به آن نقش مهمى بدهد و از او ساده انديش تر كسى است كه گمان مى كند اين مرد ساختگى، بر بزرگان صحابه تأثيرگذار بوده است. افرادى همچون ابوذر غفارى كه هيچ حرفى را از ابوهريره، (محدّث معروف) قبول نمى كرد و او را چنان زد كه سرش شكافت و در ملاقاتش با او گفت: «اى پسر يهوديه! آيا تو دين خودمان را به ما آموزش مى دهى؟» پس هر داستانى كه پيرامون عبدالله بن سبأ به تو مى رسد، از ساخته هاى متأخرين است و دليلى بر وجود او در منابع قديمى در دست نداريم و تفكر دربارۀ احتمال وجود او، از كم عقلى است. (1)

ما دربارۀ اين موضوع به طور مفصل در كتاب «عبدالله بن سبأ» بحث كرده ايم و تمام دشوارى ها و پيچيدگى هاى مربوط به اين شخص را روشن نموده ايم. علاقه مندان به بررسى بيشتر، مى توانند به آن كتاب مراجعه كنند.

***

جزايرى مى نويسد: و در اين رحِم نامبارك، شيطان شيعه خلق شد و در همان ساعت به دنيا آمد. درحالى كه پرچم بدعت «ولايت» و «امامت» را همچون دو شمشير برهنه بر سر اسلام و مسلمين كشيده است.

پاسخ به جزايرى: شيعه، شيطان ندارد و براى هيچ يك از ائمۀ آنها نيز شيطانى وجود ندارد. داستان اين شيطان مخلوق هم كه جزايرى بيان مى كند، به افسانه هاى يونان باستان بيشتر شبيه است و واقعيت و دليلى براى آن وجود ندارد.

اگر ما مضمون احاديث صحيحى را كه اهل سنّت به آنها معتقدند، به دقت بررسى كنيم، خواهيم يافت كه آنها معتقدند براى هر يك از انسان ها شيطانى است كه او را


1- اليمين و اليسار فى الاسلام، ص ٩5.

ص:214

مضطرب و گمراه مى كند. از جملۀ آن روايات، روايتى است كه مسلم، نسائى، أحمد و عده اى ديگر، از عروه چنين نقل كرده اند:

عايشه همسر پيامبر [ (ص) ] برايم چنين بازگو كرد: رسول خدا [ (ص) ] شبى از نزد من بيرون آمد؛ غيرت زنانه مرا گرفت [گمان كردم به نزد همسر ديگرى رفته] پس برگشت و ديد كه چه مى كنم. فرمود: «اى عايشه! تو را چه شده؟ آيا غيرت تو را گرفته؟» گفتم: «چرا مانند منى، براى كسى مانند تو غيرت نورزد؟» رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «آيا شيطان تو به سراغت آمده؟» گفتم: «اى رسول خدا! آيا با من شيطانى هست؟» فرمود: «آرى» . گفتم: «و با هر انسانى؟» فرمود: «آرى» . گفتم: «اى رسول خدا (ص) ! آيا با تو هم هست؟» فرمود: «آرى، اما پروردگارم مرا بر او يارى نمود تا اينكه [به دست من] اسلام آورد»(1)

احمد، هيثمى، ابن حبان، ابن خزيمه و عده اى ديگر، از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «هيچ كس از شما نيست مگر اينكه شيطانى همنشين او، عهده دار وى است» . گفتند: «و تو هم اى رسول خدا؟ !» فرمود: «آرى، ولى خداوند مرا بر او يارى نمود و او اسلام آورد»(2)

در همين باره از ابوبكر روايت شده كه در نخستين خطبۀ پس از خلافت خود چنين گفت:

اما بعد، من براى اين امر (خلافت) انتخاب شدم، درحالى كه از آن كراهت


1- صحيح مسلم، ج 4، ص ٢١6٨؛ سنن نسائى، ج ٧، ص ٧٢؛ مسند احمد، ج 6، ص ١١5؛ البانى در صحيح سنن نسائى، ج ٣، ص ٨٣١ آن را صحيح دانسته است.
2- مسنداحمد، ج ١، ص ٢5٧؛ مجمع الزوائد، ج ٨، ص ٢٢5 مى گويد: «طبرانى و بزار آن را روايت كرده اند و سند بزار صحيح است» . الإحسان بترتيب صحيح ابن حبان، ج ٨، ص ١٠٠؛ صحيح ابن خزيمه، ج ١، ص ٣٣٠؛ المطالب العاليه، ج 4، ص ٢٩.

ص:215

داشتم و سوگند به خدا، دوست داشتم كه يكى از شماها آن را عهده دار مى شد. . . . آگاه باشيد كه همانا من بشر هستم و از شماها بهتر نيستم. پس در كار من بنگريد؛ اگر مرا [در انجام كارى] درست يافتيد، از من تبعيت و پيروى كنيد و اگر ببينيد اشتباه و خطا كردم مرا راهنمايى كنيد و بدانيد كه براى من شيطانى است كه [گاه گاهى] دچار آن مى شوم. اگر ديديد كه خشمناك شدم، از من دورى كنيد تا بر احساسات و خوش رويى شماها تأثير نگذارم.(1)

اين در حالى است كه خداوند متعال در كتاب عزيزش در شأن كسانى كه شيطان بر آنان چيره مى شود، مى فرمايد: وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرينٌ(2)و نيز مى فرمايد: أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّياطينَ عَلَى الْكافِرينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا(3)و فرمود: هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلى مَنْ تَنَزَّلُ الشَّياطِينُ تَنَزَّلُ عَلى كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ (4)و همچنين مى فرمايد: وَ مَنْ يَكُنِ الشَّيْطانُ لَهُ قَريناً فَساءَ قَريناً(5)

اين گفته جزايرى كه «شيعه پرچم بدعت ولايت و امامت را همچون دو شمشير برهنه بر سر اسلام و مسلمين كشيده است» بسيار عجيب است؛ زيرا ولايت و امامت، از آموزه هاى سفارش شدۀ اسلام است و اهميت آن بر كسى پوشيده نيست. اگر مراد او از ولايت، اميرى و حكومت دارى باشد، لزوم آن را نمى تواند انكار كند؛ چون مسلمانان اتفاق نظر دارند كه بايد براى آنها امير و حاكمى باشد تا مرزها را نگهدارى و راه ها را


1- الطبقات الكبرى، ج ٣، ص ٢١٢؛ تاريخ طبرى، ج ٢، ص 46٠؛ البداية و النهاية، ج 6، ص ٣٠٧؛ مجمع الزوائد، ج5، ص ١٨٣.
2- و هركس از ياد خدا روى گردان شود شيطان را به سراغ او مى فرستيم پس همواره قرين اوست. زخرف: ٣6
3- آيا نديدى كه ما شيطان ها را به سوى كافران فرستاديم تا آنان را شديداً تحريك كنند؟ مريم: ٨٣
4- آيا به شما خبر دهم كه شياطين بر چه كسى نازل مى شوند؟ آنها بر هر دروغگوى گنهكار نازل مى گردند. شعراء: ٢٢١ و ٢٢
5- و كسى كه شيطان قرين او باشد، بد همنشين و قرينى است. نساء: ٣٨

ص:216

امن و حدود و قوانين را اجرا و به شكايات رسيدگى كند و حق مظلوم را از ظالم بستاند. در اين باره مسلم و احمد و عده اى ديگر، در حديثى از پيامبر (ص) آورده اند كه ايشان فرمود: «برخى از شماها بر برخى ديگر امير [و حاكم] هستيد و اين كرامت [و هديۀ] خدا بر اين امّت است»(1)

بنابراين، امارت و حكومت برخى از مسلمانان بر برخى ديگر، علاوه بر لزوم و ضرورت آن، نوعى كرامت و شرافت است كه خداوند متعال، اين امّت را به آن تكريم نموده است؛ چنان كه اين حديث بر آن دلالت دارد.

اما اگر مراد جزايرى از ولايت، «يارى و دوستى است» ، آيۀ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياء(2)بر ثبوت آن دلالت مى كند.

اگر هم مراد او از ولايت، «اولويت در تصرف باشد» ، اين همان معناى امامت و خلافت بلندمرتبه است كه اين آيات بر آن دلالت مى كنند: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللهِ هُمُ الْغالِبُونَ .(3)همچنين سخن پيامبر (ص) كه در غدير خم فرمود: «اى مردم، آيا من از خودتان به شما مقدّم تر نيستم؟» گفتند: «آرى، اى رسول خدا!» فرمود: «پس هركس من مولاى اويم، اين على [نيز]مولاى اوست، بار خدايا! دوست بدار دوستدار او را و دشمن بدار دشمن او را» ، بر اين معنا دلالت مى كند.

دربارۀ «امامت» نيز كه يكى از معانى ولايت است (آخرين معناى ولايت كه در بالا گذشت) بايد گفت: خداوند متعال در بسيارى از آيات قرآن، آن را اثبات نموده و خبر


1- صحيح مسلم، ج ١، ص ١٣٧؛ مسند احمد، ج 4، ص ٢١٧.
2- و مردان و زنان با ايمان، دوستان يكديگرند. . . توبه: ٧١
3- سرپرست و ولى شما تنها خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند همان ها كه نماز را برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند و كسانى كه ولايت خدا و پيامبر او و افراد با ايمان را بپذيرند، پيروزند [زيرا] حزب و جمعيت خدا پيروز است. مائده: 55 و 56

ص:217

داده كه بعضى از پيغمبران را براى مردم امام قرار داده است، آنجا كه مى فرمايد: قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ .(1)و مى فرمايد: وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلّاً جَعَلْنا صالِحِينَ. وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ. (2)

همچنين خداوند فرموده است كه براى مردم امامانى قرار داديم كه مردم را به سوى حق دعوت مى كنند: وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُون.(3)

و فرمود: وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ.(4)

احاديث پيامبر (ص) نيز دربارۀ امامت بيش از آن است كه به شماره آيد. در روايتى احمد، هيثمى، طيالسى، ابونعيم، ابن حجر، ابن ابى عاصم، طبرانى، بيهقى، سيوطى و عده اى ديگر، از پيامبر (ص) نقل كرده اند كه مى فرمايد: «امامان از قريش هستند»(5)

***


1- خداوند به او فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم. ابراهيم عرض كرد از دودمان من [نيز امامانى قرار بده] خداوند فرمود: پيمان من به ستمكاران نمى رسد. بقره: ١٢4
2- و اسحاق و علاوه بر او يعقوب را به وى بخشيديم و همه آنان را مردانى صالح قرار داديم و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما [مردم را] هدايت مى كردند و انجام كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و اداى زكات را به آنها وحى كرديم و تنها ما را عبادت مى كردند. انبياء: ٧٢ و ٧٣
3- و از آنان امامان و پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما [مردم را] هدايت مى كردند چون شكيبايى كردند و به آيات ما يقين داشتند. سجده: ٢4
4- ما مى خواهيم بر مستضعفان زمين منت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان روى زمين قرار دهيم. قصص: 5
5- مسند احمد، ج ٣، صص ١٢٩، ١٨٣؛ مسند ابى داوود طيالسى، صص ٢٨4 و ١٢5؛ حلية الأولياء، ج ٣، ص ١٧١ و ج 5، ص ٨ و ج ٧، ص ٢4٢ و ج ٨، ص ١٢٣؛ مجمع الزوائد، ج 5، ص ١٩٢؛ السنن الكبرى، ج ٣، ص ١٢١؛ كتاب السنة، صص 5١٧ و 5١٨؛ المعجم الصغير تأليف طبرانى، ج ١، ص ١5٢؛ الجامع الصغير، ج ١، ص 4٨٠؛ صحيح الجامع الصغير، ج ١، ص 5٣4؛ إرواء الغليل، ج ٢، ص ٢٩٨؛ و سيوطى در «قطف الأزهار المتناثره» ، ص٢4٨ به تواترِ اين حديث تصريح كرده است؛ همچنين كتانى در «نظم المتناثرة» ، ص ١6٩.

ص:218

جزايرى مى گويد: با دعوت به ولايت، اصحاب رسول خدا (ص) تكفير و لعنت شدند و هر مسلمانى كه از آنها (اصحاب) راضى باشد يا از خدا براى آنها طلب رضايت نمايد (مثلاً بگويد: رضى الله عنهم) تكفير و لعنت شده است.

پاسخ به جزايرى: عقيدۀ شيعه دربارۀ اصحاب رسول خدا (ص) ، تكفير نكردن آنهاست، مگر منافقانى كه عليه اسلام نيرنگ و دسيسه كردند. علماى اماميه در طول تاريخ بر اين نكته تأكيد كرده اند كه هركس شهادتين را بگويد، مسلمان است و امتيازات و حقوق يك مسلمان براى او و عليه او خواهد بود. مگر كسى كه دليلى بر كفر او اقامه شود؛ مانند ناصبى ها و اهل غلوّ و كسانى كه منكر ضروريات دين شده اند.

به علاوه، چه تلازمى ميان دعوت به ولايت - ولايت على عليه السلام به طور خاص و ولايت اهل بيت عليهم السلام به طور عام - و تكفير اصحاب رسول خدا (ص) وجود دارد؟ درحالى كه پيامبر (ص) نخستين كسى بود كه مردم را به ولايت دعوت كرد، آنجا كه فرمود: «هركس من مولاى اويم پس على مولاى اوست» و فرمود: «همانا على از من است و من از اويم و او پس از من ولى [و امام] هر مؤمنى است»(1)

همچنين فرمود:

همانا من چيزى ميان شما گذاشتم كه اگر به آن تمسك و چنگ بزنيد، هرگز پس از من گمراه نمى شويد؛ يكى از ديگرى بزرگ تر است: كتاب خدا كه [همچون] ريسمانى از آسمان به زمين كشيده شده است و عترت و اهل بيت من. اين دو از هم جدا نمى شوند تا اينكه بر سر حوض بر من وارد آيند. پس بنگريد كه پس از من با آنها چگونه رفتار مى كنيد.


1- سنن ترمذى، ج 5، ص 6٣٢؛ مسند احمد، ج 4، صص 4٣٧ و 4٣٨ و ج 5، ص ٣56؛ الاحسان بترتيب صحيح ابن حبان، ج ٩، ص 4٢؛ مستدرك، ج ٣، ص ١١٠، كه آن را صحيح دانسته و ذهبى نيز با او موافقت كرده است. سلسلة الأحاديث الصحيحة، ج 5، صص ٢6١ و ٢6٣.

ص:219

اين همان معناى ولايتى است كه شيعه به آن اعتقاد دارد و از آن معناى ديگرى قصد نمى كند.

***

جزايرى مى گويد: و با بدعت گذارى «امامت» ، توطئه ها ضد خلافت مسلمين شكل گرفت و جنگ هاى خانمان سوز ميان مسلمانان رخ داد، [و در اين راه] خون ها ريخته و شهرها ويران و اسلام تكه تكه شده، پايه هاى آن سست گشت. دشمنان مسلمانِ اسلام، مانند دشمنان غيرمسلمان و كافران به اسلام اند.

پاسخ به جزايرى: امامت و خلافت يك چيز است. ازاين رو تعبير «اولى الامر» گاه با لفظ «ائمه» مى آيد، چنان كه در حديث «ائمه از قريش هستند» آمده است، و گاه با لفظ «خلفا» ؛ مانند اين سخن رسول خدا (ص) كه فرمود: «پيوسته اين دين به وسيلۀ دوازده خليفه شكست ناپذير و بلندمرتبه است. . . همۀ آنها از قريش اند» . بنابراين چگونه ممكن است كه امامت بدعت باشد، ولى خلافت بدعت نباشد؟ ! و نيز چگونه مى توان با امامت، ضد خلافت توطئه كرد؟ !

همچنين با بررسى حوادث عصر نخستينِ اسلام تا امروز، هيچ اثرى از چنين توطئه هايى كه شيعه ضد خلافت مسلمانان كرده باشد يا جنگ هاى خانمان سوزى كه شيعه آنها را بين مسلمانان به راه انداخته باشد، نمى يابيم.

اما علت تكه تكه شدن و سست شدن پايه هاى اسلام، دورى مسلمانان از عمل به شعائر و آموزه هاى مهم اسلامى است كه در رأس اين امور، پيروى از اهل بيت عليهم السلام و مقدم داشتن آنها و چنگ زدن به ريسمان آنهاست. وقتى كه مردم، اهل بيت عليهم السلام را رها كردند و به سراغ غير آنها رفتند و سبب شدند كه خلافت بزرگ الهى در دست آزادشدگان (طلقاء) و فرزندان آنها، دست به دست شود و امور مسلمانان به دست هر طمع كار زورگو و حيله گرى بيفتد، نبايد انتظارى بهتر از اوضاع كنونى براى جهان اسلام داشت.

ص:220

جزايرى مى گويد: اى شيعه! بر همين اساس، عقايد شيعه پايه گذارى شد و اين مذهب تشكيل يافت و دينى جدا از دين مسلمانان شد كه براى آن، اصول و اوليات و كتاب و سنّت و علوم و معارف پيدا شد و مصداق و شاهد بر اين سخن، پيش تر در همين جزوه گذشت و اگر در اين باره از اهل شك هستى به آن مراجعه كن و در آن خوب دقت نما.

پاسخ به جزايرى: شيعۀ اماميه عقايد خود را از ائمه اهل بيت عليهم السلام گرفته است كه پيامبر (ص) به پيروى از آنها و چنگ زدن به ريسمان ولايتشان امر فرموده و در احاديث بسيارى فقط آنان را پيروز و نجات يافته معرفى كرده است كه ما دلايل آن را در گذشته بيان كرديم.

اما اثبات اينكه شيعه، دينى جدا و مستقل از دين ديگر مسلمانان دارد، ناممكن است. احاديث اهل سنّت نيز اين جدايى را دروغ مى شمارند. بلكه به طور قطعى ثابت مى كنند كه شيعه، مسلمان، مؤمن و نيكوكار است. اين احاديث دلالت دارند كه اسلام بر پنج چيز بنا شده است؛ چنان كه در روايتى از ابن عمر چنين نقل شده كه رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «اسلام بر پنج چيز بنا شده است: گواهى به يگانگى خدا و رسالت حضرت محمد [ (ص) ] و برپايى نماز و دادن زكات و روزۀ ماه رمضان و حج»(1)

همچنين اين روايات مى گويند، ايمان، يعنى اينكه به خدا و فرشتگان و كتاب هاى آسمانى و پيغمبران و به قَدَر - خير باشد يا شر - ايمان داشته باشيم و احسان، يعنى خدا را چنان عبادت كنى كه گويا او را مى بينى و اگر او را نمى بينى، او تو را مى بيند. كه قبلاً هم اين مطلب در حديث سؤال جبرئيل عليه السلام ذكر گرديد و شيعه به همه اينها پايبند است.

دربارۀ اصول و اوليات و علوم و معارف شيعه نيز بايد گفت كه اينها، معلوم و


1- صحيح بخارى، ج ١، ص ١٠؛ صحيح مسلم، ج ١، ص 45؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 5؛ سنن نسائى، ج ٨، ص١٠٧؛ مسند احمد، ج ٢، صص ٢6، ٩٣، ١٢٠، ١4٣ و ج 4، ص ٣6٣؛ صحيح ابن خزيمه، ج ١، ص ١5٩؛ ج٣، ص ١٨٧؛ السنن الكبرى، ج 4، ص ١٩٩؛ الاحسان بترتيب صحيح ابن حبان، ج ١، ص ١٨٨ و ج ٣، ص ٣؛ صحيح سنن نسائى، ج ٣، ص ١٠٢٩؛ إرواء الغليل، ج ٣، ص ٢4٨.

ص:221

آشكار هستند و علماى مذهب - قدس الله اسرارهم - آنها را به رشتۀ تحرير درآورده اند. پس بر جزايرى و امثال او كه ضد شيعه قلم فرسايى مى كنند، اين مطلب پوشيده نيست. ازاين رو شايسته بود كه جزايرى، مقدارى از اين اصول و اوليات و علوم مذهب اماميه كه به گمان او در تضاد با قواعد اسلامى هستند، نقل مى نمود تا آسان تر به هدفش مى رسيد. در اين صورت نيازى نبود كه به احاديث ضعيف تمسك كند و توهمات و خيالات خود را در قالب معناى حديث بر آنها بار كند و لوازم فاسدى نيز براى آن معانى درست كرده و آنها را به شيعه نسبت دهد و در نتيجه آنها را تكفير نمايد!

***

جزايرى مى گويد: اگر سوءنيت و هدف پليدى در كار نبود، هيچ وقت براى «ولايت» معنايى نمى ساختند كه موجب تفرقۀ مسلمانان گردد تا بذر شر و فتنه و دشمنى را ميان آنها بكارد.

پاسخ به جزايرى: ولايت اميرالمؤمنين و ائمه اهل بيت عليهم السلام، علاوه بر وجود دلايل صحيح بر لزوم و وجوب آن، موجب يكپارچگى امّت شده و جامعه را از جدال و تفرقه در امان مى دارد؛ چنان كه روايات و آثار بر اين ادعا دلالت مى كنند؛ براى مثال، در روايتى، حاكم و عده اى ديگر، از ابن عباس نقل كرده اند كه مى نويسد:

رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «ستارگان مايه ايمنى اهل زمين از غرق شدن هستند و اهل بيت من براى امتم مايۀ ايمنى از اختلاف و كشمكش هستند. پس هنگامى كه قبيله اى از عرب با آنها مخالفت كنند، جدايى و اختلاف در بين امت مى افتد و از حزب ابليس مى گردند»(1)


1- مستدرك، ج ٣، ص ١4٩ كه گفته است: «اين حديث بر اساس شرط مسلم، صحيح است. ولى آن را نياورده است» ؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١6٨؛ احياء الميت، صص 4١ و 4٢؛ الخصائص الكبرى، ج ٢، ص ٢66؛ حليةالاولياء، ج 4، ص ٣٠6؛ تاريخ بغداد، ج ١٢، ص ٩١؛ سيوطى آن را در الجامع الصغير، ج ٢، ص 5٣٣ آورده و آن را حسن دانسته است.

ص:222

همچنين ايشان (ص) در جاى ديگرى فرمود: «ستارگان مايۀ ايمنى اهل آسمان و اهل بيت من مايۀ ايمنى براى اُمتم هستند»(1)

***

جزايرى مى گويد: زيرا مسلمانان اهل سنّت و جماعت، كسانى كه به حق واژۀ مسلمان بر آنان اطلاق مى شود، در بين آنها يك نفر هم نيست كه از اهل بيت رسول خدا [ (ص) ] روى گردان باشد.

پاسخ به جزايرى: اطلاق كلمه «مسلمين» فقط بر اهل سنّت، ادعايى بيش نيست؛ زيرا لفظ «مسلم» دربارۀ هر كسى كه شهادتين را بگويد و شعائر اسلامى را رعايت كند و ضرورتى از ضروريات دين را منكر نشود، به كار مى رود. اين سخن مطابق احاديث اهل سنّت و كلام بزرگان آنهاست؛ از جمله، در حديثى آمده است كه بخارى و نسائى و عده اى ديگر، از پيامبر (ص) نقل كرده اند كه ايشان فرمود:

هركس كه به «لا اله الا الله» گواهى دهد و رو به قبلۀ ما بايستد و نماز ما را بخواند و از گوشت ذبح شدۀ ما بخورد، مسلمان است؛ آنچه براى يك مسلمان است، براى او نيز هست و بر اوست آنچه بر يك مسلمان است.(2)

سندى در حاشيه اش بر سنن نسائى مى نويسد: «منظور از فرمودۀ ايشان كه: «هركس نماز ما را بخواند» ؛ يعنى كسى كه شعائر اسلامى را انجام دهد»(3)

بخارى به نقل از انس بن مالك مى نويسد:

رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «هركس به نماز ما، نماز بخواند و رو به قبلۀ ما بايستد


1- الجامع الصغير، ج ٢، ص 6٨٠ و علامت حسن براى آن به كار برده است؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١٧4، المطالب العالية، ج 4، صص ٧4 و ٣4٧؛ احياء الميت، صص ٣٧ و 45؛ الخصائص الكبرى، ج ٢، ص ٢66؛ فضائل الصحابه، ج٢، ص 6٧١.
2- صحيح بخارى، ج ١، ص١٠٣؛ سنن نسائى، ج ٧، ص ٧5 و ج ٨، صص ١٠5 و ١٠٩.
3- سنن نسائى، ج ٨، ص ١٠5.

ص:223

و از ذبح ما بخورد، مسلمان است؛ براى او امان خدا و امان رسول خداست. پس امان خدا را از بين نبريد» . (1)

بنابراين هركس شعائر اسلام را انجام دهد، حكم به اسلام او مى شود و آزاردادن او حرام است. خداوند متعال مى فرمايد: وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا(2)؛ زيرا ايمان، امرى پنهان و درونى است و با جزم و يقين نمى شود آن را از كسى نفى كرد.

اين سخن جزايرى كه مى نويسد: «ميان اهل سنّت يك نفر هم بغض اهل بيت را ندارد» درست نيست؛ زيرا بسيارى از علماى آنها، هرچند به گمان خودشان دوستدار اهل بيت عليهم السلام هستند، كارهايى انجام داده اند كه خلاف اين مطلب را ثابت مى كند. در تأييد اين نكته كافى است بدانيم كه در باب علم رجال، علماى اهل سنّت حكم كرده اند كه تشيعِ راوى، به وثاقت او ضرر مى زند؛ يعنى راوى را به سبب دوستى با اهل بيت عليهم السلام ضعيف مى شمارند و روايات او را كنار مى گذارند؛ هرچند بسيار راستگو و در نقل حديث دقيق باشد. حتى به او تهمت «رفض» مى زنند و عناوين زشتى دربارۀ او به كار مى برند. بنابراين هركس كه اهل بيت عليهم السلام را دوست داشته و فضائل و احاديث آنها را روايت كند يا آنها را بر ديگران برترى دهد، نزد اهل سنت، شيعۀ مذموم يا رافضى خبيث، محسوب مى شود كه هيچ گونه ارزش و احترامى ندارد. حتى امام شافعى كه از پرچم داران و بزرگان اهل سنّت و يكى از رهبران آنهاست، متهم به تشيع شده است؛ چون به محبت اهل بيت عليهم السلام زبان گشوده است. وقتى به شافعى گفته شد: «كسانى هستند كه طاقت شنيدن مناقب و فضائل اهل بيت عليهم السلام را ندارند و در صورت شنيدن،


1- صحيح بخارى، ج ١، ص ١٠٣.
2- و به خاطر اينكه سرمايه ناپايدار دنيا و غنايمى به دست آوريد به كسى كه اظهار صلح و اسلام مى كند نگوييد: مسلمان نيستى. نساء: ٩4

ص:224

گوينده سخن را متهم به رافضى بودن مى كنند» ، در جواب چنين سرود:

إذا فى مجلسٍ نذكرُ علياً

و ابنَيه و فاطمةَ الزكية

يقال: تجاوزوا يا قومُ هذا

فهذا من حديث الرافضية

برئتُ إلى المهيمن من أناسٍ

يرون الرفضَ حبُّ الفاطمية(1)

اگر در مجلسى از على و دو فرزندش و فاطمه زكيه دم بزنيم، گفته مى شود: اى جماعت! او را رها كنيد؛ زيرا اين سخن، از رافضيان است. از مردمى به سوى ايمن كننده (خدا) بيزارى مى جويم كه رفض را در محبت فاطمه مى بينند.

به شافعى گفتند: «مقدارى تشيع در تو هست!» گفت: «چگونه؟» گفتند: «زيرا تو اظهار محبت به آل محمد (ص) مى كنى» . گفت: «اى جماعت. . . ! مگر محبت خويشان رسول خدا (ص) در صورتى كه با تقوا باشند، جزء دين نيست؟ زيرا او خويشان خود را دوست مى داشت» . آن گاه شافعى چنين سرود:

يا راكباً قفْ بالمحصَّب من مِنى

واهتفْ بساكنِ خيفها و الناهضِ

سحراً إذا فاض الحجيج إلى مِنى

فيضاً كملتطم الفراتِ الفائضِ

إن كان رفضاً حبُّ آل محمدٍ

فليشهدِ الثقلانِ أنّى رافضى(2)

اى سواررونده به سوى مكه معظمه! در جاى بلندى از ريگزار مِنا بايست و هنگام سحر كه حجاج به سوى منا مى آيند، همچون امواج متلاطم فرات، به ساكنين مسجد خيف ندا بده و بگو: «اگر رافضى بودن، دوستى آل محمد است، پس شهادت بدهند جن و انس كه من رافضى هستم» .

در ميان محدثين و علماى برجستۀ اهل سنّت، گروهى به دشمنى با اهل بيت عليهم السلام شناخته شده اند. براى نمونه مى توان «ابراهيم بن يعقوب جوزجانى» را نام برد كه


1- نور الأبصار، ص ٢٠٠؛ اين ابيات در ديوان شعر وى، ص ٩٠ نيز موجود است.
2- الانتفاء فى فضائل الثلاثة الأئمة الفقهاء، ص ٩١.

ص:225

ذهبى(1)و سيوطى(2)او را از حافظان حديث شمرده اند و نزد آنها، از رجال جرح و تعديل محسوب مى گردد كه ابوداوود و ترمذى و نسائى براى او روايت مى كردند و نسائى و دارقطنى و ابن حبان او را توثيق كرده اند. او به دشنام گويى و كينه ورزى نسبت به على عليه السلام مشهور است(3)

از ديگر افراد اين گروه، «حريز بن عثمان حافظ ابوعثمان رحبى» است، كه ذهبى(4)و سيوطى(5)و ابن عماد حنبلى(6)، او را از حفّاظ حديث شمرده اند. او ناصبى معروفى است؛ بخارى و ائمۀ چهارگانه اهل سنّت، روايات او را نقل كرده اند. دربارۀ او از احمد بن حنبل سؤال شد، گفت: «ثقه است، ثقه است» ؛ و نيز گفت: «در شام دقيق تر از حُريز در نقل روايات نيست» . ابن معين و دحيم و احمد بن يحيى و مفضل بن غسان و عجلى و ابوحاتم و ابن عدى و قطان او را توثيق كرده اند. ابن مدينى مى نويسد: «عده اى از اصحاب ما كه محضر آنها را درك كرديم، همواره او را توثيق مى كردند. او نيز همواره اميرالمؤمنين عليه السلام را عيب جويى و لعن مى كرد» . ابن حبان مى نويسد: «او در صبحگاهان هفتاد مرتبه و در شامگاهان نيز هفتاد بار على عليه السلام را لعنت مى كرد»(7)

در ميان راويان حديث اهل سنّت، افراد ناصبى بسيارى وجود دارند كه برخى از آنها عبارت اند از: عبدالله بن شقيق عقيلى، اسماعيل بن سميع كوفى حنفى، حصين بن نمير واسطى، زياد بن جبير بن حية ثقفى بصرى، زياد بن علاقة بن مالك ثعلبى، عبيدالله بن


1- تذكرة الحفاظ، ج ٢، ص 54٩؛ العبر، ج ١، ص ٣٧٢؛ ميزان الاعتدال، ج ١، ص ٧5.
2- طبقات الحفاظ، ص ٢44.
3- ر. ك: تهذيب التهذيب، ج ١، ص ١5٨؛ ميزان الاعتدال، ج ١، ص ٧5.
4- تذكرة الحفاظ، ج ١، ص ١٧6؛ سير اعلام النبلاء، ج ٧، ص ٧٩.
5- طبقات الحفاظ، ص ٧٨.
6- شذرات الذهب، ج ١، ص ٢5٧.
7- ر. ك: تهذيب التهذيب، ج ٢، ص ٢٠٧؛ ميزان الاعتدال، ج ١، ص 4٧5؛ تهذيب الكمال، ج 5، ص 5٨؛ سير اعلام النبلاء، ج ٧، ص ٧٩؛ تاريخ بغداد، ج ٨، ص ٢65.

ص:226

زيد بن قلابه جرمى، محمد بن زياد الهانى، نعيم بن ابى هند اشجعى، خالد بن سلمة بن عاص معروف به فأفأ و. . . .

علماى ناصبى اهل سنت نيز بسيارند. از جملۀ آنهاست: ابن تيميه، ابن كثير دمشقى، ابن جوزى، شمس الدين ذهبى، ابن حزم اندلسى و. . . . اگرچه اين افراد منكر ناصبى بودن خود شده اند، اما مراجعه به كتاب هاى آنان ما را به اين يقين مى رساند. اگر ترس از زياده گويى و خروج از موضوع كتاب نبود، بى ترديد، دلايل روشنى از كتاب ها و سخنان آنها و همچنين اقوال ديگران دربارۀ آنان در موضوع دشمنى آنها با اهل بيت عليهم السلام مى آورديم.(1)

***

جزايرى مى گويد: چرا شيعه با وصف ولايت، خود را از ديگر مسلمانان جدا كرده و آن را هدف و غايت قرار داده است و به سبب آن با ديگر مسلمانان دشمنى مى ورزد، بلكه آنان را تكفير و لعن مى كند؟ ! چنان كه پيش تر آن را بيان كرديم.

پاسخ به جزايرى: هرچند «ولايت» از شعائر تأكيدشدۀ اسلام است و قرآن كريم و سنّت نبوى بر آن دلالت مى كند. ولى برخلاف گمان جزايرى، شيعه آن را هدف و غايت قرار نداده كه به خاطر آن با مسلمانان دشمنى يا آنها را تكفير يا لعنت كند. بلكه ائمه اهل بيت عليهم السلام همواره شيعيان و دوستداران خود را تشويق مى كردند تا با اهل سنّت به نيكى همسايگى كنند و در معاشرت با آنها مدارا نمايند.(2)احاديث بسيارى دراين باره


1- ر. ك: دليل المتحيرين، صص ٣5٨ و ٣5٩.
2- هركس كه با شيعۀ اماميه در تماس باشد يا همسايۀ آنها گردد، براى او روشن مى شود كه آنها به اهل سنّت محبت مى ورزند و در دلشان كينه اى نسبت به آنها نيست. شيخ محمد ابوزهره در كتابش «تاريخ المذاهب الاسلاميه» ، ج١، ص 5٠ مى گويد: «دوازده امامى ها اكنون در عراق موجود هستند. . . و تقريباً نصف جمعيت عراق را تشكيل مى دهند كه در عقايد و نظام امور فردى و مسائل ارث و وصيت و اوقاف و زكات و تمام عبادات، بر مبنا و مقتضاى مذهب خود عمل مى كنند، و بيشتر اهل ايران نيز اين چنين هستند و بعضى از آنها در جاهايى از سوريه و لبنان و بيشتر شهرهاى اسلامى زندگى مى كنند و آنها به همسايگان سنّى خود محبت مى ورزند و آنها را از خود نمى رنجانند» .

ص:227

وجود دارد كه به چند نمونه از آنها اشاره مى كنيم:

١. در صحيحة معاوية بن وهب آمده:

به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم: «ما با مردمى در ارتباط و رفت و آمديم كه مذهب و مرام ما را ندارند (شيعه نيستند) . رفتار شايسته و مناسب با آنان چگونه است؟» حضرت فرمود: «به امامان خويش بنگريد و آنان را الگوى خود قرار دهيد و به مانند آنان عمل كنيد. به خدا سوگند، آنها بيماران ايشان را عيادت مى كنند و در تشييع جنازه هايشان حاضر مى شوند و (هنگام نياز) گواهى بر سود و زيانشان مى دادند و امانت ايشان را بازمى گرداندند» (1)

در صحيحة زيد شحام نيز چنين آمده است:

حضرت صادق عليه السلام به من فرمود: «به هر كسى ديدى كه از من پيروى مى كند و به گفتار من عمل مى كند، سلام مرا برسان. شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم؛ در دين خود پارسا باشيد و در راه خدا كوشش كنيد. شما را به راستگويى و بازگرداندن امانت و طول دادن سجده و نيكى با همسايه سفارش مى كنم؛ زيرا محمد (ص) همين دستورات را آورده است. هركه به شما امانت سپرد، به او پس بدهيد؛ نيك رفتار باشد يا بدكردار. بيمارانشان را عيادت كنيد و حقوقشان را بپردازيد؛ زيرا هركس از شما كه در دينش پارسا و راستگو باشد و امانت را به صاحبش برگرداند و اخلاقش با مردم خوب باشد، مى گويند اين جعفرى است. آن گاه من شاد مى شوم و از جانب او شادى در من مى آيد؛ چون مى گويند: اين، ادبِ جعفر است. ولى اگر خلاف آن بود، بلا و سرزنش آن بر من وارد مى شود و مى گويند، اين ادبِ جعفر است. به خدا سوگند، پدرم


1- كافى، ج ٢، ص 6٣6.

ص:228

برايم گفت كه مردى از شيعيان على عليه السلام در قبيله اى بود و زينت آن قبيله به شمار مى رفت. از همۀ آنها در پرداخت امانت بهتر بود و حقوق ديگران را بهتر مراعات مى كرد و در گفتار راستگوتر بود و سفارشات و همۀ وصيت هاى اهل قبيله و امانت هايشان را به او مى سپردند. وقتى از اهل آن قبيله دربارۀ او مى پرسيديم، مى گفتند: كيست مثل فلان كس؟ او در پرداخت امانت و راستگويى از همۀ ما بهتر است»(1)

در خبر ابى على آمده است:

به امام صادق عليه السلام عرض كردم: «براى ما امام جماعتى است كه در دين با ما مخالف است و بر همۀ ياران ما دشمنى مى ورزد» . حضرت فرمود: «كارى به گفته او نداشته باش. به خدا سوگند اگر راست مى گويى، پس تو به مسجد از او سزاوارترى. پس نخستين واردشونده (به مسجد) و آخرين خارج شونده باش و با مردم خوش اخلاق باش و نيكو سخن بگو» .(2)

اگر با ديدۀ انصاف بنگريم، مى بينيم كه اهل سنّت، دوستى صحابه را وسيله اى براى تكفير هركس كه چنين نظرى ندارد، قرار داده اند؛ به گونه اى كه جمعى از بزرگانشان فتوا داده اند كه هركس نسبت به يكى از اصحاب اكراه داشته باشد يا در روايت او عيب جويى كند، كافر است.

ابن حجر پس از بيان آيۀ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ. . . لِيَغيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ (3)مى نويسد:

امام مالك، كفر رافضيانى را كه نسبت به صحابه بغض و كراهت دارند، از


1- كافى، ج ٢، ص 6٣6.
2- وسائل الشيعه، ج 5، ص ٣٨٢.
3- محمد پيامبر خداست و كسانى كه با اويند، بر كافران، سخت گير و با همديگر مهربانند. . . تا از انبوهى آنان كافران را به خشم دراندازد. . . فتح: ٢٩

ص:229

همين آيه چنين استنباط كرده است: «زيرا صحابه به رافضيان غيظ و غضب دارند و هركس كه مورد غيظ و غضب صحابه واقع شود، كافر است» .

ابن حجر مى نويسد:

اين استنباط خوبى است و ظاهر آيه گواه بر آن است و به همين جهت، امام شافعى نيز با مالك در قول به تكفير رافضيان هم نظر شده است و جماعتى از امامان اهل سنت نيز با او هم نظر شده اند.(1)

قرطبى مى نويسد:

مالك، نيكو سخن گفته و دُرست استنباط كرده است. پس هركس كه به يكى از اصحاب نقص و عيبى وارد كند يا به روايت او خرده گرفته و آن را رد كند، در حقيقت خدا را رد و دستورات اسلام را باطل نموده است. (2)

انصاف در مسئله

انصاف در اين ماجرا آن است كه ضد كسى حكم كنيم كه همۀ صحابه را عادل مى داند؛ زيرا به يقين، چنين كسى آيات روشن قرآن را كه گوياى وجود نفاق در زمان رسول خدا (ص) مى باشد، نپذيرفته است. در آن زمان دايرۀ نفاق چنان گسترش يافت كه آيات زيادى، بلكه يك سورۀ كامل دربارۀ منافقان نازل شد كه به اسم آنها (منافقين) نيز نامگذارى گرديد. شيعه دليلى بر عدالت همه صحابه پيدا نكرده است؛ ادله اى هم كه اهل سنّت به آنهاستدلال كرده اند، تنها خيالات بيهوده و توهمات فاسد و بى اساس است و اين مطلب براى هر بيننده اى كه دلايل ايشان را ديده باشد، روشن و آشكار است.

در مورد آيه ذكرشده نيز بايد گفت كه اين آيه هيچ دلالتى ندارد بر اينكه هركس از


1- صواعق المحرقة، ص ٢4٣؛ تفسير القرآن العظيم، ج 4، ص ٢٠4.
2- الجامع لأحكام القرآن، ج ١6، ص ٢٩6.

ص:230

يك صحابى خشمگين و ناراحت باشد، كافر است؛ در غير اين صورت بايد حكم به كفر بعضى از اصحاب كنيم كه بغض و كينۀ اميرالمؤمنين عليه السلام را در دل داشته اند؛ مانند معاويه، عمرو بن عاص، مغيرة بن شعبه، بسر بن أرطاة و ديگرانى كه نيازى به ذكر نام آنها نيست. آنها نتوانستند اين بغض را حتى در محضر رسول خدا (ص) پنهان نمايند تا اينكه پيامبر (ص) فرمود: «از على چه مى خواهيد؟ همانا على از من است و من از اويم و او پس از من ولى هر مؤمنى است» .

در واقع، ظاهر آيه نشان مى دهد كه خداى متعال به وسيلۀ اصحاب پيامبر (ص) و به صورت «عام مجموعى» ، كفار را خشمگين مى كند، نه به صورت «عام افرادى» ؛ يعنى خداوند سبحان توسط اصحاب پيامبر (ص) از آن جهت كه مجموع هستند، نه با تك تك آنها، كفار را خشمگين كرده است؛ زيرا چنان كه معلوم است، برخى از اصحاب، به ويژه كسانى كه پس از فتح مكه جزء صحابه شدند، هرگز كافرى را خشمگين نكرده اند. بر فرض پذيرش اين معنا نيز، آيه دلالت نمى كند بر اينكه هر كسى كه صحابه از او خشمگين شوند يا او از صحابه خشمگين گردد، كافر است و اين مطلب چنان روشن است كه نيازى به توضيح ندارد.

***

جزايرى مى گويد: امامت نيز همين گونه است (كه دربارۀ ولايت گفتيم) . آيا اين مسخره و بيهوده نيست با اينكه اسلام اختيار را به دست مسلمانان سپرده تا حاكمى انتخاب كنند كه شريعت پروردگار و هدايت هاى پيامبرشان را براى آنها اجرا كند و كسى را انتخاب كنند كه صلاحيت و توانايى لازم براى امامت و رهبرى را در او ببينند، جماعت شيعه بگويد: نه، نه، واجب است آن شخصِ حاكم، كسى باشد كه به ولايت و حاكميت او توصيه شده و نص (از آيات يا روايات) بر تعيين او آمده و معصوم بوده و به او وحى مى شود؟ ! مسلمانان كى چنين امامى را پيدا مى كنند؟ آيا

ص:231

شيعه براى همين [از ديگران] كناره گيرى كرده و با مسلمانان دشمن شده و آنها را لعن مى كند؟ !

پاسخ به جزايرى: خداوند متعال، تعيين خلافت را به صورت شورا قرار نداده و اختيار انتخاب حاكم براى مسلمانان را به دست خودشان نداده است. بلكه خداوند براى آنها در امور دينى و دنيوى، بهترين و شايسته ترين فرد را انتخاب كرده است. در بطلان تعيين خلافت از راه شورا مى توان به چند دليل اشاره كرد:

١. شورا سبب اختلاف و درگيرى و نزاع مى شود. اين مسئله ميان مسلمانان و در سقيفة بنى ساعده اتفاق افتاد و باعث اختلاف و شكاف، از آن زمان تا به امروز گرديد؛ در صورتى كه يكى از اهداف شارع مقدس، بستن هر روزنه اى است كه منجر به اختلاف و درگيرى شود. بنابراين امكان ندارد كه خداوند درى را به روى مسلمانان باز كند كه موجب تفرقۀ آنها شود؛ با اينكه براى خداوند متعال اين امكان وجود دارد كه خليفه اى را مشخص كند تا امّت به دور او جمع شوند و بدين وسيله، سبب اتحاد آنها گردد.

٢. مقام والاى امامت و خلافت، از مهم ترين مقامات دينى است كه بزرگ ترين مصالح و مفاسد به آن وابسته است. پس درست نيست كه چنين منصبى به مردمى واگذار شود كه از اسرار درونى دل ها بى خبرند؛ زيرا در اين صورت از انتخاب شدن اهل نفاق و شقاوت، به عنوان خليفۀ مسلمانان و امام مؤمنان ايمن نخواهيم بود. انتخاب چنين خليفه اى سبب مى شود كه كتاب خدا تحريف شده و سنّت نبوى تغيير يابد و حلال خدا، حرام و حرام خدا، حلال گردد و بندگان خدا، بَردۀ حاكمان شده و مال مسلمانان نيز در بين چنين حاكمانى دست به دست شود.

٣. شورا بر انتخاب اكثر، استوار است؛ درحالى كه خداوند متعال، اكثريت را نشانۀ حق نمى داند. بلكه در بسيارى از آيات، كثرت را سرزنش كرده است؛ چنان كه مى فرمايد: وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبيلِ اللهِ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ

ص:232

إِلَّا يَخْرُصُونَ(1)و مى فرمايد: لَقَدْ جِئْناكُمْ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ(2)و نيز مى فرمايد: وَ ما أَكْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنينَ(3)و همچنين مى فرمايد: وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ.(4)

دربارۀ اين فرمودۀ خدا: وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ(5)نيز: وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُم(6)بايد گفت كه مراد از اين دو مشورت، تعيين خليفه نيست. وگرنه بر پيامبر (ص) لازم بود كه دربارۀ تعيين خليفۀ پس از خود، با اصحابش مشورت مى كرد. در صورتى كه همه اتفاق نظر دارند كه پيامبر (ص) چنين كارى نكرده است و فقط در مسائل نظامى و جنگ ها و مانند اينها با اصحاب خود مشورت مى كرد.

ابن كثير مى نويسد: «او [ (ص) ] در جنگ ها و مانند آن، با اصحاب مشورت مى كرد»(7)

فخر رازى نيز مى گويد: «كلبى و بسيارى از علما مى گويند كه اين امر در آيۀ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ مخصوص مشورت در جنگ هاست» .(8)

قرطبى مى نويسد: «او [ (ص) ] دربارۀ ديدگاه هاى مربوط به مسائل جنگى با اصحاب خود مشورت مى كرد» . (9)

اهل سنّت، خلافت عمر را درست مى دانند، درحالى كه با مشورت مسلمانان نبوده و ابوبكر به تنهايى او را تعيين كرده است. در نتيجه مى توان گفت، هيچ دليل صحيحى


1- اگر از بيشتر كسانى كه در روى زمين هستند اطاعت كنى، تو را از راه خدا گمراه مى كنند. آنان تنها از گمان پيروى مى كنند و جز تخمين و حدس واهى نمى زنند. انعام: ١١6
2- ما حق را براى شما آورديم، ولى بيشتر شما از حق كراهت داشتيد. زخرف: ٧٨
3- و بيشتر مردم هرچند اصرار داشته باشى ايمان نمى آورند. يوسف: ١٠٣
4- ولى بيشتر مردم نمى دانند. اعراف: ١٧٨؛ يوسف: ٢١؛ نحل: ٣٨؛ روم: 6؛ سبأ:٣6 .
5- و در كار [ها]با آنان مشورت كن. . . آل عمران: ١5٩
6- و كارشان به صورت مشورت در ميان آنهاست. شورى: ٣٨
7- تفسير القرآن العظيم، ج ١، ص 4٢٠.
8- التفسير الكبير، ج ٩، ص 6٧.
9- الجامع لأحكام القرآن، ج ١6، ص ٣٧.

ص:233

وجود ندارد كه شورا را از دستورات و قواعد اسلام بدانند. اگر شورا جزء دين بود، مى بايست احكام و حدود آن مشخص و بيان مى شد؛ زيرا از پايه هاى مهم اين امر، آن است كه چه كسانى بايد در شورا داخل، و چه كسانى نبايد داخل شوند. با اين وصف، علماى اهل سنّت كه در همين مسئله نيز اختلاف كرده و ديدگاه هاى زيادى در اين باره ارائه كرده اند(1)، در احكام ديگر چگونه هستند؟ !

اين مطلب دليل روشنى است بر اينكه راهكار شورا براى تعيين خليفه، ساخته و پرداختۀ خود آنهاست؛ به همين جهت قرطبى مى نويسد: «همانا عمر، خلافت -بزرگ ترين نعمت الهى - را شورايى قرار داد» .(2)

اما دليل لازم بودن عصمت براى امام اين است كه غيرمعصوم با ارتكاب گناهان به خود ظلم مى كند؛ زيرا هركس كه گناه و معصيتى انجام دهد، حداقل به خودش ظلم كرده است؛ در نتيجه شايستگى مقام والاى امامت را ندارد. علّت اين امر نيز فرمودۀ خداى عزّوجلّ است كه مى فرمايد: قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لايَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ.(3)

دليل ديگر بر لزوم معصوم بودن امام آن است كه اطمينان به درستى سخن غير معصوم حاصل نمى شود و در انجام دادن دستورات او ايجاد ترديد مى شود؛ زيرا احتمال خطا، فراموشى، غفلت، جهل و دروغگويى در او وجود دارد. ازاين رو امر به اطاعت كه در آيۀ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ


1- گفته مى شود: «به جز اهل مدينه كسى در شورا داخل نمى شود» و نيز گفته شده: «فقط صحابه» و گفته شده: «كسانى كه مسائل را حل و فصل مى كنند اهل حل و عقد» ، و گفته شده: «همه مسلمانان» ، و غير اينها نيز گفته شده است.
2- الجامع لأحكام القرآن، ج 4، ص ٢5١.
3- خدا فرمود: من تو را پيشواى مردم قراردادم. ابراهيم پرسيد: از دودمانم چطور؟ فرمود: پيمان من به بيدادگران نمى رسد. بقره: ١٢4

ص:234

مِنْكُم(1)آمده است، به هيچ وجه غير معصوم را در بر نمى گيرد. اينكه خداوند در اين آيه ميان اطاعت خود و اطاعت پيغمبرش و اطاعت اولى الامر - ائمه عليهم السلام - تساوى برقرار نموده، بدان جهت است كه در همۀ آنها احتمال خطا منتفى است كه بيان آن به تفصيل گذشت.

علاوه بر اين، نمى توان مقام والاى امامت و خلافت را كه بقاى دين و پايدارى امور مسلمين به آن وابسته است، به دست كسى سپرد كه گاهى درست و گاهى اشتباه مى رود و درباره يك مسئله، حكمى صادر و سپس آن را نقض مى كند يا در مسئله اى، فتوايى داده و سپس آن را تغيير مى دهد. اگر در طول زمان، چنين رهبرانى حاكم شوند، به تدريج دين نابود و احكام و قوانين شريعت تغيير خواهد كرد. به اين جهت، واجب است كه امام مسلمانان، معصوم بوده و نص بر تعيين او وجود داشته باشد.

دربارۀ اين سؤال كه مسلمانان كِى چنين امامى را مى يابند؟ جواب آن است كه او موجود است. پيامبر (ص) ، ائمۀ عليهم السلام پس از خويش را معرفى كرده و تأكيد نموده كه آنها از اهل بيت او هستند، آنجا كه فرموده است: «من دو چيز گرانبها را ميان شما مى گذارم: كتاب خدا و عترت و اهل بيتم. تا هنگامى كه به آن دو تمسك كنيد، هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد» . همچنين پيامبر (ص) مقصود خود را از «اهل بيت» نيز مشخص كرده است. در روايتى كه مسلم از عايشه نقل كرده، مى نويسد:

پيامبر [ (ص) ] بيرون آمد، درحالى كه عباى يمنى از موى سياه بر تن داشت. ناگهان حسن بن على [ عليه السلام نزد او] آمد و [حضرت] او را زير عبا داخل نمود. سپس حسين [ عليه السلام ] آمد و با او داخل عبا شد. سپس فاطمه [ عليها السلام ] آمد و او را [هم] داخل نمود. سپس على [ عليه السلام ] آمد و او را داخل نمود.


1- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياى امر خود را نيز اطاعت كنيد. نساء: 5٩

ص:235

سپس فرمود: إِنَّما يُريدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً.(1)

پيامبر (ص) امامان پس از خود را دوازده نفر معرفى كرده و فرموده است: «پيوسته اسلام با دوازده خليفه عزيز خواهد بود. . . همۀ آنها از قريش هستند» . ايشان همچنين روشن فرموده كه ائمه عليهم السلام كسانى هستند كه امّت بر صلاحيت و شيوۀ نيكوى آنها و سيرت پاكشان اتفاق نظر دارد(2)

از تمام اين روايات معلوم مى شود كه پيامبر (ص) ، امامان پس از خود را معين فرموده و تعداد و اوصاف آنها را بيان كرده است كه جز بر ائمۀ دوازده گانۀ اهل بيت عليهم السلام بر كسى ديگر منطبق نمى شوند.

به علاوه مى دانيم كه پيامبر (ص) قبل از وفات خود مى خواست چيزى بنويسد كه در آن، خلفاى پس از خود را مشخص كند. ازاين رو دستور داد قلم و كاغذ بياورند. ولى جماعت حاضر كه هدف ايشان را فهميده بودند، از نوشتن آن مانع شدند كه پيش تر بيان آن گذشت. وقتى آن عده چنين جسارت و جرئتى بر پيامبر (ص) كردند و ايشان را از نوشتن نام خلفا بازداشتند، به طور حتم جرئت آنها بر انكار روايات و دلايل شفاهى پس از وفات پيامبر (ص) بيشتر خواهد بود.

رواياتى كه در اين زمينه وجود دارد براى كسى كه دل روشن و گوش شنوايى دارد، كافى است.

***


1- صحيح مسلم، ج 4، ص ١٨٨٣. در روايت ديگرى نيز فرمود: «پروردگارا! اينها اهل بيت من هستند» ؛ مستدرك، ج٣، صص ١٠٨ و ١٠٩. او و ذهبى آن را صحيح مى دانند. و در روايت ديگرى فرمود: «بارخدايا! اينان اهل من هستند» ؛ مستدرك، ج ٣، ص ١46. او و ذهبى نيز آن را صحيح مى دانند. به روايات اين باب در كتاب دليل المتحيرين، صص ٢٠6 - ٢٠٩ مراجعه شود.
2- سنن ابى داوود، ج 4، ص ١٠6؛ البانى در صحيح سنن ابى داوود، ج ٣، ص ٨٠٧ آن را صحيح دانسته است.

ص:236

جزايرى مى نويسد: اى شيعه! بدان كه تو مسئول نجات خويش و خانواده ات هستى. پس شروع كن و آنها را از عذاب الهى نجات بده و بدان كه اين خواسته حاصل نمى شود، مگر به ايمان درست و عمل صالح؛ و ايمان درست و عمل صالح را فقط در كتاب خدا و سنّت پيغمبرش (ص) پيدا مى كنى و همانا تو، درحالى كه در زندان تاريك مذهب تشيع گرفتار آمده اى، نمى توانى به آن ايمان درست و عمل صالح شناخت پيدا كنى. مگر اينكه به سوى ميدان اهل سنّت و جماعت فرار كنى. در آن هنگام، كتاب خدا را خالى از آن تأويلات باطل و مسمومى مى بينى كه برخى بدخواهان از سردمداران شيعه، آنها را براى گمراهى و فساد و تباهى درست كرده اند.

پاسخ به جزايرى: اين سخن جزايرى كه «كسى نمى تواند به ايمان درست و عمل صالح دسترسى پيدا كند، مگر اينكه به ميدان اهل سنّت و جماعت پناه ببرد» ، فقط ادعايى است كه هم اهل سنّت و هم غير آنها مدعى آن شده اند؛ زيرا كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ ١؛ و هركس به آنچه دارد، خشنود است.

دربارۀ «ميدانِ اهل سنّت» نيز بايد گفت، پس از تحقيق و بررسى، آن را خشك و تاريك و خالى از سكنه يافتيم. اين ادعا زمانى مطرح مى شود كه خود اهل سنّت نيز با هم اختلاف كرده و به چندين مذهب تقسيم شده اند كه هر كدام به ديگرى طعنه و اشكال وارد مى كند. اين اشكالات به قدرى زياد است كه اگر مى خواستيم آنها را جمع آورى كنيم، كتاب ها و طومارها نوشته مى شد. ولى در اينجا به اندكى از اين موارد اشاره مى كنيم كه دقت در آنها ما را از بررسى بيشتر اين اشكالات بى نياز مى كند:

(1). خطيب بغدادى در تاريخ بغداد از ابى بكر بن ابى داوود سجستانى نقل كرده كه وى روزى به ياران خود گفت: «دربارۀ مسئله اى كه مالك و شافعى و اوزاعى و حسن ابن صالح و سفيان ثورى و احمد بن حنبل و ياران ايشان بر حكم آن اتفاق دارند، چه


1- هر دسته اى به آنچه نزدشان بود، دل، خوش كردند. روم: ٣٢

ص:237

مى گوييد؟» گفتند: «اى ابابكر! مسئله اى صحيح تر از اين مسئله نخواهد بود» . گفت: «همۀ آنها بر گمراه بودن ابوحنيفه موافق اند» (1)

٢. اوزاعى و حماد و سفيان ثورى و ابن عون نيز گفته اند: «فرزندى در اسلام به دنيا نيامد كه ضررش بر اسلام از ابى حنيفه بيشتر باشد»(2)

٣. ابن حجر در تهذيب التهذيب و در شرح حال سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان ابن عوف گفته است كه ابن معين مى نويسد: «مالك بر ضد سعد، (يكى از بزرگان قريش) سخن مى گفت» و نيز مى گويد: «مالك به اين دليل از او روايت نمى كند كه سعد، در نَسب مالك اشكال كرده، با اينكه سعد بدون ترديد در بيان روايت دقيق بود» .

4. ابن حجر مى نويسد: «گفته مى شود كه سعد، مالك را موعظه كرد و به اين جهت مالك بر او كينه گرفته و از او روايت نقل نكرد» (3)

5. ابن عبدالبرّ در «جامع بيان العلم و فضله» مى نويسد كه سلمة بن سليمان به ابن مبارك گفت: «تو از نظريات ابوحنيفه چيزى نياوردى. ولى از نظريات مالك استفاده كردى» . گفت: «آن را علم نمى بينم»(4)

6. همچنين مى نويسد:

ابن ابى ذؤيب دربارۀ مالك بن انس حرفى تند و خشن گفته كه مشهور است. ولى من از بيان آن كراهت دارم. . . و ابراهيم بن سعد ضد او حرف مى زد و نفرين مى كرد. طبق گفتۀ ساجى در كتاب «العلل» هريك از عبدالعزيز بن ابى سلمة، عبدالرحمان بن زيد بن اسلم، ابن اسحاق، ابن ابى يحيى و ابن ابى زناد،


1- تاريخ بغداد، ج ١٣، ص ٣4٩.
2- ر. ك: نوشته هاى خطيب بغدادى دربارۀ ابوحنيفه در تاريخ بغداد، ج ١٣، صص ٣6٩ - 45١ و آنچه ابن حاتم در الجرح و التعديل، ج ٨، ص 44٩ نوشته است.
3- تهذيب التهذيب، ج ٣، ص 4٠٣.
4- جامع بيان العلم و فضله، ج ٢، ص ١5٧.

ص:238

ضد مالك سخن گفته و چيزهايى از مذهب او را مسخره كرده اند؛ غير از اينها نيز هستند كسانى كه به ضرر او سخن گفته اند. . . و شافعى و بعضى از اصحاب ابوحنيفه، به خاطر بعضى از نظريات و از روى حسادت به جايگاه امامتِ او (در ميان اهل سنّت) ، كينۀ او را به دل گرفتند و گروهى مالك را به خاطر انكار مسئله «مسح بر كفش در حضر و سفر» و سخنانش درباره على [ عليه السلام ] و عثمان، سرزنش كردند و به خاطر آن، وى را به چيزى نسبت دادند كه بيان آن خوب نيست.(1)

ابن عبدالبّر در همان كتاب مى نويسد:

چيزى كه باعث سرزنش و انتقام بر ابن معين شد، سخن او دربارۀ شافعى بود كه گفت: «او ثقه (و مورد اعتماد) نيست» . و مى نويسد: «خبر صحيحى داريم كه مى نويسد ابن معين ضد شافعى حرف مى زد» .

موارد ديگرى نيز وجود دارد كه بيان آنها به طول مى انجامد و هركه خواهان بررسى بيشتر است، به كتاب «جامع بيان العلم و فضله» نوشتۀ ابن عبدالبرّ مراجعه كند(2)كه موارد زيادى بيان كرده است.

پس از بيان همۀ اين مطالب، از جزايرى مى پرسيم: در كدام ميدان از اين ميدان ها مى توان به شناختِ ايمان صحيح و عمل صالح دست يافت؟ ! دلايل صحيح و محكم (كتاب و سنّت متواتر) ، ما را فقط به پيروى از مذهب اهل بيت عليهم السلام فرا مى خواند و خدا و پيغمبرش (ص) ما را به پيروى از مذهب اهل سنّت و عمل به آن وادار نكرده اند. شاعر در اين باره چه نيك سروده است:

گفت شريف فاطمى احمد: آغاز مى كنم به نام خدا و سپس احمد. درود


1- جامع بيان العلم و فضله، ج ٢، ص ١6٠.
2- همان، صص ١5٠ - ١6٣.

ص:239

مى فرستم بر نبى مرسل شهر علم و بر دروازۀ آن، على و بر اهل بيت وحى و تنزيل و معدن حكمت و تأويل قرآن. پس از اين بگير آنچه از نبى مختار رسيده، همان مضمون اخبارى كه مشهور گشته، امّت پس از اينكه سايۀ پيامبر مخفى شود، پيوسته به فرقه هايى جدا مى گردد، يكى از آنها نجات يافته و بقيه، در دوزخ سوزان به هلاكت مى رسند. پس اى عمرو! بشنو آنچه را كه مى گويم، تو دربارۀ خاندان مكرّم پيامبر چه نظرى دارى؟ آيا هلاكت يافتند؟ ! استغفار مى كنم، درحالى كه خيمۀ هدايت بر پايۀ آنهاستوار است. نه، بلكه نجات يافتند و دشمنانشان هلاك شدند و ما از آن كسانيم كه به ايشان تمسك جُستند و به درستى سخن آنها را گرفتيم و رستگار شديم و از غير خاندان پيامبر كناره گرفتيم. ما پيروى كرديم از مذهب پاكان، از خاندان پيامبر، نه از ديگر مذاهب. پس مذهب صادق عليه السلام بهترين مذهب است و او و بيت خدا به پيامبر (ص) سزاوارترند و شما از آنها پيروى نكرده و چيزى نگرفتيد. بلكه از غيرآنها كه پايين تر از ايشانند، پيروى كرديد تا اينكه كار به تقليد كشيد. در احكام و قوانين دين راست و استوار از نعمان يا محمد تقليد كرديد و يا مالك بن انس و يا احمد.(1)

آيا به راستى قرآنى بر تقليد از آنان نازل شده يا پيامبر (ص) به اين امر وصيت نموده است يا اينكه شما روايتى بر آن يافتيد؟ !(2)

اما اين گمان جزايرى كه «ما قرآن را نزد اهل سنّت بدون تأويلات مسموم و باطل مى بينيم» ، سخن درستى نيست؛ زيرا هر كسى كه كتاب هاى تفسيرى علماى اهل سنّت را بررسى كند، درمى يابد كه آنها بيشتر آياتى را كه دربارۀ اهل بيت عليهم السلام به ويژه حضرت على عليه السلام نازل شده، به ديگران نسبت مى دهند و طورى آنها را تأويل مى كنند كه فضيلتى


1- مراد از نعمان، ابوحنيفه و از محمد، شافعى و از احمد، ابن حنبل است.
2- منظومة الشهاب الثاقب، صص ١١٩ و ١٢٠.

ص:240

مخصوص براى اهل بيت عليهم السلام شمرده نشود. به همين جهت، آيۀ تطهير إِنَّما يُريدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً را از اصحاب كساء برگرداندند و گمان كردند كه ويژۀ زنان پيامبر (ص) است يا علاوه بر اين زنان، على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را نيز فرا مى گيرد. درحالى كه احاديث بسيارى وجود دارد كه منظور از اهل بيت در اين آيه، على و فاطمه و دو فرزند آنهاست عليهم السلام.(1)از جملۀ آنها، روايتى است كه ترمذى و ابن جرير و ابن منذر و حاكم كه همگى آن را صحيح مى دانند، و ابن مردويه و بيهقى در سنن خويش به چند سند، از ام سلمه چنين نقل مى كنند:

آيۀ إِنَّما يُريدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً در خانۀ من نازل شد، درحالى كه فاطمه و على و حسن و حسين [ عليهم السلام ] در خانه بودند. رسول خدا [ (ص) ] آنها را زير عباى خود گرفت، سپس فرمود: «اينان اهل بيت من هستند. پس [خدايا!] آلودگى را از آنها بزدا و ايشان را پاك و پاكيزه بگردان» .

پيامبر (ص) با زيرعبابردن آنها مى خواست به ديگران بفهماند آن كسانى كه خداوند پليدى را از آنها دور نموده، همان پنج تن هستند، نه زنان ايشان (ص) و حتى شامل ام سلمه هم نمى شود كه ماجرا در خانۀ او رخ داده يا آيه در خانه اش نازل شده بود. به همين جهت، وقتى ام سلمه عبا را كنار زد تا داخل شود، پيامبر (ص) عبا را از دست او كشيد و مانع داخل شدن او شد و فرمود: «عاقبت تو بر خير است، عاقبت تو بر خير است» .(2)

حال اگر بگوييم زيرعباگرفتن چنين دلالتى ندارد، نتيجه اين مى شود كه كار


1- در اين زمينه به آنچه در كتاب خودمان «دليل المتحيرين» ، ص ٢٠6 - ٢١5 گفتيم، مراجعه شود.
2- فتح القدير، ج 4، ص ٢٧٩؛ سنن ترمذى، ج 5، ص ٣5١؛ مسند احمد، ج 6، صص ٢٩٢ و ٣٠4؛ مستدرك، ج٢، ص 4١6 آن را صحيح دانسته و ذهبى با او موافقت نموده است؛ تفسير قرآن عظيم، ج ٣، صص 4٨4 و 4٨5؛ الدرالمنثور، ج 6، صص 6٠٣ و 64؛ الجامع لأحكام القرآن، ج ١4، ص ١٨٣.

ص:241

بيهوده اى انجام گرفته است كه ارتكاب آن حتى از آدم هاى معمولى شايسته نيست؛ تا چه رسد به اينكه از سرور پيغمبران چنين كارى سر بزند.

آنها همچنين انطباق آيۀ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (1)بر اميرالمؤمنين عليه السلام را تحريف كرده و مقصود از « الَّذينَ آمَنُوا» را، همۀ مؤمنين دانسته اند. درحالى كه احاديث فراوانى دلالت مى كنند كه اين آيه در حق على عليه السلام نازل شد؛ آن هنگام كه در مسجد رسول خدا (ص) انگشتر خود را صدقه داد.(2)

تعبير كردن واژۀ «ولى» در اين آيه به معناى ياور و دوستدار، سخن درستى نيست. بلكه معناى صحيح آن «اولى بالتصرف» است؛ زيرا اولاً، اگر ولايت به معناى يارى و دوستى بود، شامل همۀ مؤمنين مى شد؛ به دليل اين كلام خداوند كه مى فرمايد: وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ(3)؛ ثانياً، روايات زيادى دلالت مى كنند كه اين آيه دربارۀ حضرت على عليه السلام نازل شده است؛ ثالثاً، آيۀ ولايت، اوليا را در سه مورد منحصر كرده است: خدا، پيغمبرش و مؤمنينى كه نماز را برپا داشته و در حال ركوع زكات مى دهند. روشن است كه همۀ مؤمنين چنين ويژگى اى ندارند. پس مراد از «الذين آمنوا» در اين آيه، بعضى از مؤمنين است، نه همۀ آنها.

از بيان فوق روشن مى شود كه معناى آيه همان معناى اين سخن پيامبر (ص) است كه فرمود: «هركس من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» ؛ زيرا پيامبر (ص) پيش از آن معناى «مولا» را بيان نمود، آنجا كه فرمود: «اى مردم! آيا من از خود شما به شما


1- ولى شما، تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آورده اند، همان كسانى كه نماز برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند. مائده: 55
2- تفسير قرآن العظيم، ج ٢، ص ٧١؛ الدر المنثور، ج ٣، صص ١٠4 - ١٠6؛ جامع البيان فى تفسير القرآن، ج 6، ص١٨6؛ الجامع لأحكام القرآن، ج 6، صص ٢٢١ و ٢٢٢؛ فتح القدير، ج ٢، ص 5٣؛ كشاف، ج ١، ص ٣4٧؛ تفسير كبير، ج ١٢، ص ٢6.
3- و مردان و زنان با ايمان، دوستان يكديگرند. . . توبه: ٧١

ص:242

سزاوارتر نيستم؟»

اهل سنت، انطباق و تفسير آيۀ قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى(1)را نيز از اهل بيت عليهم السلام برگردانده اند و چنين تعبير كرده اند كه پيامبر (ص) از قريش درخواست كرده است كه به خاطر نزديكى و رابطۀ خويشاوندى، او را دوست بدارند يا اينكه پيامبر (ص) از همۀ مردم خواسته تا خويشان خود را دوست بدارند. اين در حالى است كه احاديث بسيارى بر لزوم دوستى و محبت اهل بيت عليهم السلام تأكيد مى كنند و از جملۀ آنها روايتى است كه مسلم از پيامبر (ص) نقل كرده كه ايشان در روز غدير خم فرمود: «خدا را به ياد شما مى آورم دربارۀ اهل بيتم»(2)

ترمذى، ابن ماجه، احمد، حاكم، هيثمى و عده اى ديگر نيز از رسول خدا (ص) چنين روايت كرده اند: «ايمان در قلب هيچ مسلمانى وارد نمى شود، مگر اينكه شما (اهل بيت) را به خاطر خدا و خويشى من، دوست بدارد» . (3)

ترمذى به نقل از ابن عباس مى نويسد:

رسول خدا [ (ص) ] فرمود: خدا را دوست بداريد به خاطر آنكه به شما از نعمت هايش غذا مى دهد، و مرا دوست بداريد به خاطر دوستى خدا، و اهل بيت مرا دوست بداريد به خاطر دوستى من.(4)

اينها نمونه اى از تأويلات علماى اهل سنّت است كه آيات قرآن را از معانى و


1- بگو: به ازاى آن [رسالت]پاداشى از شما نمى خواهم، مگر دوستى با خويشاوندانم را. شورى: ٢٣
2- صحيح مسلم، ج 4، ص ١٨٧٣؛ الجامع الصغير، ج ١، ص ٢44 علامت صحيح براى آن به كار برده است و البانى در صحيح جامع صغير، ج ١، ص ٢٨٧ آن را صحيح دانسته است؛ شرح العقيده طحاويه، ص 4٩٠؛ كتاب السنة، ص6٢٩.
3- سنن ترمذى، ج 5، ص 6٢5 و گفته: «اين حديث حسن و صحيح است» ؛ سنن ابن ماجه، ج ١، ص 5٠؛ مسند احمد، ج ١، صص ٢٠٧، ٢٠٨ و ج 4، ص ١65؛ مستدرك، ج 4، ص ٧5؛ مجمع الزوائد، ج١، ص ٨٨ و ج ٩، ص١٧٠؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج 4، ص ٣6١.
4- سنن ترمذى، ج 5، ص 664 و گفته: «اين حديث صحيح حسن است» .

ص:243

مصاديق حقيقى آن، به آنچه موافق عقيدۀ آنهاست، تحريف كرده اند؛ اگرچه با روايات صحيحى كه در كتاب هاى مورد اعتمادشان آمده، مخالفت نمايند.

شايد مراد جزايرى از تأويل باطلى كه از آن بيزارى مى جويد، تأويل برخى از آيات قرآن باشد كه الفاظى چون «يد» و «وجه» و «أعين» و «ساق» و مانند اينها را به خدا نسبت مى دهند؛ زيرا شيعۀ اماميه آيات را به معانى مناسبى تأويل مى كند كه ساحت مقدس خدا را از داشتن اجزا و اعضاى مانند انسان ها منزه مى كند. اما اهل سنّت و به ويژه فرقۀ حنبلى، اين آيات را بر همان معانى حقيقى [ظاهرى] آنها تفسير نموده اند و در نتيجه براى خدا دست و صورت و ساق و چشمى كه به گمان خودشان شايسته مقام كبريايى اوست، ثابت كرده اند.

سفارينى دراين باره مى گويد: «دربارۀ خدا واجب است صورت را كه در آيه آمده، به صورتى كه شايسته مقام او باشد، تفسير كنيم و آن صفتى زائد بر ذات است» .(1)

ابوالحسن اشعرى مى گويد:

اگر كسى از ما سؤال كند و بگويد: آيا شما براى خدا صورتى قائل هستيد؟ به او مى گوييم: بله، برخلاف آنچه اهل بدعت مى گويند و دليل ما فرمودۀ خداى عزّوجلّ است: وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ (2)و اگر از ما پرسيده شود: آيا شما مى گوييد كه خدا دو دست دارد؟ مى گوييم: [بله] و دليل ما فرمودۀ خداى عزّوجلّ است: يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْديهِم(3)و اين فرمودۀ او: لِما خَلَقْتُ بِيَدَي(4).(5)


1- لوامع الانوار البهية، ج ١، ص ٢٢٧.
2- الرحمن: ٢٧.
3- فتح: ١٠.
4- ص: ٧5.
5- الإبانة عن اصول الديانة، ص ٧٨.

ص:244

و نيز مى نويسد:

معناى اين گفتۀ خدا: «بِيدَى» ، اثبات دو دست است. ولى مانند عضو انسان يا دو قدرت يا دو نعمت نيستند و فقط مى گوييم آنها دو دست هستند و مانند ديگر دست ها نيستند و از دايرۀ سه صورت گفته شده بيرون هستند.(1)

سفارينى نيز مى نويسد:

مذهب گذشتگان و ائمۀ اربعه و نظر حنفيه و حنبليان و بسيارى از شافعيه و غير اينها اين است كه آياتِ صفات و احاديث آنها، حمل بر ظاهر معانى آنها مى شود. البته با نفى كيفيت و تشبيه از آنها.(2)[مثلاً بگوييم خدا دست دارد، ولى شبيه دست انسان نيست].

ما مى گوييم، اثبات دست و صورت و ساق و مانند اينها براى خداى متعال، همان تشبيه و بيان حالت و كيفيت است؛ زيرا دست، هرچند شكل آن متفاوت باشد، حقيقت آن يكى است و اگر اين چنين نبود به آن دست نمى گفتند. دربارۀ صورت و ساق و چشم و مانند اينها نيز مطلب همين است. پس اهل سنّت، خدا را به مخلوقاتش تشبيه كرده اند و او را جسم قرار داده اند؛ هرچند در سخن، جسمانيت را از او نفى كنند. بنابراين آنها اسم يك چيز را انكار كرده، ماهيت آن را براى خدا اثبات مى كنند.

در اينجا كلامى مناسب از «تاج الدين سُبكى» يافتم كه جوابيه و ردّى بر استادش، «حافظ شمس الدين ذهبى» است كه در كتابش «تاريخ الاسلام» ، ضمن شرح حال ابوالحسن اشعرى سعى كرده از مقام اشعرى بكاهد. سبكى به استادش ذهبى چنين مى نويسد:

تو با اين گفتۀ خود «خدايا! از دشمنانت بيزاريم» اشاره داشتى به اينكه شيخ (ابوالحسن اشعرى) از دشمنان خداست و تو از او بيزارى، درحالى كه به زودى


1- الإبانة عن اصول الديانة، ص ٨٢.
2- لوامع الانوار البهية، ج ١، ص ٢٢5.

ص:245

به همراه او در محضر خداى متعال مى ايستيد، روزى كه گروه هايى از علماى مذاهب اربعه و نيكوكاران صوفيه و حافظان زبردست حديث پيشاپيش او هستند و تو در حالى مى آيى كه در ظلمتكدۀ «تجسيم» حيرانى. درحالى كه گمان مى كنى از آن (تجسيم) به دور هستى؛ حال آنكه تو بزرگ ترين مبلّغ آن هستى و گمان مى كنى كه به اين فن (علم كلام) شناخت دارى. درحالى كه تو هِرَّ را از بِرَّ تشخص نمى دهى. اى كاش مى دانستى چه كسى خدا را به آن چيزى توصيف مى كند كه او خودش را به آن توصيف كرده است! ؟ كسى كه او را به مخلوقاتش تشبيه كرده يا كسى كه مى گويد: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ(1).(2)

***

جزايرى مى گويد: و سنت نبوى را خالى از دروغ و تشيع مى يابى، و به اين طريق مى توانى به دست آورى ايمان صحيح و عقيدۀ اسلامى درست، و عمل صالحى را كه خداى متعال براى تزكيه و پاكى دل هاى بندگانش تشريع كرده و با عمل به آن وعدۀ نجات و رستگارى داده است.

پاسخ به جزايرى: صحاح اهل سنّت و كتاب هاى روايى و كلامى آنها، مملو از احاديثى است كه بر پيامبر (ص) دروغ بسته اند و مضمونشان مخالف با قرآن كريم است و نسبت دادن آن معانى به دين اسلام درست نيست. در اينجا فقط به بيان دو دسته از اين احاديث بسنده مى كنيم، كه گوياى سخن باطل و گمان فاسد جزايرى مى باشند.

دستۀ نخست: رواياتى هستند كه به خداوند نسبت هايى داده اند كه شايستۀ مقام ربوبى او نيست. اين روايات در موضوعات مختلفى است كه عبارت اند از:


1- شورى: ١١.
2- طبقات الشافعية، ج ٣، ص ٣5٣.

ص:246

١. رواياتى كه گوياى وجود صورت براى خدا به مانند صورت حضرت آدم عليه السلام است؛ براى مثال، در روايتى، بخارى و مسلم از ابوهريره آورده اند: «خداوند آدم را به شكل صورت خودش آفريد، طول او شصت ذراع است. . .» .(1)

مسلم نيز از ابوهريره نقل مى كند كه پيامبر (ص) فرمود: «اگر كسى از شما با برادر [دينى اش] زد و خورد پيدا كرد، از [زدن به] صورت او خوددارى كند؛ زيرا خداوند آدم را به شكل صورت خودش آفريده است» (2)

عبدالحسين شرف الدين (ره) مى نويسد:

چنين گفته هايى، نه از رسول خدا (ص) و نه از ديگر انبيا و نه از اوصياى آنها عليهم السلام جايز است. شايد ابوهريره آنها را به واسطه دوستش كعب الأحبار يا يهودى ديگرى گرفته باشد؛ زيرا مضمون اين حديث عين جمله اى است كه در كتاب عهد قديم (كتاب يهود) قسمت إصحاحات تكوين، اصحاح نخست، فقرۀ ٢٧ است و عين آن عبارت چنين است: گفت: «پس خدا انسان را بر صورت (شكل) خود آفريد، بر صورت خدا او را آفريد، مذكر و مونث آنها را آفريد» .(3)

٢. رواياتى كه مى گويند براى خدا انگشتانى وجود دارد؛ بخارى و مسلم به نقل از عبدالله مى گويند:

عالمى از علماى يهود نزد رسول خدا [ (ص) ] آمد و گفت: «اى محمد! ما چنان [در كتب خود] يافتيم كه خداوند آسمان ما را بر [يك] انگشت و زمين ها را بر انگشتى [ديگر] و درختان را بر انگشت [ديگر] و آب و خاك را بر انگشتى [ديگر] و ساير مخلوقات ديگر را بر انگشتى [ديگر] قرار داده و


1- صحيح بخارى، ج ٨، ص 6٢؛ صحيح مسلم، ج 4، ص ٢١٨٣.
2- صحيح مسلم، ج 4، ص ٢١٨٣.
3- ابوهريره، ص 6٠.

ص:247

مى نويسد: من پادشاهم» . پس پيامبر [ (ص) ] در تصديق سخن اين خبر طورى خنديدند كه دندان هاى [مباركش] نمايان گشت. سپس رسول خدا [ (ص) اين آيه را] تلاوت كرد: وَ ما قَدَرُوا اللهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَميعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمينِهِ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ(1).(2)

٣. رواياتى كه مى گويند خدا پا دارد؛ بخارى و مسلم از انس، از پيامبر (ص) نقل كرده اند كه فرمود:

پيوسته در جهنم [كسانى] انداخته مى شوند و [جهنم] مى گويد: آيا بيشتر هم هست؟ تا اينكه پروردگار عزيز، پاى خود را در آن مى گذارد، آن گاه بعضى از جهنم بر بعض ديگر آن جمع مى شود و مى گويد: قَط قَط، به عزت و كرم تو [مرا ديگر بس است].(3)

در روايت ديگرى نيز چنين آمده است:

و اما آتش پُر (و سير) نمى شود تا اينكه [خدا] پاى خود را [در آن] مى گذارد، پس [آتش] مى گويد: قَط، قَط، مرا بس است، مرا بس است، پس در آن هنگام پُر مى شود و بعضى از آن بر بعض ديگر جمع مى گردد.(4)

4. رواياتى كه مى گويند خداوند به شكل چهرۀ آدميان است و صورت او تبديل و تغيير مى يابد. بخارى و مسلم از ابوهريره از پيامبر (ص) روايتى طولانى نقل كرده اند كه حضرت در ضمن آن روايت فرموده است:

خداوند مردم را جمع مى كند و مى گويد: «هركه هر چيزى را مى پرستيده، به


1- آنها خدا را آن گونه كه شايسته است نشناختند درحالى كه تمام زمين در روز قيامت در قبضه اوست و آسمان ها پيچيده در دست او. خداوند منزّه و بلندمقام است از شريك هايى كه براى او مى پندارند. زمر: 6٧
2- ابوهريره، ص 6٠.
3- صحيح بخارى، ج ٨، ص ١6٨ و ج ٩، ص ١4٣؛ صحيح مسلم، ج 4، ص ٢١٨٨.
4- صحيح بخارى، ج 6، ص ١٧٣؛ صحيح مسلم، ج 4، صص ٢١٨٧ و ٢١٨٨.

ص:248

دنبال آن برود» . پس خورشيدپرستان به دنبال خورشيد و ماه پرستان به دنبال ماه و طاغوت پرستان به دنبال طاغوت مى روند و اين امّت، به همراه منافقين خود باقى مى ماند و خداوند به سوى آنها به غير آن صورتى كه او را با آن مى شناسند، مى آيد و مى گويد: «من پروردگار شما هستم» . مى گويند: «از تو به خدا پناه مى بريم، در جاى خود مى مانيم تا پروردگار ما بيايد؛ اگر پروردگار ما بيايد او را مى شناسيم» . پس خدا به آن صورتى كه او را با آن مى شناسند، مى آيد و مى گويد: «من پروردگار شما هستم» . پس مى گويند: «تو پروردگار ما هستى و در پى او مى روند»(1)

دسته دوم: رواياتى هستند به پيامبر (ص) ، چيزهايى نسبت داده اند كه شايستۀ او نيست كه به چند نمونه از آنها اشاره مى كنيم:

١. پيامبر (ص) گوشتى را به ديگرى داد كه به شيوۀ بت پرستان ذبح شده بود؛ بخارى به نقل از سالم مى گويد:

از عبدالله شنيدم كه از قول رسول خدا [ (ص) ] مى گفت: «پيامبر، زيد بن عمرو ابن نفيل را در جايى به نام بلدح ملاقات كرد و اين جريان پيش از آن بود كه بر رسول خدا [ (ص) ] وحى نازل شود. پس رسول خدا [ (ص) ] براى او سفره اى گستراند كه در آن گوشت بود و [زيد] از خوردن آن خوددارى كرد و گفت: من از [گوشتى] كه به شيوۀ بت پرستان ذبح شود، نمى خورم و تنها [از گوشتى] مى خورم كه اسم خدا بر آن برده شده باشد»(2)

٢. پيامبر (ص) مى خواست با جنابت نماز بخواند؛ بخارى و مسلم از ابوهريره چنين روايت كرده اند:


1- صحيح بخارى، ج ٨، ص ١4٧ و ج ٩، ص ١56؛ صحيح مسلم، ج ١، ص ١6٣.
2- صحيح بخارى، ج ٧، ص ١١٨.

ص:249

نداى «قد قامت الصلاة» را سردادند و صف هاى نماز مرتب گشت. پس رسول خدا [ (ص) ] به سوى ما بيرون آمد و وقتى در مصلاى خود ايستاد، يادش آمد كه جُنب است؛ به ما گفت: «همين جا باشيد» . سپس رفت و غسل كرد. سپس به سوى ما بيرون آمد، درحالى كه قطرات آب از سرش مى چكيد. پس تكبير [نماز] را گفت و با او نماز خوانديم.(1)

٣. پيامبر (ص) ، بى جهت خشمگين مى شد و دشنام و نفرين مى كرد؛ مسلم به نقل از عايشه مى نويسد:

دو مرد بر رسول خدا [ (ص) ] وارد شدند و با او دربارۀ چيزى صحبت كردند كه نمى دانم چه بود. پس او را خشمگين كردند و [پيامبر (ص) هم] ايشان را نفرين و دشنام داد و وقتى كه بيرون رفتند، گفتم: «اى رسول خدا [ (ص) ]! هركس از خير بهره اى برده، [اما] اين دو بهره اى نبرده اند» . فرمود: «براى چه؟» گفتم: «زيرا آنها را نفرين و دشنام دادى» . فرمود: «و آيا تو نمى دانستى چه شرطى بر پروردگار خود كرده ام؟ به خداى خود گفتم: بار خدايا! همانا من بشر هستم. پس هر مسلمانى را كه من نفرين كرده يا دشنام بدهم، تو آن را براى او زكات و ثواب قرار بده» .

ابوهريره مى نويسد:

رسول خدا [ (ص) ] فرمود: «بار خدايا! همانا من بشر هستم. پس هر مردى از مسلمانان را كه دشنام داده يا نفرين كرده يا شلاق زدم، تو آن را براى او زكات و رحمت قرار بده»(2)

4. پيامبر (ص) ايستاده بول مى كرد؛ بخارى و مسلم از حذيفه چنين نقل كرده اند:


1- صحيح بخارى، ج ١، صص ٧4 و ١55؛ صحيح مسلم، ج ١، صص 4٢٢ و 4٢٣.
2- صحيح مسلم، ج 4، ص ٢٠٠٧؛ صحيح بخارى، ج ٨، ص ٩6.

ص:250

«پيامبر [ (ص) ] به [محل] زبالۀ قومى آمد و [در آنجا] ايستاده بول كرد. سپس آبى طلب كرد وآبى براى او آوردم و وضو گرفت»(1)

5. پيامبر (ص) عورت خود را در برابر مردم نمايان كرد؛ بخارى و مسلم - لفظ روايت از مسلم است - از عبدالله بن جابر چنين نقل كرده اند:

رسول خدا [ (ص) ] سنگ براى كعبه بلند مى كرد و لنگى براى او بود و عمويش عباس به او گفت: «اى پسر برادرم! اگر لُنگ خود را باز كرده، بر كتف خود ببندى، [بهتر] مى توانى سنگ را بردارى» . او [نيز] آن را باز كرده، بر كتف خود قرار داد و ناگهان غش كرد و بر زمين افتاد. گويد: «از آن روز تا به حال ديگر برهنه ديده نشد»(2)

6. پيامبر [ (ص) ] آواى ترانه گوش مى داد؛ بخارى و مسلم از عايشه چنين روايت كرده اند:

در روزهاى مِنا، ابوبكر بر او وارد شد، درحالى كه نزد او دو كنيز بودند كه ترانه مى خواندند و دف و طبل مى زدند و پيامبر [ (ص) ] نيز پارچه اى بر صورت خود كشيده بود. پس ابوبكر آن دو كنيز را [از خانه بيرون] راند.

پيامبر [ (ص) ] پارچه را از صورت خود برداشت و گفت: «اى ابابكر! كارى به آنها نداشته باش؛ زيرا اين روزها روزهاى عيد [قربان] و آن روزها روزهاى منا است»(3)

٧. در سر پيامبر (ص) چرك وجود داشته است و زن اجنبى [موهاى] سر او را وارسى مى كرد؛ بخارى و مسلم از انس چنين روايت كرده اند:

همواره پيامبر [ (ص) ] به [خانه] ام حَرَام، بنت مِلحان داخل مى شد و او به


1- صحيح بخارى، ج ١، ص 64؛ صحيح مسلم، ج ١، ص ٢٨٨.
2- صحيح مسلم، ج ١، ص ٢6٨؛ صحيح بخارى، ج 5، ص 5١.
3- صحيح بخارى، ج ٢، ص ٢٠ و ج 4، ص ٢٢5؛ صحيح مسلم، ج ٢، صص 6٠٧ - 6٠٩.

ص:251

پيامبر [ (ص) ] غذا مى داد درحالى كه ام حرام زن عبادة بن صامت بود. [روزى] رسول خدا [ (ص) ] بر آن [زن] داخل شد. آن زن به او غذا داد و مشغول وارسى [موهاى] سر او شد. . . .(1)

٨. پيامبر (ص) لباس هاى خود را از [آب] مَنى نمى شُست؛ مسلم در باب مَنى، از عايشه چنين نقل مى كند: «همواره لباس رسول خدا [ (ص) ] را به خاطر وجود مَنى در آن مى ماليدم (و پاك مى كردم)»(2)

در روايت ديگرى مى نويسد: «و مرا مى بينى كه مَنى را از لباس رسول خدا [ (ص) ] به شدت مى زدودم، درحالى كه او با آن نماز مى خواند»(3)

در روايت ديگرى مى نويسد: «مرا مى بينى كه با ناخن خود مَنى خشك شده را از لباس رسول خدا [ (ص) ] مى خراشيدم»(4)

٩. هر زمان كه وحى، به تأخير مى افتاد، پيامبر (ص) قصد خودكشى مى كرد؛ بخارى و احمد و عده اى ديگر، از عايشه روايت مى كنند كه وى در ضمن حديثى طولانى چنين گفته است:

براى مدتى وحى از پيامبر [ (ص) ] به تأخير افتاد. وى چنان اندوهگين شد كه چندبار صبح زود از خانه بيرون رفت تا خود را از بلندى كوه ها پايين بيندازد؛ هر بار كه به قلۀ كوهى مى رسيد تا خود را از آن پرتاب كند، جبرئيل براى او آشكار مى شد و مى گفت: «اى محمد! همانا تو رسول بر حق خدايى» . با اين سخن، قلب او آرام مى گرفت و چشم او روشن مى شد و برمى گشت. پس اگر [دوباره] مدت [انقطاع] وحى بر او طولانى مى شد، دوباره صبح زود [براى


1- صحيح بخارى، ج 4، ص ١٩؛ صحيح مسلم، ج ٣، ص 5١٨.
2- صحيح مسلم، ج ١، ص ٢٣٨.
3- همان؛ صحيح ابن حبان، ج 4، ص ٢١٧.
4- صحيح مسلم، ج ١، ص ٢4٠.

ص:252

خودكشى] بيرون مى رفت؛ وقتى به بالاى كوه مى رسيد، جبرئيل براى او آشكار مى شد و مثل آن سخن را به او مى گفت.(1)

تمام اين رواياتى كه آورديم، قطره اى است از دريا. اگر مى خواستيم اين گونه روايات را از كتاب هاى اهل سنّت در اينجا بيان كنيم، سخن بسيار طولانى مى شد و از موضوع كتاب خارج مى شديم و همين مقدار ذكرشده براى رسيدن به هدف، كافى است.(2)

چگونه سنّت صحيح نبوى را نزد اهل سنّت بيابيم؟ درحالى كه آنها عقيده دارند كه آنچه در زمان رسول خدا (ص) بوده، از بين رفته است، حتى نماز. دراين باره بخارى و غير او، از زهرى چنين نقل مى كنند:

بر انس بن مالك در دمشق وارد شدم، درحالى كه او گريه مى كرد؛ گفتم: «چه چيزى تو را به گريه انداخته است؟» گفت: «چيزى نمى شناسم از آنچه [پيش تر] ديده و درك كرده بودم (همه چيز عوض شده است) مگر همين نماز و اين نماز هم از بين رفته است» .

در روايت ديگرى نيز مى گويد: «از آن چيزهايى كه در زمان رسول خدا (ص) بوده [الآن] چيزى نمى شناسم» . گفته شد: «[حتى] نماز؟» گفت: «آيا مگر آنچه را در آن است (از احكام و شرايط آن) از بين نبرده ايد؟ !»(3)

چگونه اين سنّت صحيح نبوى را خالى از دروغ بيابيم، با اينكه ابوحنيفه فقط هفده حديث يا كمى بيشتر را صحيح مى داند. امام مالك بن انس نيز فقط احاديث كتاب موطأ را كه خودش نوشته است، صحيح مى شمرد كه تعداد احاديث آن حداكثر سيصد


1- صحيح ابن حبان، ج 4، ص ٢١٩.
2- براى آگاهى بيشتر ر. ك: كتاب «ابوهريره» تأليف سيدعبدالحسين شرف الدين ره و كتاب «تأملات فى الصحيحين» تأليف محمدصادق نجمى و كتاب «فأسألوا أهل الذكر» تأليف دكتر محمد تيجانى سماوى.
3- صحيح بخارى، ج ١، ص ١٣٣.

ص:253

حديث مى رسد (با كمى اختلاف) (1)

علاوه بر تمامى مطالب ذكرشده، توجه به اين نكته لازم است كه خود اهل سنّت به مذاهب زيادى تقسيم شده و در بيشتر مسائل نيز با يكديگر اختلاف دارند و نظريات زيادى در بين ايشان سر برآورده است. اينجاست كه بايد پرسيد، اين سنّت صحيح، خالى از دروغ، در كجاست كه ما را ملزم به برگشت به آن مى كنند تا بدين وسيله اختلاف پيش آمده از ميان برداشته شود؟ !

همۀ امامان اهل سنت، داراى فتواها و سخنان عجيب و شگفت آورى هستند كه با كتاب خدا و سنّت پيغمبرش (ص) در تعارض است. زمخشرى در اين باره چه نيكو سروده است:

اگر از مذهبم سؤال كنند آن را بيان نمى كنم و پنهان مى كنم آن را كه پنهان كردن آن برايم بهتر است؛ زيرا اگر بگويم حنفى هستم، مى گويند كه تو طلا (از نام هاى شراب) را كه شرابى حرام است، جايز مى دانى؛ و اگر بگويم مالكى هستم، مى گويند كه تو خوردن سگ و شير بيشه را براى آنها جايز مى دانى؛ و اگر بگويم شافعى هستم، مى گويند كه تو ازدواج پدر با دختر را جايز مى دانى، درحالى كه حرام است؛ و اگر بگويم حنبلى هستم، مى گويند كه تو بر دل سنگينى و قائل به حلول و اهل تجسيم هستى؛ و اگر بگويم از اهل حديث و گروه آنها هستم، مى گويند بُز نرى است كه نمى داند و نمى فهمد.(2)

ابن حجاج نيز چنين سروده است:

از ميان امامان (اهل سنّت) شافعى گويد بازى با شطرنج حرام نيست؛ و ابوحنيفه گويد - درحالى كه هر حكمى كه او بيان مى كند، صحيح است -:


1- مقدمۀ ابن خلدون، ص 444، و احاديث موطّأ كه چاپ شده، هزار و هشتصد و چند حديث است كه بيشتر آنها مرسل است و شايد احاديث مسند آن حدود سيصد حديث باشد.
2- تفسير كشاف، ج 4، ص ٣١٠.

ص:254

نوشيدن شراب ناب و معمولى جايز است. پس در روزهاى شاد و خوش آن را بنوش؛ و مالك نوشيدن فُقاع را جايز مى داند و قوام و استوارى دين و اسلام به آن است. و احمدِ دانشمند، استمنا را جايز دانسته و با اين عمل از [ازدواج با] خويشاوندان بى نيازى حاصل مى شود(1)؛ پس خمر و لواط و زنا و قمار بكن و دربارۀ هريك از اين مسائل، نظر امامى را دستاويز قرار ده.

***

جزايرى مى گويد: و در پايان بدان كه اين نصيحت را به خاطر طمع به آنچه نزد توست يا نزد ديگر مردم است يا به خاطر ترس از تو يا ديگرى، براى تو نگفتم؛ به خدا سوگند كه هرگز براى اينها نبوده؛ فقط به خاطر برادرى اسلامى و سفارشى كه خدا و قرآن و پيغمبر و امامان همۀ مسلمين (امامان اهل سنّت) آن را واجب كرده اند؛ همين ها باعث شد كه اين نصيحت را پيشكش تو كنم. از خدا مى خواهم براى قبولى آن شرح صدرى به تو بدهد و به وسيلۀ آن، تو را به چيزى هدايت كند كه سعادت دنيوى و اخروى تو در گرو آن باشد و سلام و درود بر پيغمبران خدا، والحمدلله رب العالمين.

پاسخ به جزايرى: به تحقيق براى خوانندۀ محترم روشن شده است كه آنچه آقاى جزايرى به عنوان حقيقت در اين كتابچۀ خود آورده، چيزى جز اتهامات باطل و ادعاهاى فاسد و بى اساس نيست.

گويا اين كتابچه، اشتياق درونى جزايرى براى تكفير شيعۀ اماميه را - در شكل بيان نصيحت هاى آراسته شده - آشكار ساخته است. اين در حالى است كه او خود را دلسوز هدايت يافتن شيعه نشان داده است. ولى عدم كنترل زبانش وى را رسوا كرده و ماهيت او را براى هر بيننده اى آشكار نموده است و بدين ترتيب خود را خوار و ذليل و زيانكار كرده است.


1- و بعضى اين بيت را چنين نقل كردند: «و مالك از باب كرامت، لواط را با دختر و پسر جايز دانسته است»

ص:255

بسيار جاى شگفتى دارد كه جزايرى همان زمان كه شيعه را تكفير و از دايرۀ مسلمانان خارج مى كند، در همان وقت مى نويسد كه انگيزۀ من از بيان اين نصيحت، برادرى اسلامى و وجوب نصيحت براى مسلمانان است. به راستى چقدر فاصله است ميان اين دو گفته وى كه در يكى شيعه را كافر مى داند و در ديگرى آنها را برادران مسلمان مى داند كه بر او واجب است آنها را نصيحت كند.

البته شيعه، نصيحتى را كه صادقانه باشد، رد نكرده و از شنيدن و گرفتن حقيقت خوددارى نمى كند و برادرى اسلامى را نيز رها نمى نمايد؛ ولى اتهامات باطل و دروغ گويى را پاسخ مى دهد و از آراستن باطل و دروغ به لباس حق و راستى و از نام گذارى تهمت به نام حقيقت و غش به نام نصيحت و باطل به نام هدايت، بسيار خشمگين و ناراحت مى شود.

در خاتمه بايد بگويم، تمام آنچه در پاسخ و رد نظريات ابوبكر جزايرى - كه در كتابچۀ خود نوشته و آن را به نام «هذه نصيحتى الى كل شيعى» نام گذارى كرده است - برايم ميسّر شده بود، آوردم. اگر ترس از زياده گويى نبود براى جواب هر مسئله اى كه او مطرح مى كرد، بيشتر توضيح مى دادم. ولى آنچه بيان شد براى دوستدار و جويندۀ حق كفايت مى كند.

ص:256

ص:257

نصيحت من اين است

نصيحت من به جزايرى اين است كه اين كتاب را با دقت و انصاف بخواند، تا ببيند كه پايه هاى حقايقش درهم شكسته و سُست و ويران گشته است. او بايد بداند آن حقايق، چيزى جز سراب نبوده كه آدم تشنه، آن را از دور، آب مى پندارد و چون نزديك آيد، چيزى نمى يابد.

وى با نوشتن اين كتابچه، گناه بزرگى مرتكب شده است؛ زيرا او باطل را لباس حق پوشانده و آن را يارى كرده و در مقابل، حق را بى ياور و خوار كرده است. او بدون دليل طايفۀ بزرگى از مسلمانان را تكفير نموده و چيزهايى به آنها نسبت داده كه از آن مبرّا هستند. جزايرى شيعيان اهل بيت عليهم السلام را متهم كرده است كه مى خواهند اسلامى را از بين ببرند كه دشمن آيين زرتشت و يهوديت است و گمان كرده مذهب اهل بيت عليهم السلام يك مذهب تاريك و ويرانگر است. ازاين رو به اهل بيت عليهم السلام، ناجوانمردانه ظلم كرده است و به شيعيان و دوستان آنها ستم و جفا روا داشته است.

پس بايد از اين گناه كبيرۀ خود استغفار و طلب آمرزش كند و كفاره آن را بپردازد و در بطلان و رد آنچه نوشته است، قلم بگيرد و مطالبى بنويسد كه در آنها رضايت خدا و مصلحت و سود مردم باشد. آرزو مى كنم كه حتى يك نفر از جهان شيعه، به وسيله

ص:258

تاب او گمراه نشده باشد يا مؤمنى در ايمان خود به شك نيفتاده باشد يا اهل باطلى به سبب آن كتاب، يقين به باطل خود نكرده باشد، كه اگر چنين چيزهايى اتفاق افتاده باشد، جزايرى از هلاك شوندگان خواهد بود. از او انتظار دارم، چنان كه از هر نويسندۀ سنّى چنين انتظارى دارم، كتاب هايى در جهت وحدت كلمه و يكپارچگى امّت اسلام و نزديكى دل ها و بهبودى زخم ها و از بين رفتن بغض و كينه ها بنويسد؛ زيرا امروز جهان اسلام به الفت و دوستى و دورانداختن اختلاف و تفرقه بيشتر نيازمند است. دشمنان دين در كمين اسلام و مسلمانان نشسته اند و تعداد آنها نيز بسيار است. درحالى كه مسلمانان، به جنگ و دعواهاى درونى و مذهبى گرفتار شده و از خطراتى كه در انتظار آنهاست، غافل شده اند. در نتيجه بعضى از آنها بعضى ديگر را تكفير يا مذمت مى كنند و گروهى نيز مشغول جنگ با گروه ديگر هستند.

مطالب نويسنده بايد كه به سود مردم باشد، به طورى كه خودش نيز علاقه مند به ثبت آنها در صحيفۀ اعمالش باشد و نيز بايد از نوشتن آنچه موجب سرزنش او در دنيا و سختى او در آخرت مى شود، پرهيز نمايد. به راستى چه نيكو سروده است شاعر:

وما مِن كاتب إلّا و تبقى

كتابته و إن فنيتْ يداهُ

فلاتكتبْ بخطّكَ غيرَ شيءٍ

يسرُّكَ فى القيامة أن تراهُ

و هيچ نويسنده اى نيست، مگر باقى مى ماند نوشته هاى او هرچند كه دستان او از بين برود. پس با دست خط خود ننويس، مگر چيزى كه تو را در قيامت خوشحال كند، وقتى آن را ببينى.

يك نويسندۀ متعهد لازم است مردم را به چيزى دعوت كند كه آن را حق مى داند و خدا به آن امر فرموده است؛ چون خدا مى فرمايد: ادْعُ إِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتي هِيَ أَحْسَن.(1)


1- نحل: ١٢5.

ص:259

با توجه به اين آيۀ شريفه، نويسنده بايد شيوۀ نرم و ملايمى را در پيش بگيرد و به بيان حق و سخن راست پايبند باشد و بدون بررسى، از تكفير و تهمت هاى باطل و ناروا زدن دورى بجويد تا هدف و فايدۀ مورد نظر تحقق يابد.

***

نصيحت من به برادران ايمانى خودم (شيعيان بزرگوار) اين است كه به اين گونه كتاب هاى ويرانگر بها ندهند؛ چرا كه مملو از بيهوده گويى هاى آراسته شده و تهمت هاى پوچ و ساختگى و دروغ هاى تزيين شده است كه نه تنها فايده اى نداشته، بلكه ضرر بسيارى هم دارند؛ زيرا اگر در دل خواننده، شك و ترديدى هم وارد نكنند، لااقل با خواندن آنها دل انسان پر از غصه و ناراحتى مى شود.

بهتر است دراين باره (عقايد اسلامى) ، به كتاب هايى كه علماى بزرگ شيعه نوشته اند، مراجعه كرده و آنها را مطالعه كنند؛ زيرا آنها مذهب را بيان نموده و سُستى شبهات مخالفان را نشان داده و تشكيك و استدلال هاى آنها را به بهترين وجه باطل كرده اند و حق را نيز به صورت آشكار و بدون هيچ شك و ترديدى روشن نموده اند. كمترين فايده اى كه خواننده از مطالعۀ اين كتاب ها به دست مى آورد اين است كه ايمان او در دين بيشتر و عقيدۀ او محكم تر مى گردد؛ گذشته از اينكه آن كتاب ها، علوم بسيار و سودمندى دارند و شناخت ما را به آنچه در دين جايز يا ممنوع است، بيشتر مى كنند.

نصيحت من به برادران بزرگوار اهل سنّت نيز اين است كه آنچه را نويسندگان آنها در انكار عقائد شيعه نوشته اند، از مسلّمات قلمداد نكنند و همچنان كه در آنها احتمال درستى مى دهند، احتمال خطا و اشتباه نيز بدهند. بر آنها لازم است كه پاسخ هاى شيعه به اين نوشته ها را نيز بخوانند تا برايشان يقين حاصل شود كه اين عقايد صحيح است يا باطل. در غير اين صورت (عدم اعتنا به پاسخ هاى شيعه) ، در حكم و قضاوت خود ستم روا داشته و نسبت به غير خود ظلم كرده و در حق خودشان مقصر خواهند بود؛ زيرا

ص:260

تنها سخن يكى از دو طرف دعوا را شنيده اند و سخن طرف ديگر را نشنيده اند؛ در نتيجه، تنها حكم به صحت ادعاى آن طرفى داده اند كه سخن او را شنيده اند.

اهل سنت كه خداوند آنها را به اطاعتش موفق گرداند، بايد بدانند كه علماى شيعه، طلايه دار حق و صدق و درستى هستند؛ با حكمت و پند نيكو به سوى خدا دعوت مى كنند و با ديگران به خاطر اشتياق و طمع در كسب ثواب، به حُسن و نيكى مجادله مى كنند. آنها هيچ اعتقادى به تكفير اهل سنّت يا ديگر مسلمانان ندارند و اگر مى خواستند پرده درى كنند و قبايح و زشتى هاى ديگران را بيان كنند، بى ترديد مى توانستند چنين كارى بكنند؛ اما راه درست را در آن ديدند كه تمام گروه هاى مسلمانان را به وحدت و يكپارچگى فرابخوانند و از آنها بخواهند كه با هم برادرى و دوستى و الفت داشته باشند تا همگى به مثابه يك ديوار سخت و محكم شوند و نيز به مانند يك پيكرى باشند كه اگر عضوى را به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار.

در پايان از خداوند مى خواهم كه مسلمانان را يكپارچه و متحد نموده صف هاى آنها را يكى كند و دل هاى آنها را با همديگر مهربان نمايد و كلمۀ آنها را بالا و برتر و كلمه كسانى كه كفر ورزيدند، پايين و پست تر قرار بدهد.

و آخر دعوانا أن الحمدلله رب العالمين، و صلى الله على محمد و آله الطيبين الطاهرين.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109